It has been a while now that you need not to think. It has been a while since the last time somebody believed in their existence because of their being able to think.
Today it is the existence of human society as a context that matters the most, even more than the human beings themsleves (which has been the subject of humanist claims for the past decades)
In this international organization of humans, which we might call a society, the proof of one's existence, is the awareness of other humans of one's presence.
So, we can remodel the saying to indicate as such: I commune, therefore I exist.
میلاد شدیدا مشغول کار است. میلاد را نمیتوانید از رایانهاش جدا کنید. حتی اگر گلولهٔ توپ شلیک کنید. حتّی اگر او را کتک بزنید[1].امّا ناگهان اتفاقی افتاد که باعث شد میلاد شدیدا از رایانهٔ خود جدا شود.
اصولا هر موجود زنده از آنجا که از مادّه تشکیل شده دارای حجم و جرم میباشد. یکی از مواردی که به مادی باقی ماندن هر موجود زنده کمک میکند، این است که درون او چیزی بریزیم که حجمش به صفر نرسد. این چیز همان غذاست[2].
وقتی موجودی - که انگیزهٔ اوّلش بقاست - کم کم در شرایط قضیهٔ فشردگی در حدّ قرار میگیرد و حدّ حجمش بین حدّ sinx و x وقتی که x به سمت صفر میل میکند قرار میگیرد[3]، به طور ناخودآگاه نسبت به این چیز حساس میشود.
اینگونه بود که میلاد به ناگاه با شنیدن بوی عجیـــبی از روی صندلی خود پرید. در بخشی که میلادها در آن کار میکنند معمولا چند خانم مشغول به کار هستند[4]. آقای محترمی که شغلش این است که استخدام شده[5]، به داخل میآید و مشغول توزیع یک سری چیزدانی میشود که به شکل قوطیهای چهارگوش فلزی داغی هستند که گویا توی فر بودهاند. از قضا شش تا از این چیزدانیها توزیع میشود و خانمها مشغول استعمال چیزهای درونشان میشوند.
میلاد مجددا به ساعت نگاه میکند. احتمالا ساعت اشتباه شده. از پنجره بیرون را نگاه میکند. شاید آفتاب هم یادش رفته غروب کند. میلاد که نمیداند چرا خدا در اعلام افطار تبعیض قایل شده با حواسی پرت مشغول نوشتن برنامههای خود میشود.
میلاد گرسنه است. ساعت 13 میباشد.
توضیح:
1- این رو تضمین نمیکنم :دی
2- نوعی خوردنی که در ماه رمضان تا افطار نمیتوان آن را استعمال نمود :(
3- x < f(x) < sinx؛ x -> 0
4- حیف نیست توی این ماه مبارک فکر بد میکنید خدای نکرده؟!
5- در بعضی موارد به این افراد مستخدم هم میگویند، هر چند که میلاد هنوز فرق بین خودش که استخدام شده و آقای مستخدم که او هم استخدام شده را نمیداند.
با نفرت از تو مینویسم، با خشم. از تو مینویسم که سراسر مرا سیاهی کردی و به دست عدم سپردیام. از تو مینویسم که این گونه مرا در مقابل خود، خوار و ذلیلم کردی، تا بشکنم و شکسته خواستی مرا!
از تو مینویسم که چون تاب برابری نداشتی، پا بر قامتهامان گذاشتی و چون پلههایی نوردیدی ما را و پشت سر گذاشتی و نصیب ما از تو فقط همان لحظهٔ بالارفتن بود و همان صحنهٔ پشت پیراهن مشعشع تو که تا ابد در خاطرههای سنگیمان نقش میبندد.
از تو میگویم، تویی که شبهایم را سیاهتر از هر سیاهی کردی و روزهای روشنم را با نور خود از من گرفتی.
شعلههای آتش در من زبانه میکشند از این بیرحمی! و چشمان تو را بر خود حس میکنم که با سرماشان تا عمق وجودم را میسوزانند.
و من با قلمی سیاه مینویسم ... به یاد آن همه سیاهی که از تو ماند و به یاد آن همه روشنی که از تو رفت. و تو هیچ نداری برایم که بگویی در پاسخ، جز همان نیمنگاه از روی شانه که وقتی کمرهایمان را میشکستی به ما انداختی. و من هنوز منتظرم تا شاید ندایی دوباره جهنم را برایم معنی کند.
چارده قرن علم روی زمین باقی بود
و هم آتش زدن ریشهٔ دین باقی بود
شک و تردید و دروغ عالم و آدم میبُرد
زین میان گوشهای از ملک یقین باقی بود
چارده قرن دخیل و در و دیوار به جا ماندند و
استخوانهای علی (ع)، آه حزین باقی بود
دوست گر بود از او طعنه فقط حاصل بود
همچنان سیطرهٔ خنجر کین باقی بود
چارده قرن خدا پشت در مسجد بود
لیک تزویر و سیه بازی کین باقی بود
گر کسی خفته به کنجی نفسی در جان داشت
نه برای غم کس، بل به کمین باقی بود
چارده قرن علی (ع) زیر زمین خون میخورد
ز خداوند فقط سایهٔ دین باقی بود
«چارده قرن علم بود و علمدار نبود»
اسب میرفت و فقط پارهٔ زین باقی بود
یا محمّد! نفسی چهره نمای از پس ابر!
بیش دیگر نتوان بی تو چنین باقی بود!
پرده بگشا و گذر کن ز حزین کوچهٔ ما
که مرا از همه ایّام همین باقی بود
از خم محوترین کوچه پدیدار شو و
به کف آر آن علمی کاو به زمین باقی بود
پسنوشت:
۱- این پست مطلبش مال حدود سه سال پیشه، هر چند شاید الانم مورد استفاده داشته باشه :دی
۲- این پست صرفا به جهت پر کردن فضا زده شده
۳- چون خودم اصلا دوست نمیدارم این شعرو طبیعتا انتظار دارم شمام بدتون بیاد :دی
۴- چون بیکار بودم، نشستم و یه سری از مطالب وبلاگ رو یه دستکاری کوچکی کردم. مثلا برای مطلب «A Prayer in Java» توضیحی نوشتم و برای مطلب «الاوّل الآخر» ترجمهای اضافه کردم.
ای ز تو خورده صد رقم دفتر داستان دل
یاد نگاه ابریت حرمت آستان دل
عطر حضور پاک تو همچو دم مسیح شد[۱]
زان که ز بوی موی تو زنده شد ارغوان دل
ماه منیر من دگر ماه چه خواهد آسمان
تا که تو جلوه میکنی در شب آسمان دل
ای ز تو زنده شد دلم کن مدد این غریق را
غرقه شدم ز مهر تو در یم بی کران دل
دم به دم آتشم بزن ای مه جانفزای من
خامُشیاش هلاک من، آتش جاودان دل
باد بهشت می وزد از چمن جمال تو
مرغ دلم بدین هویٰ رفته از آشیان دل
خم شده تا به خاکِ تو سر برساند این کمان
جور و جفا نکرده خم، قامت چون کمان دل
از گذرت ز کوی دل سایه به خاک ما فتد
سایهٔ تو به خاک ما، مایهٔ امتنان دل
بیم جهان ز دل جدا در حرم پناه تو
سُنبلِ گِرد عارضت، گشته چو سایبان دل
شعر صبا گر از تو بر پردهٔ عرش نقش زد[۱]
حاصل خون دل شد و دیدهٔ خون فشان دل
توضیح:
۱- ابیات مشخّص شده دارای اشکال وزنی هستند.
۲- وزن عروضی شعر: فاعلتن مفاعلن فاعلتن مفاعلن