با خودم نشسته بودم کنج اتاقم و به خرمن موهای بنفشات که مثل آبشاری از پشت سرت سرازیر شده بود و تا روی زمین میرسید نگاه میکردم. پشت به من نشسته بودی - رو به پنجره - و با گام آرام «Where is my mind»[۱] تکانتکان میخوردی.
شاید باید تأمّل میکردم در این حقیقت که یا باید روی به من میدادی، یا به پنجره، دریچهی نگاه به جهان بیرون.
امّا در آن لحظه داشتم به رابطهی غریبم با تو فکر میکردم؛ تو از اوهام من سررشته به دست داشتی و من - یک جورهایی - خالق تو بودم. امّا غریب بود که میتوانستی از من دلگیر شوی، در حالی که من در خودشیفتگی مغروق بودم. که بودی تو؟
با خود فکر میکردم تا شاید اگر قرار بود برای خودم دوستی بیافرینم، بهتر بود کسی را خلق کنم که بیشتر به من گوش میداد. کمتر احساسات پیچیدهاش مرا در خم و پیچ زندگی حیران میکرد. کمتر در هر گوشه از وجود من سرک میکشید و مرا بیشتر به حال خود رها میکرد.
دوباره نگاهت کردم. موهای بنفش رنگت همچنان بر زمین میسایید، امّا از تکان خوردن ایستاده بودی. صدایت کردم: نامات را آرام و لطیف بر لبها راندم. پاسخم ندادی.
بلند شدم و به سویت آمدم. تکانی نبود. دستم را بر شانهات گذاشتم، آن طور که میدانستم ناراحت میشوی و شانه بالا میاندازی تا از دستم خلاص شوی. امّا کاری نکردی.
روبهرویت ایستادم و در چشمانت خیره شدم: چشمانی از شیشهی بیرگه و زیبا، بر صورتی سفالین و گلگون.
آن روز، تو، اوی مخصوص من، در آرزوهایم به عروسکی تبدیل شدی، که شفیق ایدهآل من بود. و من، هنوز که هنوز است، آرزوی درستی که تو را به او تبدیل کند، بازنیافتهام، و هر روز، غمگنانه، وقتی از در اتاقم وارد میشوم چشم در چشمان شیشهایات میدوزم و سعی میکنم به یاد لمس دستان گرمات نیفتم و طرهی موهای بنفشرنگ بیمثالت.
توضیحات:
۱- آهنگ Where is my mind؛ ساختهی Maxence Cyrin، قطعهای برای پیانو
رونق این بازار را مدّتهاست به کوتهنوشتهها و اعتیاد هَشتگیسم مفرط فروختهام ... شاید چند روزی بیشتر زنده نباشم؛ امّا همیشه دلم میخواسته با این فکر به زندگیام خاتمه دهم که چیزی را در جایی تغییر دادهام. چیزی که نبودنم را با بودنم متفاوت کرده باشد.
اینها، دست نوشتههای یک موجود سابقاً زندهاند که چند صباحی است بوی مرگ گرفته اند. غبار لحظهها خون را در شریانهای مغز نیمهمتفکّر این کوچک لخته کردهاند. فکرهایم در انبوه کلاف به هم گرهخوردهی ایمان و میثاق و حقیقت گم شده اند و مدّتهاست خبری از آنها ندارم.
کاش ...
(۷ بهمن ۸۸)
این روزها هر چه آن تَهمَهها میگردم، اثری از موجود زندهای که از خاطرات مسخرهی خود مینوشت و جماعتی را میخنداند نمیبینم.
بعضی میگویند بزرگ شدهای. (خودت بزرگ شدی!)
بعضی میگویند وضع جامعه خراب است (که البتّه سیاه نماییاست!).
بعضی میگویند تلخ شدهای (من مثل عسل شیرینم، تلخی از خودتان است!).
بعضی میگویند ...
نمیدانم به حرف بعضی باید زیست یا به روایت خود؛ تنها میدانم که تا مهر هست، امید باقی است.
این روزها بود پارسالها، که دفتر سبزم را برگبهبرگ قربانی شعلههای هوسآلودهی معامله کردم و خاکسترش را بر فراز باغهای ارغوانم بر باد دادم ... این روزها بود که در آتش بخششات سوختم و با حسرت نگاهت ساختم ... این روزها بود که طرّههای پرشکنج و موهای بنفشرنگ دخترک قصّههایم را افشان دیدم، زمانی که بر پشت سمند سرکشاش یکّهتازی میکرد و از دیار من بهدور میشد.
آه، ای گلعذار آرزوهای من، ای که ملول گشتهای زین شعروارههای بیپایانم ... آه ای هورسان تابان شبهای بیانتهایم ... امروز، شاید پاسالها را برایت تصویر میکنم؛ شاید، فقط شاید، که میخواهم من هم بر سمند بیعنان قصّهات سوار شوم و به دنبال تو تا بیکران عالم پندار بیایم ... امروز، پارسالها، شاید ...
پرسیدم: «اگر به جای مسیح (ع) به دنیا آمده بودی، چه می کردی؟»
جواب داد: «معلومه! تا به دنیا می آمدم شروع می کردم به آواز خواندن. این طوری رکورد کوچک ترین آوازخوان گینس را می شکستم و کلّی پول گیر خانواده ام و خودم می آمد و کلّی هم مشهور می شدم.»