مه تاب رفت. امّا اتاق در نور او غرقه بود. قطعه ای گچ برداشتم و حلقه ای بر زمین کشیدم، درست کنار تختم. و در آن به انتظار ایستادم.
تو آمدی، زمزمه کنان، و بنگر! زمزمه می کردی و گوشم نمی شنید: «ولا یصدنکم الشیطان انه لکم عدو مبین». نمی شنیدم چه می خواندی، امّا الها! چه صدای طنین انداز و گرمی داشتی!
چون کودکی هفت ساله به سویت خرامیدم. پرده را کشیده بودم، نور مه تاب دیگر نبود، امّا مه تاب من، در تو متجلّی بود. انگشت هایت را گرفتم و میان انگشتان خود، آن را تنیدم. برای لحظه ای، تو گم بودی و من، حیران در میان ناکجا ایستاده بودم.
لب هایم را از هم گشودم، امّا فریادی برنیامد؛ و بر دشتی فراخ ایستاده بودم، پهنه اش سبز و آسمانش یک سر آبی. تو، بر فراز تپه ای ایستاده بودی و از آن بالا، بر من اشارت می کردی.
اشتیاق حضورت، در من رخنه کرد و من دوان دوان به سوی بالای تپه راه افتادم. تو، در چشمانم خیره شدی، و انگار، با هر قدم، افقی دورتر تو را در خود فرو می بلعید. چشم هایت را که در من خیره بودند، خوب به خاطر دارم: ارغوانی و آبی، زرد چون خورشید، درخشان چو مروارید، و وسیع، چون اقیانوس.
آن شب، تو مرا با زیبایی ات مسحور کردی، و من، از وصال تو درماندم. آن شب، من در میان گذار طور از پای در آمدم، و چون چشم گشودم، خویش تن را بر بستر خویش یافتم. و تو، نبودی.
آه که چقدر دلم در ناآرامی است از این پیغام. آه که چقدر نگران تو هستم. چرا نباید قدری بیش تر مراقب می بودی؟ و چقدر بد که نمی توانم از نفرتی که در دلم موج می زند در مقابل آن چه از آن هراس آلوده شده ای، چیزی بنویسم!
پس نوشت: از همه ی آن هایی که این را می خوانند تقاضامندم برای دوستی که به دعا نیاز دارد دعا کنید تا مشکل اش حلّ شود.
Friendship, is the way you subtly adjust the seat to my comfort without being told to, without being expected to, and without mentioning it to me.
Friendship is you average person becoming a star because of your light.
Friendship is to partake in the most boring of activities to enjoy a single moment of sharing something with your pal.
Friendship is to be there.
I am none of it; but I still desire your friendship. Am I too lowly for you? Or maybe I am too arrogant.
می گن درد و رنج هر جامعه رو از طنزش می شه فهمید. می گن ذائقه ی طنز هر جامعه نشون دهنده ی بیماری های پنهانشه. می گن در جامعه ما زن با ارزشه. می گن مادرت برات نمی مونه ولی همسرت تا آخر عمر باهاته. می گن مادر از هر کسی بالاتره. می گن طنز فریاد خاموش ضمیر ناخودآگاه جامعه س که می خواد مشکلاتش رو یه جوری به گوش یه دکتری برسونه.
با همه ی این اوصاف، وقتی در طول یک روز، شش بار این متن به عنوان یه طنز خنده دار توسّط شش نفر مختلف (دو تا دختر و چهار تا پسر) به دست من می رسه، من باید چی فکر کنم؟
مرد به سرعت به خونه اومد و فریاد زد: عزیزم ساکتو ببند، من همین الان ۱۰ میلیون دلار برنده شدم!
زن: ساکها رو برای ساحل ببندم یا کوه؟
مرد: مهم نیست فقط ساکتو ببند و از جلو چشام دور شو!
وقتی صدایشان را شنیدم، ناگهانی دلم خواست در میانشان میبودم ... درست است که خودکرده را تدبیر نیست، امّا این باعث نمیشود که آدم دل نداشته باشد. چه حرفها میزنم من! چه مسخره مینویسم!
با اینکه هیچوقت فکرش را هم نمیکردم، آن کوچکِ سختِ بیانعطاف، آنطور شکست که در این میانه تجربهاش نکرده بودم.
امّا باز هم، این منم، لبخند برلب و حوصلهسربر که طاقت جمع و تنهایی ندارد و با زمین و زمان و خودش مشکل دارد و حتّی لطیفههایش سر از تلخستان برمیآورند ...