یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

گیر

نمی‌دونم چرا این جدیداً ها انقدر دخترهای بزرگ‌تر از خودم بهم گیر می‌دن! الحمدلله نه بر و رویی دارم، نه قدّ و هیکلی دارم، و نه - علی‌الخصوص این روزها - اخلاق خوشی، و یه آدم کچل قدکوتاه لاغر گند اخلاقم.

با خودم که داشتم فکر می‌کردم، دیدم که حتّی یکی‌شون هم هم‌سنّ و سال - یا حدّاقل در حدود سنّ من - نبوده. این آخری هم که دیگه نوبره به‌خدا!

بابا، بذار زندگی‌م رو بکنم. می‌دونم که خیلی پسرا هستن عاشق چنین رابطه‌ای هستن، ولی من دوست ندارم توی رابطه‌ای باشم به خاطر این‌که «افکار جذّابی دارم» (شاید یه روز افکار جذّابم تموم شه!) یا «آدمی هستم که خیلی چیزا می‌دونه» (وقتی بفهمی چیزایی که می‌دونم چقدره، برات تکراری می‌شم).

این‌جا

این‌جا، امکان تحصیل علم برای همه به طور یک‌سان فراهم است. این‌جا، دانشگاه‌ها در بالاترین سطح و مدارس دارای بهترین کیفیّت آموزشی هستند. این‌جا، همه با هم برابرند و عدالت اجتماعی، تعیین کننده‌ی همه چیز است.

این‌جا، سرعت اینترنت بسیار بالاست و انواع و اقسام فن‌آوری‌ها در دست‌رس عموم قرار دارد. این‌جا، همه‌ی وسایل روز دنیا را می‌توان به قیمت واقعی‌اش تهیّه کرد.

این‌جا، همه‌چیز ارزان است و هیچ پیرزنی شب‌ها با شکم گرسنه به خواب نمی‌رود. این‌جا، فراوانی و وفور نعمت است، و گاو مشدی حسن از لاغری نمی‌میرد. این‌جا، ماجرای مجید و بی‌پولی‌هایش، زندگی خیالی یک ماجراجوی داستانی‌است و هیچ پسری در بدو نوجوانی مجبور نمی‌شود برای خرید کتاب و دفتر توی حروف‌چینی کار کند. این‌جا، کودکان خیابانی، زائیده‌ی ذهن فیلم‌سازان تلویزیونی و نویسندگان است و هیچ کودک پابرهنه‌ای در چهارراه‌ها گدایی نمی‌کند.

این‌جا، انسان‌ها مسلمانی را به اعتلا رسانده‌اند و مودّت در قلوب ایشان موج می‌زند. این‌جا، هیچ‌کس سر دیگری کلاه نمی‌گذارد، برای کسی پاپوش درست نمی‌کند، کسی غیبت برادر دینی‌اش را نمی‌کند، و هیچ‌کس، هیچ‌وقت با شکم سیر سر با بالین نمی‌گذارد، حال آن‌که هم‌سایه‌گانش از گرسنگی خواب ندارند.

این‌جا، همان جایی‌است که از میان شهرهای کلانش می‌توان تا ته دشت و صحرا را دید و شب‌ها، ستارگان مثل خورشید در آسمان‌اش می‌درخشند و ترنّم گل‌هایش هوا را نموداری از بهشت می‌کند.

این‌جا، غریب در خیابان‌ها غریب نیست و مهمان، پشت درب‌های بسته نمی‌ماند. این‌جا، تمدّن معنی می‌شود و در شریان‌های ارتباطی شهرهایش، فرهنگ و آرامش طنین‌انداز است. این‌جا، هیچ‌کس به دیگری دشنام نمی‌دهد و نظم - به سفارش مولای این سرزمین، علی (ع) - سرلوحه‌ی زندگی هر فرد است.

این‌جا، در هیچ پس‌کوچه‌ای هیچ انسانی جسم خود را به خاطر یک لقمه نان شب نمی‌فروشد و هیچ دست‌فروشی، سوداگری مرگ نمی‌کند. این‌جا، جان انسان، عزیزتر از مال اوست، و دنیای‌اش، تنها مقدّمه‌ای است بر آخرتش.

این‌جا، همان مهد دلیران، خطّه‌ی شیران و بزرگ‌مردان و فیلسوفان، ایران است.

نسخه‌ی شنیداری

لیلای من

لیلای من؛ نمی‌دانم تو را، خاطرم بودی یا خاطره‌ام. می‌خواهم خاطرم بوده باشی، آن زمان که بر حصرت می‌بردند، با گیسوان آشفته‌ات که باد سرد زمستانی بازی‌چه‌ی هرزگی خویش کرده بودش؛ می‌خواهم خاطره‌ام بوده باشی، وقتی گرم‌نای دستان همیشه اندیش‌ناکت، قدری از محبّت خویش را با من شریک می‌شدند.

لیلای من؛ یادت هست بیشماری‌مان را، که من و تو، با او یکی بودیم و حماسه می‌ساختیم با مهر بی‌تمثیل‌مان به آن‌چه زیر پای‌مان بود و در انفاسمان جاری بود.

لیلای من؛ کجایی آنک که می‌سوزم بر چوب‌های تفتیش کلیسای قرون، در انتظار بدل شدن به عدم، و در هراس فراموشی آرمانت.

لیلای من؛ مبادا فکر کنی تو را لحظه‌ای از خاطر خویش واخواهم نهاد! مبادا فکر کنی ... مبادا بغض نشکسته‌ی من را نادیده بگیری! نشکستن این بغض از سنگ‌دلی من نیست، از بی‌اثر افتادن عَبَر است بر قلوب سنگ‌سیرتانی که سینه را تنگ‌تر می‌کنند هر دم در این غربت و تنهایی.

لیلای من؛ به من بگو! مرا از این جهل نجات ده! آیا خاطره‌ام بودی آن وقت که چوب دشنام سیه‌صورتان اسیر آب و نان بر رخ‌سار پاک تو فرود می‌آمد؟ آیا آن خون سبز تو بود که بر جوی‌های زندگی من جاری می‌شد؟ آیا خاطره بود آن لحظات شومی که بر درب‌گاه زندان تو می‌نشستم و دست‌هایم را به سوی تو دراز می‌کردم ... دست‌هایی که هرگز به تو نمی‌رسیدند: آن‌سان که پروانه را وصل شمع مقدّر نیست. نجاتم ده از این سرگشتگی، از این گم‌گیجه در ناکجاآباد جهل و فرسایش، که من را تیه تنهایی و فراقت انگار افقی نیست.

لیلای من؛ انگار می‌کنم تو را که سنگ‌دلی! نه چون لیلی سنگ‌دل قصّه‌ی مجنون است، نه چون عاشق، هواخواه همیشه ناکام است، نه چون خار مهر تو بر پایم نشسته و با هر قدم زخمی نو بر وجودم می‌نشاند. نه، سنگ‌دلی تو از بی‌وفایی توست. نه آن بی‌وفایی که شیرین کرد، نه، تو بی‌وفا بودی چون مرا عاشقانه دوست داشتی، تو بی‌وفا بودی چون خود را قربانی کردی در آن قربان‌گاه که مرا مقصود بود و رهایم کردی در این سرزمین بی‌انجام.

لیلای من؛ تو را می‌جویم در سبزی هر نوگل نشکفته‌ای که دست سرد زمستان بر شاخه خشکش کرده؛ و در سایه‌سار هر درخت قدعلم‌کرده که از این تندی آفتاب بر من مرحمتی روا می‌دارد، دریغ امّا که در این دیار، انگار خزان، برگ‌های سبز را از شاخه‌ها چیده‌است و آن‌چه بر درخت‌ها مانده‌است، زردی بی‌روح فسردگی‌است ... تو انگار رفته‌ای برای همیشه از این دیار ... و انگار، شب‌ها که سر بر بالین خامُشی خود می‌گذارم و با اشک‌هایم و ستارگان آسمان خلوت می‌کنم، آفتاب امید، مرا به استهزاء می‌گیرد؛ امّید به این که روزی خوب در راه است.

بشنوید

غرقه

اگر مه‌تاب تو باشی، انگار کن که من ذرّه‌ای هستم در تلألؤ بی‌بدیل شبانگاهی تو، که با کوچک نسیمی تاب می‌خورد، و غرقه می‌شود در زلال پرتو ناب تو.

اگر هور تو باشی، انگار کن مرا چون ستاره‌ای کوچک، که با آن‌که می‌تابد، نه بر تو می‌افزاید و نه از تو می‌کاهد، و در شعشعه‌ی مسیحایی تو مغروق و محاق است.

اگر دریا تو باشی، مرا در آن گرده‌ی صافی یاب که در دل فرزندت، صدفی کوچک، می‌نشیند تا به بار آید و مرواریدی درخشان گردد در ژرفای تاریک و آرام تو، غرقه و بی‌یاور، و لیک، بی‌نیاز از یاور، تا در دل توست.

تو هر چه باشی، من از آنم، و نه اندیش‌ناک می‌شوم از این تخفیف، که ما منک، چه‌طور می‌تواند خفیف باشد؟

در بند بند شعر من ای تار و پود من / ممزوج و منفصل تویی در انتظار من

این قلب پاره‌پاره و آن صد مژه / تعبیر لشکریان است و کارزار من

بشنوید

قلم

ای روشنای شب‌های بی‌ستاره‌ی من؛ ای آن‌که قلم به‌رغم فرسایش بی‌وقفه‌اش، هرچه خامه را دست‌مایه‌ی ذهن ملوّن من قرار دهد، بی‌شک از وصف تو ناتوان است؛ چند گاهی است قلم را رسوا کرده‌ای با سوار شدن بر سمند گریزپای روزگار.

چند گاهی است که دیگر شب‌ها را در فکر من به‌سر نمی‌بری ... نه‌آن‌که در اندیشه‌ی من نباشی! نه، که تو خود اندیشه‌ی منی. امّا چند صباحی‌است دیگر تو را در میان فکر‌های خود نمی‌بینم، دیگر در فکر من نیستی انگار.

این روزها، هر چقدر هم که می‌خواهم از تو بنویسم با آن همه نقص‌ها و بی‌عیب‌بودن‌هایت، انگار قلم - معمولاً مسهل - من از توان می‌ایستد و انگار، در میان اندیشه‌هایم مثل ماهی از میان انگشتانم می‌گریزی. نه‌آیا که این تو بودی که اوّل‌بار به سراغ من آمدی در آن شب پرستاره و مه‌تابی؟ پس چرا اکنون چنینی! می‌گویند که رسم عشق است گریز و کرشمه، امّا رسم عشق ساقی‌گری و طنّازی هم هست! پس کجای‌است طنّازی‌های تو، مه‌تاب شب‌های بی‌ستاره‌ی من؟ همه‌ی کنج‌های ذهن انباشته‌ام را کاویده‌ام، امّا تو را هیچ نمی‌یابم.

یک برگ کاغذ بی‌خط مقابلش گذاشت ...

از این گریز واژه کمی چشم‌هاش نم‌گرفت ...

بشنوید