از آدمهایی که عقلشان به سر نافشان چسبیده و تا گشنهشان میشود قوّهٔ عاقلهشان را میفرستند مهمانی بدم میآید!
امشب، داشتم بعد از یک سال، مطالب یه وبلاگ رو میخوندم. وبلاگی که نوشتههاش برام خیلی جالب بودن. و باید بگم که برای خودم هم عجیبه که هنوزم نوشتههاش برام جالبن. یه زمانی، نوشتههای اونجا برام منبع مباحثه بودن، منبع شناخت، منبع دوستی. الآن ... بیشتر برام یادآور حسّ شناختن بودن تا خود شناخت.
و بیشتر بهم یادآوری کردن که چه مطالب مهمّی بودن که یادم رفته؟ واقعاً دوستی برای من کمارزش شده، همونطوری که یکی از دوستام نوشته بود؟ واقعاً شور و هیجان دوستی کم شده؟ واقعاً چشمهام رو بستهم روی همهٔ چیزایی که توی دوستیها برام مهم بوده؟ نمیدونم.
یادآوری بسیاری جالبی بود. بسیاری از مطالبی که خوندم، برام مثل خوندن یه مطلب جدید بود. مخصوصاً که یه زمانی فکر میکردم دیگه چشمم به این مطالب نمیافته :دی
آیا میتوان بر بنیاد کلبهٔ چوبی موریانهزده، ستونی از سنگ بنا کرد؟
عنوان پست فاتحهس. امّا در واقع موضوع بُخله.
دیدین این آدمایی رو که میرن سر قبر و فاتحه میخونن معمولاً چی کار میکنن؟ حتماً دیدین.
دو تا انگشت سبّابه و وسطی رو میذارن روی سنگ قبر و زیر لبی ذکر میگن.
امّا چند بار شده ببینید که یکی وسط قبرا برای خودش راه بره و همین جوری بلند بلند محض خاطر اینکه برکت فاتحهش به مردههای دیگه برسه فاتحه بخونه؟
مگه نمیشه که وقتی میریم بهشت زهرا یا هر جای دیگهای، فاتحهمون رو نثار مردههای دیگه هم بکنیم؟ امّا نه، همیشه باید نه تنها بشینیم بالا سر مردهٔ خودمون، بلکه باید دو تا انگشتمون رو هم بذاریم سر قبر که نکنه سیگنالش یه وقتی خدای نکرده اشتباهی هدایت بشه سمت قبر کناری.
بابا اونای دیگه هم به خدا دستشون به جایی بند نیست!
with her, it is never simple. nothing ever is what it seems with her.