قرار ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه، وقتی که هیچ خروسی نمیخواند و هیچ ابری در آسمان نیست، در یک ظهر نهچندان تابستانی با آفتابی نیمهبهاری و نسیمی ولرم.
قرار سربریدن شقایق و کشتن گل اقاقیا در دل من.
قرار مرگ گرمای اشتیاق و ظهور سرد آفتاب زمستانی.
و من آنجا خواهم بود.
یادش بخیر که یک زمانی اینجا را کرده بودیم دفترچهی روزنوشتها و هر روز هم اصرار داشتیم مطلبی نو از خودمان تولید کنیم و این جا را آباد و سبز کنیم. خب، سبزیمان را که خشکاند دست روزگار. آبادیمان هم بیآب شد.
ولی امروز که داشتم این کوچهها را برای خودم گشتی میزدم دیدم که ای وای، عجب بازار مکّارهای ساختهام. جملات مرموز با مخاطبین نامشخّص! کلمات قصار و عبارات حکیمانه (!).
کجا رفت موجود زندهی یکی دو سال پیش؟
خودش هم نمیداند!
زیر لب زمزمه میکرد «عقاید نوکانتی ...»
و من زیر چشمی نگاهش میکردم.
امروز هیچ مهم نیست که چه مال توست و چه مال من. من فقط یک چیز میخواهم ... و آن را دارم.
پس برو و با دنیات خوش باش و همهی داشتههات و نداشتههام را به رخ من و عالم بکش.
امیدوارم سال نو بر همهی کسانی که این را نمیخوانند و همهی کسانی که این را نصفه و نیمه میخوانند و بقیّهی بشریّت مبارک باشد.
امروز به طور کلّی برایمان روزی خوشحال بود، و این نوید سالی خوش را باید بدهد (هر چند که جناب ما چندان به این امتداد اعتقادی ندارد!).