«بهش نمیخوام فکر کنی» «یه چیزیه که برای انجام شدنش به همّت دو نفر احتیاجه» «نمیتونم درک کنم که کی داره جدی میگه و کی شوخی میکنه» «جدیدنا این یکی جای اون یکی رو گرفته.» «به هر حال برای تو هم بهتره زودتر از شر ما خلاص میشی.» «فکر میکردم حداقل دوستیم انقدر ارزش داشته باشه که منو در جریان بذاری، ظاهرا اشتباه میکردم.» «اگه امروز به دردم نخوری پس میخوای کی به دردم بخوری؟» «چرا نباید بخوام ادامه داشته باشه؟ همیشه برای من فقط تاثیرات مثبت داشته.» «البته حق با شماست اینجا، واقعا دنبال کردن کد پیاچپی مشکله.» «چرا دست از سر من بر نمیداری؟» «واقعا کی میخواست بهتر از روباه دوستی رو نشون بده، که با اینکه برای خودش دردناک بود، درد رو به جون خرید تا دوستش پیشرفت کنه.» «با همهٔ این اوصاف اگه امکانش وجود داشته باشه که کدی که تولید میشه کاملا بر اساس استاندارد اکساچتیامال ۱.۱ استریکت باشه عالیه.» «اصلا نمیدونم چرا دارم اینجا کار میکنم!» «هنوز ۸۰ درصدش باقی مونده و مثلا قراره سه روزه تموم شه.» «جهانی را دیدهام یکسر دیدهام یکسر غرق دریای ناشکیبایی» «یادته بهم گفته بودی اگه از یه چیزی خوشم بیاد به این راحتیها ولش نمیکنم؟» «نکنه تو هم فکر میکنی من یه ترسوی احمقم؟» «مگه اونا چه خصیصهٔ بدی دارن که میگی نمیخوام نوشتههام شبیه اونا بشه؟» «احمق مثلا از من بزرگتره و داره عین بچهها رفتار میکنه.» «آیا باید جواب نامهش رو بدم؟» «تا به حال به این دقت نکرده بودم که سختترین روش برای رسیدن به هدف اینه که فکر کنی به دستش آوردی.» «miracle baby I'm happy to be with you» «اگه محتوای استاندارد خودم صحیح کار کنه و محتوایی که کاربر تولید میکنه صحیح رندر بشه ترکیبشون الزاما باید یه ترکیب خوشفرم باشه.» «واقعا نمیتونم فکرشو هم بکنم که چرا منو میخواد ببینه؟» «بهش نمیخوام فکر کنی، برای تو زوده هنوز.» «اگه یه ذره دلش بیشتر به حال کارش میسوخت شاید اجازه میداد دو سه تا از شخصیتهاش بمیرن، این شکلی قابل قبولتر میشد.» «One can only accept so much miracles in one day» «هنوز هم سیم چهارمش مشکل داره و اون مغازهٔ لعنتی هم تعطیل کرده و حالا اگه بخوام یه سیم جدید بخرم باید تا ولیعصر برم.» «ایدهٔ بدی نیست برای یه داستان بلند علمی-تخیلی-فانتزی اما مشکل اینجاست که هنوز اینی که دارم مینویسم رو تموم نکردم» «برای چی ازم پرسید دارمش یا نه؟» «چی میشد اگه از روش یه کارتون میساختن.» «اگه نقاشیم بهتر بود و بلد بودم شخصیتهای قهرمان بکشم حتما این داستانو کمیکاستریپ کار میکردم.» «بعد از این همه سال زنگ زدی بهم میگی شمارهٔ فلانی رو میخوام، حداقل یه احوالی میپرسیدی!» «تاخیر انتشار یه گیت منطقی اند قاعدتا از یه گیت ایکساور کمتره، چون ضریب کامپلکسیتیش کوچیکتره.» «گرفتن متمم-۲ از عدد سختتره، ولی گویا پرکاربردتره!» «چقدر احمق بودن که ده سال طول کشیده بتونن اون لامپا رو عوض کنن!» «هنوزم خیالتون راحت نشده که وسطش نمیخوام ول کنم برم؟ جوابی ندارم.» «فکر کنم فقط گیجت کردم نه؟ بهتره بهش فکر نکنی.» «خیلی جدیدنا زود ناراحت میشی از آدم!» «انتظار نداشته باشید که وقتی دارم میبینم ازم سوء استفاده میکنید و نظر منو کوچیکترین دخالتی نمیدید به راحتی از کنارش بگذرم و بذارم به کارتون ادامه بدین.» «فکر نمیکنم دلیل خاصی داشته باشه. احتمالا از دوستام انتظار زیادی داشتم، که البته تقصیر خودمه.» «شاید دلیل اینکه به قول بعضیها زودرنج شدم همینه.» «Never would I have left those burdens behind, have I ever suspected what it would feel like to have them crash in my walls with the push of all those years » «ترجمهش مزخرفه.» «برای چی باید به این کار ادامه بدم؟» «چقدر مردم سادهن! کافیه زاویهٔ ایستادنشونو یه ذره عوض کنی و اون وقته که آبی که داره صاف حرکت میکنه رو در حال حرکت سربالا میبینن!» «To exist, one needs a reason; what is my reason? What is the proof of my existence?» «الناس نیام و الدین لعق علی السنتهم و اذا اصابهم بمصیبة قل الدیانون» «فکر میکردم مذهبیتر از اینا باشی.» «دیگه حاضر نیستم یه لحظه هم تحمل کنمش.»
این افکار از ۶:۲۳ تا ۶:۳۵ در ذهن من جاری بودن. الزاما همهشون زائیدهٔ فکر من نیستن. بعضیهاشون سنتر من از یه مطلبه. بعضیهاشون گفتههای دیگرانه. بعضیهاشون هم صرفا یه ایدهس. بعضیهاش دردناکه و بعضیهاش هم بسیار خوشآینده.
So, ask anything you wish, but be cautious that it might be your peril
;-)
چشمانت را بستهاند. حتّی رویش را هم پوشاندهاند. امّا دیگر این چیزها جلودار این نیست که جایی را نبینی. همین تازگیها، شاید دو سه روز پیش، چشم دیگرت باز شده. دلت میخواهد سرت را بچرخانی و جایت را ببینی. دو دست را حس میکنی که زیرت را گرفتهاند و به آرامی تو را زمین میگذارند.
سر و صدای عجیبی میشنوی و میفهمی کسی به پایین آمده؛ کنار تو. دستی پارچهٔ روی صورتت را کنار میزند. چشمانت بستهاند و در نظر چشم دیگرت هم این که چه کسی حرف میزند چندان مهم نیست.
هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ ...[۱]
و دستانی بر شانههایت، تکانت میدهند. هنوز شاید باورت نشده، امّا دیگر دستت به جایی نمیرسد.
هراس برت میدارد. هراس از آنچه که انجام ندادهای. و بدتر از آن، هراس از آنچه که انجام دادهای. چه پیش رو داری؟
صدا هنوز در گوشت میخواند و هنوز دستانی قوی تو را تکان میدهند. به یاد نمیآوری، شاید هم دستانی ضعیف، امّا از دستان تو در این لحظه قویترند؛ چرا که دست تو به جایی نمیرسد.
پرسشی تکانت میدهد، نه از بیرون، که از درون: اَفَهِمتَ؟[۲] اسمی صدا زده میشود، امّا اهمّیّتی ندارد. نامی به خاطر نداری.
چه شد تو را؟ که بودی؟
دستانی که تو را گرفته بودند، رهایت میکنند. حتّی همین آخرین حضور هم از کنارت محو میشود. سعی میکنی دستت را بیرون بیاوری و به لباسش چنگ بیاندازی. امّا دستانت خارج از اختیار تو هستند. سعی میکنی فریاد بزنی. صدایی از گلوی خشکت خارج نمیشود؛ هر چند که در هر حال گلولهٔ پنبهای بزرگی که در گلو داری نمیگذارد صدایی خارج شود.
حسّی در درونت طغیان میکند و وحشتی بیمانند وجودت را فرا میگیرد. احساس میکنی تمام جهان بر وجودت سایه انداخته و وزنهای به سنگینی دنیاها بر تو قرار گرفته.
سرمای این داخل چه قدر آزار دهنده است! و سپس، شروع میشود: اوّلین ذرات خاک را حس میکنی که بر رویت میریزند. با آنکه چیزی در درون ذهنت میگوید که این تنها یک مشت خاک است، وزنش گویی تو را له میکند. فریاد میزنی و کمک میخواهی: صدایی نیست؛ فریادرسی نیست. به کارشان ادامه میدهند، تو دیگر وجود نداری، دیگر خواستههایت معنایی ندارد. مشت بعدی خاک، و بعدی، و بعدی ...
سنگینیاش چون کوه نور است، در عمق تاریکی. و تو هیچ نمیتوانی بکنی. سرما، تباهی و مرگ؛ پایان تو فرا رسیده، و در این میان، تنها میتوانی در هول خود غوطهور شوی و منتظر رسیدن شب و پرسش مَن رَبُّک؟[۳] بمانی.
توضیحات:
۱- آیا هنوز بر عهدی که حضور ما را بدان ترک کردی پایبندی، که تنها خدای بیمانند و شریک را بپرستی؟
۲- آیا فهمیدی [آنچه گفته شد را]؟
۳- خدایت کیست؟
بدین وسیله میلاد تولد دوست خوبش را تبریک میگوید. خدا ایشالا حفظش کنه این دوست رو.