dislike?

Once upon a time I liked you so much. All was well, but then I decided to "unlike" you.


قدّ

قلدرهای کوتاه‌قد همیشه پشت بی‌مغزهای قدبلند قایم می‌شوند و با بی‌مغزهای قدکوتاه رفاقت می‌کنند.


پس‌نوشت:

این مطلب ربطی به هیچ‌کدام از پدیده‌های روز کشور ندارد. باور کنید! (اگر باور نکردید، حدّاقل به‌ش فکر کنید!)


for old times' sake

باید خود زوالی را وقتی امّا فرو دریغ از که دیگر رفته‌ام نفسی که برایم و باقی ته نمانده چه که می‌بینم به اندازه گرمایش دل آهی در سنگین در و خود دردمند آه از گم عمق چه سینهٔ کرده‌ام خسته بکشم برآرم

sanctuary

نفس‌نفس‌زنان از کوچه بیرون زد. دست کم سه تا بودند. از روی شانه نیم‌نگاهی روانه‌شان کرد. پایش به سنگی گرفت و کم‌وبیش به داخل جوی آب افتاد. صدای قدم‌ها و دشنام‌هاشان نزدیک‌تر شد. سراسیمه ایستاد و با پایی زخمی و سینه‌ای که به سختی هوا را در خود نگه می‌داشت، مجدّداً مشغول دویدن شد.

چند قدمی نرفته بود که تنه‌اش به مرد چهارشانه‌ای خورد و نزدیک بود دوباره به زمین بیفتد. دستش را به دیوار حائل کرد که جلوی سقوطش بگیرد. دستش در حلقه‌ای گیر کرد و برای لحظه‌ای، پشتش را گرمایی عجیب در بر گرفت. سرش را گرداند و چشمش گره خورد به نوشتهٔ بالای آویزهٔ قدیمی مسجد که می‌گفت «هوالفتّاح». سرش را بالا برد و خواند: «ادخلوها بسلامٍ ءامنین» و شتابان به داخل شتافت.

و سینه‌ به سینه شد با مرد قد بلندی که تسبیحش را در دست داشت و زیر لب ذکر می‌گفت. فریاد زد: «پناه!»

چشم در چشم شدند. مرد تسبیح‌به‌دست نیم‌نگاهی به او کرد و گفت: «مسجد جای‌گاه مردم بدکار نیست.»

و با دستی او را به بیرون هل داد.

نگاهش را از تسبیحش به چشمانش و از چشمانش به دستانش دوخت. پشتش را به مرد و مسجدش کرد و زیر لب گفت: «انّا عند قلوب المنکسرة»

و به صدای قدم‌هایی گوش سپرد که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند ...