برق موهای بنفشش چشمم را گرفت. رویش را کرده بود به تابلوی بدون قاب روی دیوار و چشمهایش را دوخته بود به عمق دریای توی نقّاشی و پری دریایی کوچکی که روی صخرهی ساحلی جا خوش کرده بود.
لحظهای آنجا کنارم بود و لحظهای دیگر، من و او با هم، در میان امواج سرگردان بودیم.
آب آمد و شوریاش اشکهایم را شست و چشمهایم را بست.
وقتی چشم گشودم، کنار ساحل بودم. پری دریایی کوچکی کنارم بود، با موهایی بنفش. نگاهش کردم. پا نداشت که مثل قبل با بازیگوشی بدود سمت من و ناگهان از آغوشم بگریزد.
امّا دم هم نداشت. آن تهِ تهِ تهِ دماش را انگار که چیده باشند. دیگر شنا هم نمیتوانست بکند در این گرمای آفتاب.
نگاهم کرد. نگاهش پر از درد و امّید و عشق بود. لبخند زد.
اشک ریختم.
به من گفت: «همهاش برای یک زندگی این طور شدم.»
چیزی نگفتم.
گفت: «هر بار که به ساحلهای دور نگاه میکنی به یاد من میافتی. حتّی دورترین ساحلها هم برایات یادآور من خواهد بود.»
چیزی نگفتم.
ادامه داد: «انگار که تو برای من دریا باشی و من برای تو ساحل.»
چیزی نگفتم.
او هم چیزی نگفت. تنها اشک بود که جواب اشک را میتوانست بدهد.
صبح تا ساعت ۱۱:
دو همکار به هم میرسند.
- سلام
- سلام
- صبح به خیر
- صبح به خیر
(سر تکان میدهد)
(لبخند میزند)
و هر دو به مسیر خود ادامه میدهند.
از ساعت ۱۱ تا ۱۵:
دو همکار به هم میرسند.
- سلام
- سلام
- ظهر به خیر
- ظهر به خیر
(سر تکان میدهد)
(لبخند میزند)
و هر دو به مسیر خود ادامه میدهند.
از ساعت ۱۵ تا ۱۸:
دو همکار به هم میرسند.
- سلام
- سلام
-خسته نباشید
- خسته نباشید
(سر تکان میدهد)
(سر تکان میدهد)
و هر دو به مسیر خود ادامه میدهند.
از ساعت ۱۸ تا ۱۹:
دو همکار به هم میرسند.
- سلام
- سلام
- خسته نباشید
- خسته نباشید
-کلیپ فلان رو دیدی؟
- نه
و هر دو با هم به اتاق دیگری میروند.
از ساعت ۱۹ تا ۲۰:
دو همکار به هم میرسند.
- سلام
- سلام
- خسته نباشید
- خسته نیستم ولی کیه که سر کنه با این $@%$های #$&%$
- آره به خدا
(سر تکان میدهد)
(سر تکان میدهد)
و هر دو به مسیر خود میروند.
از ساعت ۲۰ به بعد:
دو همکار به هم میرسند.
و برای استفادهی سریعتر از آسانسور شرکت سعی میکنند به نحو محترمانهای از هم سبقت بگیرند. کسی که زودتر میرسد خود را به درون آسانسور پرت میکند و دکمهی پایین را میزند.
همکار دیگر به درب بسته میرسد.
(از پشت درب شیشهای سر تکان میدهد.)
(لبخند میزند.)
و به هر دو به خانه میروند تا روزی دیگر.
روزهاست که منتظرم ... شاید که بیایی باز و شاید مثل همهی وقتهای دیگر انگشتات را بکنی توی سوراخ کوچک روی دیوار مقوّایی کارتُن کوچکام و جلوی همین ذرّهی نوری که دارد صبح اوّل وقت میتابد توی چشمهایم و خوابم را کمی ناآرام و قدری روشنتر میکند را بگیری.
کجایی؟
اگر میخواهی بیا، مثل همیشه، در بدترین زمان ممکن نیا!
اگر میخوابی بیایی، من هیچ، دیگران را بیخبر نگذار!
روزهاست که منتظرم ...
در شرکت ما، آدمهای مختلف زیاد اند. از آنهایی داریم که چلّهی پیش از رمضان را با یک روز اضافهاش روزه میگیرند. از آن هایی هم داریم که شبها پارتی راه میاندازند و مشروبشان را میخورند و روزهای رمضان آدرس جاهایی که میتوانند جنس ارزانتر و بهتر پیدا کنند را به هم میدهند.
ما این وسط ماندهایم که از هیچ دستهای نیستیم. گروهکی شدهایم برای خودمان، این شخص ما. در اتاق تنها کسی هستم که روزه میگیرم - حدّاقل آنطور که خودم قبول دارم. آقای دیگری هم هست - که هنوز بعد سه، چهار هفته که به ما پیوسته اسمش را نمیدانم! -که روزه میگیرد، امّا آبش را هم میخورد. نه آنکه دستور از پزشک داشته باشد یا چیزی، نه، چون در فُلان مقاله خواندهاست که آب باید به طور متوسّط فُلانقدر در ساعت به بدنش برسد.
درست است که خودم وضع نماز و روزه و اعتقاداتم چندان معلوم نیست، امّا احساس میکنم زیر پایم محکمتر است. احساس خوبی است که این روزها دارم.
احساس بهترم آن است که میتوانم با همهی این آدمها یکطور برخورد کنم و یکطور در موردشان فکر کنم و هیچ قضاوتی نکنم. چند وقتی هست که دارم این را تمرین میکنم. این که قضاوت نکنم و آدمها را همانطوری که هستند بپذیرم.
برعکس آقای پشت سری من که نمیتواند پنج دقیقه سپری کند بدون آنکه بلند بلند چیزی در مورد همهی آدمهای اُمُّلی که در این دوره و زمانه روزه میگیرند بگوید.
دوست داشتم احساس خوبم را با شما شریک شوم.