prʌɪvəsi

چند چیز که به نظرم برای حفظ حریم شخصی افراد باید در نظر گرفته بشن و سعی می‌کنم هر وقت بتونم رعایت کنم و دوست می‌دارم بقیه هم در مورد من به کار بگیرن :دی :

1- وقتی مخاطب قرار نگرفته باشم، به حرف‌هایی که زده می‌شه گوش نمی‌دم.[1]

2- وقتی کسی من رو مخاطب قرار نداده، توی چشم‌هاش نگاه نمی‌کنم (مگه این‌که لازم باشه :دی)[2]

3- وقتی کسی توی یاهو مسنجر اینویزیبل میاد بالا امکان نداره من برم سراغش، چون به نظرم حتما نمی‌خواسته من بدونم که هست. وگرنه که برام available‌ می‌شد!

4- وقتی کسی در مورد مسئلهٔ خاصی به من چیزی نگفته، ازش سوال نمی‌کنم. مگر این که مستقیما به من مربوط بشه و بدونم که سوال کردن از این مورد اون فرد رو به زحمت نمی‌اندازه.

5- وقتی کسی به من چیزی رو می‌گه امکان نداره نقل کنم برای کس دیگه‌ای. مگه این‌که احساس کنم ضرورتی وجود داره.[3]

6- آهنگ‌هایی که حس می‌کنم جزو علایق شخصی من هستن رو بدون هدفون گوش نمی‌دم.

7- وقتی خونهٔ کسی می‌رم پامو توی اتاقی که بهش دعوت نشم نمی‌ذارم :دی

8- هیچ‌وقت اعمال افراد رو مورد قضاوت قرار نمی‌دم مگر این‌که نیّت‌شون از اون عمل رو بدونم.

9- اگر اطلاعات ناخواسته‌ای به دست من برسه (مثلا اکثر افراد وقتی ایمیل می‌زنن ناخودآگاه اسم و فامیل حقیقی‌شون رو هم می‌فرستن) رو بدون استفاده رها می‌کنم تا یادم بره.[4]


پس‌نوشت:

1- نتیجه این می‌شه که اکثر اوقات از دنیا عقبم :دی

2- نتیجه این که اکثرا افراد فکر می‌کنند من خیلی خیلی خجالتیم!

3- بعضی مواقع از این کار سوء تفاهماتی پیش می‌آد که آدمو بدجوری نابود می‌کنه! :دی

4- نتیجه‌ش این می‌شه که دوستان فکر می‌کنن من حافظه‌م قد ماهی قرمزه (می‌گن ماهی قرمز سی ثانیه حافظه داره!)

5- من این مطلبو دیشب نوشتم امّا امروز پست می‌کنم. اگه اشتراکی با مطالب بقیه داره من هیچ‌کاره‌م!

و الیه المصیر؟!

امروز اندکی سرم خلوت بود و با خودم داشتم به همهٔ چیزهایی فکر می‌کردم که رنگ‌شون چشم‌هامون رو خیره می‌کنه. داشتم به همهٔ چیزهای خوبی فکر می‌کردم که دنیا برای من گذاشته کنار. داشتم به کارم فکر می‌کردم، به چیزایی که بلدم، به دوست‌هایی که دارم - به همه چیز، حتّی به همین لپ‌تاپم! یهو نمی‌دونم چی شد که احساس کردم شاید دارم مسیر رو غلط می‌رم!


یک سخن شاید بی‌ربط، اما با ارزش:

امام حسن عسکری (ع) [مناقب جلد 3، ص 439]: «شرک در بین مردم از حرکت یک مورچه بسیار کوچک بر روی یک سنگ سیاه در شبی تاریک و ظلمانی، نادیدنی‌تر و مخفی‌تر است.»

امید

... و من جویای تو بودم، هر لحظه، و در هر جا. شاید سایه‌ات را روی دیوار می‌دیدم؛ شاید صدای پایت را می‌شنیدم که پشت سرم حامیانه گام بر می‌داشتی و شاید دست‌هایت را حس می‌کردم که وقتی به جلو سقوط می‌کردم پشت لباسم را چنگ می‌زدی. و شاید این تو بودی که وقتی سرم را برمی‌گرداندم دیگر آن‌جا نبودی.

و من هیچ‌ات نخواندم و هیچ‌گاه از تو هیچ نخواستم ...

امروز امّا قداستت را دست‌مایه می‌کنم ... تا مرا دریابی!

میلاد سواددار می‌شود!

روز اوّل

میلاد بعد از کسب کوله‌باری تجربه و پای‌فرسایی در مسیر دشوار زندگی، پای از ورطهٔ پر پیچ و خم خردسالی برون گذاشته، و به عنفوان دوران طفولیّت قدم می‌گذارد. همان‌طور که برای هر موجود زنده‌ای در گذار از هر مرحله‌ای پیش می‌آید، میلاد شدیدا محتاج[۱] حمایت است. او ترسیده و اندکی هم حتّی نگران است. میلاد مقابل دروازه‌های سایه‌افکن و بلند این خاست‌گاه علم و ادب می‌ایستد و ناگهان رعشه از این الهام بر وجودش مستولی می‌شود.

در این میان، میلاد را ملجأ و پناهی نیست. لذا، آستین‌ها را بالا می‌زند، کمربندش را سفت می‌کند، و چادر خانم والده را محکم چنگ می‌زند[۲]. خانم والده او را تا دم در معینانه هم‌راهی می‌نماید. میلاد نگاهی سرشار از بزرگ‌مردی به مادر می‌اندازد و از مرزهای بلندهمّتی و آزادگی عبور می‌کند.

این اشک‌ها که از چشمان میلاد سرازیراند فقط نشان شوق و اشتیاق او به مدرسه هستند. لرزهٔ پاهای میلاد به خاطر این تجلّی خداگونهٔ مدرسه‌است! اصلا دلش نمی‌خواهد برود پیش مادرش!

روز دوم

مادر میلاد به زور صبحانه‌ای به او می‌چپاند[۳]. میلاد در راه کاملا ساکت است و اصلا از این‌که چقدر پاشیدن چیپس به سر و روی بچهٔ مردم لذّت‌بخش است چیزی نمی‌گوید.

میلاد در کلاس خانم مقیمی[۴] کاملاً بی‌صدا می‌نشیند. فقط گاهی از زیر نیمکت با قورباغه‌هایی که در بیست و سه سایز متفاوت با کاغذ درست کرده بازی می‌کند.

میلاد بچهٔ با استعدادی‌است. در همین اوّلین روز یادگرفته که چه‌طور از مدرسه باید لذّت برد![۵]


توضیح:

۱- هر وقت این کلمهٔ محتاج رو می‌بینم یادم می‌افته که در همون اوان خردسالی، اسم خانم مهتاج نجومی رو همیشه می‌خوندم محتاج نجومی :دی

۲- از اون‌جا که خانم والده از اناث نیمه‌چادری هستند در موقعیّت مذکور چادر داشتند و میلاد توانست بدین وسیله از هول الهی خلاص گردد!

۳- مقصود همان خوردن است.

۴- حفظها الله. همین خردادماه رفته بودم پیش‌اش!

۵- در این مورد میلاد خیلی تقصیری ندارد! حوصله‌اش در کلاس سر می‌رود خب! می‌خواستید از قبل به او یاد ندهید!

یاد

یادم می‌آید که چه‌گونه زمان را برایم معنی می‌کردی و من چه‌گونه از وابستگی‌هایم رها شده بودم تا با تو پیوند بخورم. و چه‌گونه آتشین بودند جوانه‌های نگاهت که بر شاخسار خشک تنم لانه می‌کردند.

و من در صحرای وجودم تو را می‌خواندم.

و یادم می‌آید که چه‌سان در من شکستی مرا ... تا یاد بگیرم که درخت‌ها تا ابد با قیّم بزرگ نمی‌شوند!

و یالالدنیا! من مرّ تو سنة را و می‌خوانم لایتغیّر ای شیئا نهان!