میخواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که شرح غمهای سینهی شرحهشرحهاش آه از نهاد هر قلم برمیآورد. قلم در دستم آهی کشید. نگاهاش کردم.
آه را دیدم که چون افیون بر نهاد قلم نشست. آه را دیدم که از میان قلم، چون دم از میان نی، گذشت و راهگرفت. پرندهای از بیرون پنجرهام ندا زد؛ تو گویی پاسخی بود به صدای چونان نای قلمام. نگاهاش کردم.
پرنده پر کشید و رفت و من را رها کرد با پنجرهای رو به سرمای زمستان و شیشهای مهآلود. پرنده رفته بود، مثل همهی انسانهای بیاحساسی که شرح غمهای مرا خوانده بودند و رفته بودند و در پساشان چشمهایم را مهآلود باقی گذاشته بودند. مثل همهی آنهایی که قلم در دستانم آب شده بود و بر کاغذ چکیده بود و چکامههای سرشت من را با نگاهی بیمعنا دنبال کرده بودند و سری بیمعنا تکان دادهبودند و رفته بودند. قلم را نگاه کردم.
میخواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که عصارهی وجودش از میان انگشتان زمان ذرّهذرّه به تباهی رفته است و دست نامردمان بر صورتاش سیلی نشانده. قلم آه کشید. نگاهش کردم.
آه را دیدم که چون دود برخاست و بر چشمانم نشست. برای لحظهای، نگاهم تار شد. به ماهی قرمز توی تنگ اتاقم نگاه کردم، که چون من به دیوارههای نادیدنی زندگی فانیاش نگاه میکرد و از پشت آنها نگاه چون شیشهاش سرشار از اتّهام بود. در شیشهی چشمانش خیره شدم. حبابی از دهانش خارج شد و چون خاطرهای شاد به سطح آب آمد و از هم گسیخت. نگاهاش کردم و خواستم بنویسم.
میخواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که کودکانم را کشتند: پسرم امید را سر بریدند. آرزوی نازکم را باد برد. امّا با خودم میخواندم تا شقایق هست … قلم آهی کشید. نگاهاش کردم.
قلم در دستم لرزید و قطرهای اشک ریخت. قطرهی سیاهرنگ چون کودکی بازیگوش بر سطح کاغذ غلتید و غلتید و ردّی بر گونهی سپید کاغذ به جا گذاشت. نگاهاش کردم.
چه میدرخشید آن سیاهی در میان همهی سپید کاغذ!
میخواستم از خودم بنویسم. میخواستم بنویسم: تا شقایق هست، زندگی باید کرد. میخواستم …
میخواستم، امّا نشد. دیروز جنازهی شقایق را تحویلم دادند. شقایقم زیر پای روزگار له شده بود.
روزی که خدا را کشتند، هوا کمی سردتر از همیشه بود. آفتاب، کمسوتر بود و ابرها، نابارور و خسته جایی آن بالاها میپلکیدند. مردم مثل همیشه مشغول بازی روزگار بودند و آدمها بیشتر از همیشه به هم دروغ نمیگفتند.
آن روز، وقتی نالهی خداوند از جایی طرفهای عرش طنینانداز شد، آدمهایی که داشتند توی میدانهای شهر قدم میزدند و سر هم دیگر را گرم میکردند، چیزی نشنیدند. آنهایی که در خانههاشان خواب بودند تا برای شبزندهداری شب بعد احساس خوابآلودگی نکنند، احساس غریبی پیدا نکردند. مَخلص کلام آن که، آن روز، روز خیلی خاصّی نبود. یک روز پاییزی و ملالآور که تنها تفاوتاش آن بود که بعد از آن، خدا دیگر حواسش به ما نبود.
آن روز، کمتر کسی فهمید که سبزی برگ درختان، که هجوم پاییزی خود رختشان را زرد و نارنجی کرده بود، کمرنگتر شد. نمیدانم، شاید اگر مثلاً این اتّفاق در تابستان میافتاد که رنگ اکثر برگها سبز است، آدمهای بیشتری متوجّه این تغییر میشدند. ولی در این صورت، فرق آدمهای نکتهبین و آدمهای معمولی را که میتوانست تشخیص دهد؟
آنروز، فکر نمیکنم کسی فهمیده باشد که چه زود خورشید رفت پشت خطّ افق و غروب چقدر سرختر بود. آنروز، آرزوها بر باد رفتند و پشتها خمیدند و چشمهای در انتظار سیاه و نابینا شدند. امّا، کمتر کسی به اینها توجّهی نشان داد.
روزی که خدا را کشتند، هوا کمی سردتر از همیشه بود. آفتاب، رویش را انگار به سیّارهای دیگر کرده بود و بادها از حرکت ایستاده بودند. آن روز، شاید تنها فرقی که با روزهای دیگر داشت، این بود که انسان، برای اوّلیّن بار در تاریخ وجودش، به واسطهی بیرمق بودن بادها، بوی تعفّن خود را حس کرد.
روزی که خدا را کشتم، هوا خیلی هم سرد نبود، نه آنقدر که مجبور باشم برای بیرون رفتن از خانه، بلوز پشمی سبزرنگم - که عجیب با تمام خاکستریهای پیرامونم در تضادّ بود - را بهتن کنم. امّا آنقدر هوا خنک بود که یقهی پیراهنم را کمی تنگتر به خود بچسبانم و دستهایم را در جیبم فرو کنم. هوا هر چه بالاتر میرفتم، سردتر میشد، امّا گرمای خاصّی درونم رخنه میکرد. بوی خزان، در مشامم بود و گامهایم خسته، ولی زنده، مرا پیش میبردند.
نمیدانم، وقتی خنجر سیاه خود را، تا دستهی فلزّی و یکدست طلاییاش، از پشت در قلب او فرو کردم، خدا داشت به چه میاندیشید. تنها میدانم، که وقتی اشک دیدگانم را تار کرده بود و داشتم به زمین میافتادم، دستی گرم و سخاوتمند مرا نگه داشت.
روزی که خدا را کشتم، آسمان نگریست، ابرها سیاه نشدند، زمین چون کشتزاری شخمخورده دهان باز نکرد، امّا، وقتی به خانه برگشتم، بلوز پشمی سبزرنگم، یکسر سرخ بود.
سلام
احتیاج دارم به دعای هر کسی که این مطلب رو میخونه، برای یکی از عزیزترین دوستانم که در این اوقات در بیمارستان بستری شده و حالش میتونه به راحتی خرابتر و وخیمتر بشه.
اطّلاعات بیشتر در اینجا.
دیروزها که باران میآمد، داشتم به خانه بر میگشتم که به یادم آمد امروز روزیاست که پست هر هفته برایم نشریهای که عضوش هستم را میآورد. در همین حال و احوال، با خود فکر میکردم ایکاش پست فردا بیاید تا نشریهام را بر زمین خاکی و گلی نیاندازد و خرابش نکند.
این فکرها از سرم میگذشت که ناگهان با خود اندیشیدم، چرا نباید آرزویم این باشد که ایکاش پست نشریهام را روی زمین نیاندازد؟ و افسوس خوردم که در ضمیر ناخودآگاهام برایم مسلّم و قطعیاست که مأموران پست، مرا چون خود انسانی دارای شعور و حواس نمیدانند و با من آن برخوردی را میکنند که شایستهی خود نمیدانند. بعد از آن، با خود اندیشیدم که اصلاً چرا باید ایکاشی در ذهن من شکل بگیرد در این مورد؟ مگر نه اینکه باران یک نعمت الهی است؟ آیا آمدن یک باران آنقدر چیز عجیب و غریبی است که باید انتظار داشته باشم یک خدمات ساده مثل سالم رساندن یک مجلّه از چند محلّه آنطرفتر به خانهام مختل شود؟
امّا افسوس، که با همهی این اندیشیدنها، وقتی به خانه رسیدم، وقتی دیدم نشریهای روی زمین نیافتاده، وقتی دیدم که پست امروز به دلیل باران کارش را یک روز به تعویق انداخته، خوشحال شدم و خدا را شُکر کردم که نشریهای که با این وسواس تمام شمارههایش را جمع میکنم، قرار نیست خراب شود.
در خواب میدیدم که دشمن مرا به اسارت برده ... در خواب، نمیدانم چرا، امّا مصرّانه به دنبال یافتن محلّ اختفای مادرم بودند.
در خواب، با من آنها کردند که با کس نکردهاند ... در خواب، هراس و وحشت را از اسارت فرا گرفتم و فهمیدم چیست آن که همه از آن هراساناند در حبس. در خواب، زنجیر بود و طناب بود و آتش و آب.
در خواب، وقتی به آستانهی زندگی و مرگ رسیده بودم، وقتی دیگر یقین داشتم دستم به جایی نخواهد رسید، وقتی بین زندگی و مرگ، بود و نبودم، و خویشتن و عزیزترینم، میخواستم انتخاب کنم … خود را برگزیدم.
در خواب، ننگ بیغایت مرا در یأس فرو برد. آنقدر که از خواب برخاستم، با تنی آلوده به عرق شرم و دست و پایی لرزان. آنقدر از خود شرمسار و بیزار بودم که نمیدانستم وقتی سحر باز آید، چگونه در چشمان مادرم نگاه خواهم کرد.
قدری که گذشت، وقتی اندیشهناک از آنچه بر من گذشته بود به معنای خوابم میاندیشیدم، دریافتم که این، چندان به آنچه بین من و مادر خاک، مام وطن می گذرد، بیارتباط نیست. مگر نه آن است که هر روز و شب، با بیعملی خود، روی وطن را سیاه و لکّهای نو بر دامان پاکش مینشانم؟ مگر نه آن است که در این حصر خانگی، هر دم زلالی دیگر از آنچه متعلّق به وطن است را به ددمنشان روزگار تسلیم میکنم؟
وقتی صبح سرانجام سر رسید، مادرم آمد تا مرا بیدار کند. سرم را بالا بردم تا در چشمان خسته و مهرباناش نگاه کنم. اوّلین چیزی که یافتم، بخشایش بود. بخشایش بهخاطر همهی آنها که در حقّاش کرده و نکرده بودم؛ درست مثل آغوش بخشایندهی وطن، که هر چند در حقّ او خیانت پیشه میکنیم، صبورانه منتظر میماند … گو این که هر لحظه پیر و خسته و خمودهتر میشود.