undisclosed

دیروزها بود انگار که باد در موهایت می پیچید و وسوسه ی بی رنگی در دل مان افتاده بود ... دیروزها بود که بی دغدغه از میان آن چه غربت بود عبور می کردیم و با هم سراسر امید بودیم ... دیروزها بود که هنوز طعم میوه های ممنوعه ی خوش آب و رنگ را نچشیده بودیم و سرمست از این ناآگاهی بر دشت های آزاد اندیشه می دویدیم ...

انگار همین دیروز بود که من نبودم و تنها ما معنا داشت. همین دیروز بود که سرّ حضور تو در من را با تمام وجود بر فراز کوه های هستی فریاد زدم و ...

کجاستی اینک؟ در کدام مرغ زار مشغول خرامیدنی، بی آن که منی در کار باشد و مایی ...

آه ... سودایی بی منزل، رامش گر بی پایان شب های بی ستاره ی تهی از معنای من ... به کدام آرام گاه فراز گزیده ای؟

ای شهاب آسمان هفتم شهر شعله های غرّان ... امشب را در کدام آسمان به نور پردازی می گذاری؟ آیا دگر مرا با تو سری هست؟ آیا دگر مرا با تو، سرّی هست؟

آنک ام در اجاق وسوسه های ذهن خلّاقت، آیا - نه شعله ای، بلکه حتّی - اندک شرری بر ما هست؟

ای بی امانِ حمله های سپاهت چون آتش دوزخ بر دلم، ای گریز واژه در وصف تو ... این روزها، نیستی دیگر ...

سال نو

صدای همهمه ی اطرافیان را صدای بی رمقت محو می کند. گوش هایم جز نفس های خسته ات چیزی نمی شنوند. با این همه، حاضر نیستی اشک بریزی.

به چشمان پاکت نگاه می کنم که هفت ساعت از هفتمین بهارشان فاصله دارند. تو را در آغوشم می فشارم و سرت را به سینه ام می چسبانم تا خیسی چشمانم را نبینی.

دستم را در خرمن موهای مشکی رنگت فرو می کنم و آرام نوازشت می کنم. خیسی چسبناک قرمز رنگی که شیره ی حیات توست، دستانم را می آلاید. اما تلاشی برای پاک کردنش نمی کنم.

ساعت دوی ظهر است و تو نمی دانم در این ساعت قرار بوده به کجا رسیده باشی، اما می دانم آن جا - هر کجا که باشد - این جا نیست.

بدن نحیفت آرام در دستانم می لرزد و ناله ی آرامت در صدای باد گم می شود. سرم را کنار سرت قرار می دهم و آرام در گوشت زمزمه  می کنم مژده ی روزهای تابستانی و پر جنب و جوش را: روزهایی که برای تو بی معنا هستند، مژده ای که برایت به هیچ شبیه نیست.

دستت را به سختی بالا می آوری و دور گردنم حلقه می کنی، و من محکم تر تو را به خودم می چسبانم. هوا هنوز خیلی سرد نیست، اما انگار تو هر لحظه سردتر و سردتر می شوی.

دوباره صورتت را نگاه می کنم؛ گونه های گلگونت در میان رخسار رنگ پریده ات به خورشید رو به غروب می ماند.

صدایی از گلویت بیرون می آید، تو گویی که سخنی مگو برایم داری. گونه ام را به گونه ات می چسبانم تا صدایت را بهتر بشنوم.

صدایی نیست.

بدنت را قدری به خود نزدیک تر می کنم تا گرمای بدنم جلوی لرزش خفیف بدنت را بگیرد.

لرزشی نیست.

سرم را آرام از تو جدا می کنم و در چهره ات نگاه می کنم. چشمانت نیمه بسته اند و قطره ی اشکی به آرامی از گونه ی سردت به پایین می لغزد. خورشید مغرب گونه هایت گویی در افق فرو رفته و ماه شب چهارده، با همه ی سردی و بی رنگی اش، جای آن را گرفته است.

تو را به خود می فشارم و صدای همهمه ی اطرفیان را به خاموشی می سپارم. از میان نمناکی بی احساس چشمانم، جایی را نمی بینم.

چشمانم را به هم می فشارم و قطره ی اشکی از گونه ام فرو می افتد، تا با آن یگانه سرشک تو بر چهره ات در هم آمیزد ...

eccentricities of an exotic soul

To live, is my dream, my one and only wish,

but alas, that dream the world won't furnish.

I live, not as lively as I'd ever would;

and I'm starting to wonder if I ever could.

I just want to open my wings and fly to the sky,

escape this madhouse, the lonely, misfit I.

I want to be exotic, without being told how,

I'd want to be anything but me, even a crow.

I want to sing, and I want to dance, and I want to run

across the fields of golden wheat, and on and on ...

I want to be, as no one has ever been.

I want to dream of a land so green ...

I want to cry, with my head held high,

and over the winds to whisper a sigh.

Eccentricities of an exotic soul,

too low for a dream, to high for a goal.

My past in one hand, my future in the other,

and with neither should I ever again bother,

so long as I can foresee the present

and look at myself and foretell what I've spent.

I just hope that for this madness I've not overpaid

though too grievous were what aside I've laid ...

Under the crescent moon to God I prayed,

and by all the rules I carefully played,

lest it all becomes nothing, all this that I did,

and all my belongings I lovingly hid,

in the darkest corner of all there is.

But the wicked winds would never cease.

And I discovered that I had to plow

ahead and ahead, even as a crow ...

Oh ... all those things I so wanted, all those dreams ...

And I've finally become unstitched at the seems ...

To live, is my dream, my one and only wish,

but alas, that dream the world won’t furnish.

موطن

دست پسرک را می‌گیرم و از کناره‌ی ساحل به داخل کلبه‌ی چوبی کوچکم قدم می‌گذاریم. دستم را می‌کشد و مرا جلوی نقشه‌ی روی دیوار می‌کشاند. همیشه از این‌که قصّه‌های نقشه را برایش بگویم لذّت می‌برد.

لبخندی به نقشه می‌زنم ... و لبخندی به پسرک. نگاهم را به لکّه‌ی بنفش‌رنگ روی نقشه می‌اندازم. رویش نوشته شده BUSHEHR. کمی بالاتر دو سه لکّه‌ی دیگر با رنگ‌هایی متفاوت خودنمایی می‌کنند.

دستم را روی نقشه می‌گذارم، طوری که لکه‌ها را در بر می‌گیرد و می‌گویم: «See these, lad?» سرش را مشتاقانه تکان می‌دهد. می‌گویم: «They were once used to be a single country. We called it Iran.»

نخودی می‌خندد، و می‌گوید: «What a queer name, Iran. Never heard it before. Is that where you came from?»

لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «آره ... چه زود گذشت ...»

پسرک نگاه کنج‌کاوی به من می‌کند و می‌پرسد: «What did you say?»

لبخندم کمی رنگین می‌شود، و می گویم: «I was speaking in Persian. It was the language we used to speak.»

پسرک با لبخندی بی معنی نگاهی دیگر به نقشه می‌کند، و از این مرور بی‌هیجان تاریخی که لمسش نکرده، حوصله‌اش سر می‌رود و به دنبال بازی از کلبه بیرون می‌زند.

آهی می‌کشم و همه‌چیز را از ذهن می‌گذرانم: روزهایی که من و وطن یکی بودیم و روزهایی که ...

مبارزه

برخیز قهرمان،

و انقلاب کن،

تا ادارات را تعطیل کنی،

و خاطرات حکومت پیشین را یک‌سره نابود.

برخیز قهرمان،

و انقلاب را جان ببخش،

تا تجربه‌های قدیمیان را،

از عداوت به دور بریزی،

و آن‌جا که هستی،

باقی بمانی ...

برای همه‌ی آن زمان‌ها که خواهد آمد.

برخیز قهرمان،

که خون تو زیر چکمه‌های دژخیمان ساری‌است،

برخیز و خروشی به پای کن،

که از طنین‌اش پایه‌های برج‌ها بلرزد،

و فروریزد حکومت این دژم‌پیشگان،

و به همراه‌اش هر آن‌چه که تا کنون ساخته‌ایم،

برخیز قهرمان،

و با قهرمانی‌ات، شعله‌های آتش را چنان افروخته کن،

که در آن هر آن‌چه هست بسوزد:

از ریش ستم‌گر

تا خوشه‌ی گندم‌ات.

برخیز ای قهرمان ...