دروغ چرا؟ هیچوقت دوست نداشتم بغلت کنم. همیشه یکجوری خودم را کنار میکشیدم تا دستهای زبرت را روی گونههایم نکشی. همیشه به یک نحوی خودم را گم و گور میکردم توی گوشه و کنار خانهتان تا آبنباتهای عسلی و چای زعفرانیات را با لبخند چروکیدهات به من تعارف نکنی.
همیشهٔ همیشه وقتی دستهای چرمین و چین و چروکخوردهات را روی پیشانیام میگذاشتی و به آرامی بیدارم میکردی و در گوشم آرام اسمم را میخواندی، دعا میکردم خوابم سنگین تر شود.
هیچوقت آنطوری که باید دوستت نداشتم. هیچوقت آنطور که باید تو را نفهمیدم.
هر وقت از در خانهتان داخل میشدم و تو را میدیدم که گوشهٔ اتاقت، کنار بخاری گازیات - که چه در تابستان و چه در زمستان همیشه روشن بود - نشستی و از پشت عینک تهاستکانیات زل زدهای به کتاب دعایت، سعی میکردم جوری که تو نفهمی بیصدا از پلّهها بالا بروم و آن بالا برای خودم کتاب بخوانم تا تو با پاهای دردناکت و با زانوهایی که دیگر توان راه رفتن به سختی در آنها پیدا میشد، بیایی دم در اتاق بالایی، و برایم یک کاسه توت خشک بیاوری.
هیچوقت نتوانستم با خودم و خودت کنار بیایم. حالا من اینجایم، جایی نیممتر بالاتر از تو. گلاب و آب و گل و خرما را در دست گرفتهام و زل زدهام به نوشتههای سنگی و حکّاکی شدهٔ روی قبرت. کاش هنوز هم بودی و یکبار دیگر پوست زبر و چروکخوردهٔ دستهایت را به نرمی بر سرم میکشیدی و عزیزمی میگفتی.
ای کاش ...
الا یا ایّهاالسّاقی،
اَدِر کأساً!
که دل خون شد ...
اَدِر کأساً،
نه تا مستی بیافزایم،
نه تا من گم کنم خود را،
در این مستی- که هشیاری فزون استم.
ز چشمم دانهٔ اشکی
چو شبنم از رخ لاله
فرو دیگر نمیافتد.
نه از سرما،
- نه چون سرماش کمجان است -
که سرماییاست بیطاقت،
چنان گنگ و دَد و بیرحم و بیآزرم
که اشک کودک گمکرده ره را
در میان راه، بر گونه
بلوری آبگین میسازد.
ز چشمم دانهٔ اشکی
دگر هرگز نمیافتد
که قلبم از تهی مملو
و چشمم شیشهای سرد است
و در عمق وجودم هیچ
- حتّی قدر یک لبخند -
جای مهری نیست.
الا یا ایّها السّاقی،
ادر کأساً، تو دُردیکَش،
و من بر سنگ میکوبم
شراب ناب و اعلا را
در این پیمانهٔ زرّین؛
که چشمم خشک و بیروح است
و از چشمم دگر اشکی
نخواهد هیچ افتادن ...
وقتی که ناراحتی و حال و حوصله نداری، امّا به خاطر بقیّه سعی میکنی حالت خوبتر بشه، چه حسّی داری؟
یک روزش بود که او را در صف انتظار دستگاه نگهداری نوزاد گذاشتند.
سه ماهش بود که در صف شیرخشک کوپنی با مادرش ایستاد.
چهارسالش بود که در صف بیناییسنجی ایستاد.
هفت سالش بود که برای اوّلین بار در صف نان ایستاد.
یازده سالش بود که در صف واکسن دورهای ایستاد.
چهارده سالش که بود در صف غذای نذری ایستاد.
هجده سالش که شد در صف ثبت نامیهای دانشگاه ایستاد.
بیست و پنجسالش که شد در صف خدمت سربازی ایستاد.
بیست و هشت ساله بود که در صف مصاحبهٔ شغلیاش ایستاد.
سی و دو ساله بود که بچهاش را در صف دستگاه نگهداری نوزاد گذاشت.
چهل و شش ساله بود که در صف دریافت حقوق بازنشستگی ایستاد.
پنجاه و دو ساله بود که در صف وام بانک ایستاد.
پنجاه و هشت ساله که بود، در صف مواعظ مسجد شرکت کرد.
شصت و چهار ساله که شد، در صف گذار از دنیا ایستاد.
شصت و پنج سالش که تمام شد، او را در صف انتظار کفن و دفن خواباندند.
در آن دقایق قبل از شصت و پنج سالگیاش تمام زندگیاش را گویی برایش مرور میکردند:
یک سال بود که به فکر مرگ افتاده بود.
هفت سال بود که خدا را پیدا کرده بود. یا چنین فکر میکرد.
سیزده سال بود که نیازمند شده بود.
نوزده سال بود که از کار افتاده شده بود.
سی و سه سال بود که فرزندش را به حال خود گذاشته بود.
سی و هفت سال بود که برای جلب رضایت دیگران میزیست.
چهل سال بود که عمرش را به زمان واگذار کرده بود.
چهل و هفت سال بود که فکر میکرد برای خودش کسی شده است.
پنجاه و یک سال بود که چشم به دست دیگران داشت.
و شصت و پنج سال بود که در صف ایستاده بود ...
ما رفتیم و چند صباحی را به خود گذراندیم و دنیای وبلاگ را رها کردیم به حال خودش و آمدیم.
هنوز هم آدمها همدیگر را مورد قضاوت قرار میدهند.
هنوز هم ادب و تربیّت جایی ندارد.
هنوز هم مردم بر سر انتخاب کردن و انتخاب شدن ماندهاند.
هنوز هم سینهها چرکین است.
هنوز هم جومونگ پدیدهٔ ماست.
و گاهی با خود میاندیشم که هنوز هم ... ؟
در اجاقی،
- طمع شعله نمیبندم -
اندکشرری هست هنوز؟