سالهاست به دنبال نظیری برایات میگردم، ای آنکه ماههاست میشناسمت.
روزهاست که دیدگانم را برای دیدن محبّتهایت میشویم و تو با مهرت آنها را اشکباران میکنی.
ای امید روزها و ماهها و سالهایم، ای بینظیرترین خورشید آسمان پر ستارهی من، امیدم آن است که من نیز ستارهای باشم در شبهای دل تو.
وقتی از سر بیکاری - یا شاید هم خسته از انجام تمام کارهای دیگرت - توی کانتکت لیست موبایلت میگردی و ناگهان چشمت میافتد به اسم خیلیها که فکر میکردی باید فراموشاشان میکردی و با وجود همهی آن که بهشان حتّی کوچکترین فکری هم نکردی تمام جملاتی که با هم ردّ و بدل کردید در ذهنت مرور میشود، دلت میخواهد گوشی تلفن را برداری و به او زنگ بزنی، بعد توی ذهنت میآید که ... هی، من از روزی که این شماره را گرفتم حتّی یک بار هم به آن زنگ نزدهام. بعد توی ذهنت میآید که اصلاً آیا طرف تو را یادش است؟ اصلاً آیا حتّی اگر تو را یادش باشد برایش اهمّیّتی دارد که تو گوشی را برداشتهای و با تردید و لرزش دلت و صدایت اسمش را از پشت گوشی میگویی و او جواب میدهد: بله، شما؟ امرتون؟ و تو در ذهن خود تحقیر میشوی و دودل میمانی، و بعد از کمی تأمّل، دکمهی پایین را میزنی و اسم بعدی را نگاه میکنی، آن وقت است میفهمی چقدر ترسویی.
در گوشهای از اتاق با دخترک قصّههایم نشستهام و موهایاش را آرام، آرام نوازش میکنم. پشتاش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانههایم و من با آنها بازی میکنم.
خیره شده به آن دوردستها، یکجایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...» ته قصّهمان. من امّا هنوز هم فقط او را میبینم که در یک قدمیام است؛ نه بیشتر و نه کمتر.
بوی عطر عجیبی از او میآید - یک چیزی بین عطر سیندرلّا و سفید برفی، ولی پوستش اصلاً شبیه آن دو نیست؛ یک چیز دیگری است برای خودش. دخترکم یکدانه است.
آرام آرام موهایش را برایش در یک دنباله میبافم: یکی از زیر، یکی از رو، و یکی هم وسط. دوست دارد وقتی موهایش را اینطور با دقّت میبافم، جوری که حتّی یکخورده هم وزوزی نمیشود و همهاش مرتّب و یکدست صورت زیبایش را کادره میکند. لبخند ناپیدایاش را روی لبهایش حسّ میکنم.
امّا نگاه خیرهاش را از آن دوردورها برنمیگیرد. اشکال دخترک قصّههایم این است که همیشه در آن اواخر قصّه منتظر است تا من اژدها را بکشم و او را ببوسم و با هم در خوشبختی زندگی کنیم. اشکال من این است که همیشه قصّه را تا وقتی دوست دارم که به آخر نرسیده است.
احساس میکنم با هم خیلی تفاهم نداریم؛ ولی دخترکم یکییکدانه است.
نوشته شده به تاریخ یکشنبه، ۲۴ مرداد ماه ۱۳۸۹، ساعت ۰۰:۱۱ بامداد
به یک بوسهات میفروشم تمام باغستانهای عالم را ...
تویی امّا میان همهی زخارف گم و ملول. ای کاش که قدری از آن ناب سینهات را بر من میگشودی تا تو را بهتر بیابم.
«تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب»، امّا انگار این شبها، حتّی در میان شب هم تو را نمییابم.
انگار قلم موی شمارهی چهارم هم دیگر برای کشیدن خطّی به پهنای وسعتات بر روی کاغذ اشتنباخی که از خیابان انقلاب خریدم کفایت نمیکند.
تو هنوز گم و پیدایی و من به یک بوسهات میفروشم تمام باغستانهای عالم را.
برای تو مینویسم این بار و نه او.
تو مرا بس است، به خداوند سوگند. تو، مرا بیش از کفایتی. تو چیزی هستی بیش از آنکه هرگز - در خواب حتّی - جرأت میکردم به آن بیاندیشم، چه رسد که آرزویش را کنم.
تو آنی که هرگز حتّی فکرش را نمیکردم در جایی خارج از عالم رؤیا پای در زندگی من بگذارد.
از بودنت خوشحالم. برایم بمان.