راستش را بخواهی، قبول دارم که اگر اینجور شدهای، تا حدّ زیادیش تقصیر من است. راستش را بخواهی خودم هم میدانم که همین الآن که داری این کارها را میکنی، شاید بیشتر از نصفش به خاطر این است که من با تو بد بودهام. میگویند کلّ یعمل علی شاکلته. من برای تو شرایط خوبی فراهم نکردم که شاکلهٔ خوبی پیدا کنی.
خوب میدانم که اگر هم بخواهی دیگر جایی برای نزدیک شدن نیست. میدانم که مجالها را بیخاطره به محال تبدیل کردم و نگذاشتم حتّی یک قدم پیشتر بیایی.
میدانم که امروز، همهٔ آنها که مرا در دایرهشان راه نمیدهند، به تاوان حصاریاست که برای تو به دور خودم کشیدم.
ای بینام و نشان زندگی من! من این فرصت غیر قابل بازگشت را داشتم که از تو، کسی بسازم. کسی که شاید بتواند مایهٔ افتخار باشد. کسی که در ذهنش، جریان سیّالی جز آنچه اکنون وجود دارد وجود داشته باشد. من این فرصت را داشتم، امّا از دست دادمش. افسوس!
ای عزیز، امروز که دیگر تو از میان دستانم چون گل سفالگران به چرخ افتادهای، امروز که من دستی بر خام گلت نزدهام و تو بیشکل ماندهای کنج قفسهٔ روزگار تا هر دستی که از راه رسید، تو را خمی دهد، دیگر بیش از آن غریبه شدهای که بتوانم - یا شاید حتّی بخواهم - تو را با خود یکی کنم.
امّا میدانم، که آنقدر خوب هستی، که شاید بتوانی مرا ببخشی.
ای خدایی که دستهای ناکسان هم به دامان توست، دست من را پس نزن، و بخشش مرا از او بگیر.
آن بالا که میروی، دیگر چیزی برایت نمانده. دیگر میدانی که تمام است. آنهم نه فقط به عنوان یک فکر زودگذر. نه؛ دیگر تمامِ تمام است. شاید قبلش کمی پاهایت بلرزد. شاید از آنها باشی که تا آخرش هم التماس میکنی. شاید حتّی تا آن ثانیهٔ آخر آخر هم قبول نداشته باشی که مستحقّش هستی.
امّا میدانی، چندان هم ترسی ندارد. در واقع، چیزی قرار نیست حس کنی که ترسی هم داشته باشد. همهش خیلی ساده برگزار میشود: تق، حسّ رهایی برای چند لحظه، و بعد فشاری که همه چیز را به دنبال خود سیاه و بیمعنا میکند. به همین راحتی، تمام میشود. برای همیشه.
بیشتر از خودش، قبلش ترسناک است، که پارچهٔ سیاه را روی صورتت میکشند. نمیدانم، آن را میکشند تا تماشاچیان منظره از دیدن قیافهٔ درهمکشیدهات ناخوشاحوال نشوند، یا شاید میکشند روی چشمانت، تا لحظهای که مرز حقیقت و وهم، زندگی و مرگ را رد میکنی، متوجّه چیزی نشوی. نمیدانم که برای ترحّم به توست، یا برای رفاه حال آنها.
ولی آن لحظههای آخر، آن بالا، تک و تنها، با سنگینی وزنی روی گردنت، و در حالی که گرمای نفسهایت زیر پوشش میپیچد و به صورت خودت میخورد و روی لبهایت را بخار میگیرد؛ در حالی که چشمهایت دیگر هیچ چیز آشنایی نمیبیند، همه چیز برایت معلوم میشود. خودت هستی و خودت.
و بعد، دیگر هیچ چیز نیست.
گاه میاندیشم که چندی است که گویی
کلماتم رفته رفته رو به زوالی بیپایان
در حرکتاند و بیآنکه بخواهم
اندکاندک از قدرت و
معناشان کاسته
میشود تا از
آنها چیزی
جز نقطهها
باقی
نماند
.
.
.
.
- سلام دوست من. خوبی؟
- سلام. دوست من؟ به جا نمیآورم.
- بابا من و تو با هم اینجوری بودیم زمانی!
- آها! بله. ولی الآن تقریبا یک سالی از تاریخ انقضایت میگذرد. متأسّفم، با دوستم قرار دارم، نمیتوانم بیشتر از این معطّل بمانم. خدانگهدار.
نگاهش میکنم. لبهٔ صندلی نشسته؛ طبق عادت همیشهاش. همیشه از اینکه مثل فیلمها توی صندلی بمیرد و کسی نفهمد میترسد. طوری مینشیند که اگر بدنش بیجان شد، سنگینی کند و بیفتد روی زمین. فکر مرگ خیلی توی سرش است؛ با اینکه همسنّ و سال من است. هیکلاش نه آنقدر ظریف است که بشود گفت با یک ضربه میشکند، و نه آنقدر خوشتراش و استثنایی که نفسها را حبس کند.
صندلیاش رو به پنجرهٔ اتاق است، امّا نه کاملاً. آنطوری است که بتواند از تویش اگر کسی - مثل من - وارد شد، ببیند. پنجره باز است و نسیم ملایمی موهای بنفشش را به بازی گرفته. دستم را روی شانهاش میگذارم. بر نمیگردد. سرش را به دستم تکیه میدهد. با خودم میاندیشم: تو کی او شدی؟
و تو جواب نمیدهد. این روزها، خیلی کمرنگ شده. آنقدر که شاید اگر کمی دقّت کنم بتوانم رنگ گلهای کاغذ دیواری را از پشتش تشخیص دهم.
تو، که او هستی، نگاهش را از نور آفتاب سحرگاهی بر نمیگیرد. کنار اتاق را نگاه میکنم. صندلی دیگری نیست. مینشینم کنار اتاق و تکیه میدهم به دیوار. نگاهی به نیمرخ مهتابیات در نور طلایی رنگ آفتاب میکنم و باز میاندیشم:تو، کی ای او شدی؟
از روی صندلی میآید پایین و کنارم میخزد. بی هیچ توافقی در میان دستانم جای میگیرد. سرش پیش از آنکه پلک بزنم، بر سینهام است. تو جواب میدهد: هرگز.
و دیگر، تو او نیست. گونهاش را بر گونهام میگذارد، و با چشمهایم، میگرید.
شاید، تو هم از توهّمام آمده باشی؛ امّا دریغ، که دیریاست معنایت بیمن شده. شاید، او هم دارد در زمین آرزویم میمیرد! شاید، ترس دایمیاش از مرگ بیهوده نیست. شاید.
موهای بنفشت را که کمی نقرهایتر از همیشه به نظر میآید، از میان انگشتانم میسُرانم، و تو را بیشتر به خود میچسبانم.
شاید، روزی؛ امّا نه امروز. هنوز، جایت در خیالم امن است.
×××
شبی بی واهمه صد لاله میچینم آخر روز زندانم وقت سخت توست!
پسنوشت: آهای موجود خبیث، نظرت چیه؟ هنوزم یه جوریه؟
ای کسی که سابقاً وبلاگ داشتی و میشد جواب حرفات رو بدم و الآن دیگه نداری، من چه شکلی جواب خصوصیهات رو بدم؟