نظیر

سال‌هاست به دنبال نظیری برای‌ات می‌گردم، ای آن‌که ماه‌هاست می‌شناسمت.

روزهاست که دیدگانم را برای دیدن محبّت‌هایت می‌شویم و تو با مهرت آن‌ها را اشک‌باران می‌کنی.

ای امید روزها و ماه‌ها و سال‌هایم، ای بی‌نظیرترین خورشید آسمان پر ستاره‌ی من، امیدم آن است که من نیز ستاره‌ای باشم در شب‌های دل تو.

وقتی ...

وقتی از سر بیکاری - یا شاید هم خسته از انجام تمام کارهای دیگرت - توی کانتکت لیست موبایلت می‌گردی و ناگهان چشمت می‌افتد به اسم خیلی‌ها که فکر می‌کردی باید فراموش‌اشان می‌کردی و با وجود همه‌ی آن که به‌شان حتّی کوچک‌ترین فکری هم نکردی تمام جملاتی که با هم ردّ و بدل کردید در ذهنت مرور می‌شود، دلت می‌خواهد گوشی تلفن را برداری و به او زنگ بزنی، بعد توی ذهنت می‌آید که ... هی، من از روزی که این شماره را گرفتم حتّی یک بار هم به آن زنگ نزده‌ام. بعد توی ذهنت می‌آید که اصلاً آیا طرف تو را یادش است؟ اصلاً آیا حتّی اگر تو را یادش باشد برایش اهمّیّتی دارد که تو گوشی را برداشته‌ای و با تردید و لرزش دلت و صدایت اسمش را از پشت گوشی می‌گویی و او جواب می‌دهد: بله، شما؟ امرتون؟ و تو در ذهن خود تحقیر می‌شوی و دودل می‌مانی، و بعد از کمی تأمّل، دکمه‌ی پایین را می‌زنی و اسم بعدی را نگاه می‌کنی، آن وقت است می‌فهمی چقدر ترسویی.


پس‌نوشت: عکس العمل آن آدم بسیار جالب خواهد بود وقتی بعد از ۳ سال صدای تو را بشنود و خود را معرّفی کنی و بفهمد که هنوز حتّی در گوشه‌ای از ذهنت، جایی برای او کنار گذاشته‌ای.

تفاهم

در گوشه​‌ای از اتاق با دخترک قصّه​‌هایم نشسته​‌ام و موهای‌اش را آرام​، آرام نوازش می​‌کنم. پشت‌اش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانه​‌هایم و من با آن​ها بازی می​کنم.

خیره شده به آن دوردست​ها، یک​‌جایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...» ته قصّه​‌مان. من امّا هنوز هم فقط او را می​بینم که در یک قدمی​‌ام است؛ نه بیش​تر و نه کم​تر.

بوی عطر عجیبی از او می​‌آید - یک چیزی بین عطر سیندرلّا و سفید برفی، ولی پوستش اصلاً شبیه آن دو نیست؛ یک چیز دیگری است برای خودش. دخترکم یک​‌دانه است.

آرام آرام موهایش را برایش در یک دنباله می​‌بافم: یکی از زیر، یکی از رو، و یکی هم وسط. دوست دارد وقتی موهایش را این​طور با دقّت می​بافم، جوری که حتّی یک​خورده هم وزوزی نمی​شود و همه​‌اش مرتّب و یک​دست صورت زیبایش را کادره می​کند. لب​خند نا​پیدای‌اش را روی لب​هایش حسّ می​‌کنم.

امّا نگاه خیره​‌اش را از آن دوردورها برنمی​‌گیرد. اشکال دخترک قصّه​‌هایم این است که همیشه در آن اواخر قصّه منتظر است تا من اژدها را بکشم و او را ببوسم و با هم در خوش​بختی زندگی کنیم. اشکال من این است که همیشه قصّه را تا وقتی دوست دارم که به آخر نرسیده است.

احساس می​‌کنم با هم خیلی تفاهم نداریم؛ ولی دخترکم یکی​‌یک‌دانه است.

نوشته شده به تاریخ یک‌شنبه، ۲۴ مرداد ماه ۱۳۸۹، ساعت ۰۰:۱۱ بامداد

بشنوید

فروشی

به یک بوسه‌ات می‌فروشم تمام باغستان‌های عالم را ...

تویی امّا میان همه‌ی زخارف گم و ملول. ای کاش که قدری از آن ناب سینه‌ات را بر من می‌گشودی تا تو را به‌تر بیابم.

«تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب»، امّا انگار این شب‌ها، حتّی در میان شب هم تو را نمی‌یابم.

انگار قلم موی شماره‌ی چهارم هم دیگر برای کشیدن خطّی به پهنای وسعت‌ات بر روی کاغذ اشتنباخی که از خیابان انقلاب خریدم کفایت نمی‌کند.

تو هنوز گم و پیدایی و من به یک بوسه‌ات می‌فروشم تمام باغستان‌های عالم را.

بشنوید

تو مرا بس است ...

برای تو می‌نویسم این بار و نه او.

تو مرا بس است، به خداوند سوگند. تو، مرا بیش از کفایتی. تو چیزی هستی بیش از آن‌که هرگز - در خواب حتّی - جرأت می‌کردم به آن بیاندیشم، چه رسد که آرزویش را کنم.

تو آنی که هرگز حتّی فکرش را نمی‌کردم در جایی خارج از عالم رؤیا پای در زندگی من بگذارد.

از بودنت خوشحالم. برایم بمان.

بشنوید