پیرو آپهای دوستان تصمیم گرفتم شما رو با خطراتی که زندگی یک میلاد میتونه در بر داشته باشه آشناتر کنم!
پسنوشت:
۱- در اون اوان خردسالی فکر میکردم که اگه چتر سوراخش زیاد باشه بهتره!!!
۲- با این که عملگی شغل شریفیاست، من عمله نیستم (نه از اون لحاظ!) ما در مدرسهٔ م. عیدا میرفتیم عملهٔ مجانی میشدیم در راه جهاد!
از دانشگاه بیرون زدم و دستهایم را تا مچ در جیب پالتویم فرو کردم و سرم را در یقهاش پنهان کردم. سوز بدی میآمد. دانههای تازه از راه رسیدهٔ برف بر صورت خشکم مینشستند و بهجای آنکه آب شوند همانجا جا خوش میکردند.
از خیابان نه چندان عریض پشت دانشگاه میگذرم و تا سر چهار راه پیاده میروم. دستهایم را لحظهای از جیبم در میآورم و پول خُردها را کف دستم نگه میدارم.
ناگهان دست کوچکی دستم را چنگ میزند. سرمای دستانش آنقدر است که دستان بیحسم را میسوزاند.
به پایین نگاه میکنم و میبینم که کلّ انگشتان دستش به سختی به دور انگشت شستم پیچیدهاند. چشمان پاک و کوچکش را نگاه میکنم که در سرما محو شدهاند گویا.
صدای نازکش را بغضی بزرگ گرفته که نه از سر نقش بازی کردن است و نه از کثیفی جامعهای که روز و شبش در آن میگذرد.
در حالی که کاغذهای فال را بیرمق در دست کوچکش میفشارد رو به من با تنی لرزان از سرما میگوید: «آقا بغلم میکنی؟ سردمه!»
و من شرمندهٔ پالتویم میشوم و شرمندهٔ دستهای کوچکش و امیدوارم آن یک ساعت بعدش را هرگز فراموش نکنم.
پسنوشت:
۱- این یک روایت سوزناک از یه قصّه نبود، یک خاطره بود مال نه چندان وقت پیش ...
۲- دستهایت را به من مسپار
که من دیریست
رسم امانت رها کردهام گویا ...
۳- اگه کسی شک داره هنوز، این نقاشی رو دوست خوبم، مرد یخ زده برام کشیده!
گوشی را بر میدارم و شمارهٔ روابط عمومی مشترکین شرکت خدمات اینترنت ... را میگیرم.
من: سلام علیکم.
آقای اینترنت: بــــــــــــــــــــوق. با سلام، این خط فعلا مشغول است، لطفا چند لحظه صبر کنید.
من: چشم! حتما! شما کار مارو راه بنداز چند لحظه که سهله ...
(حدود نیم ساعت بعد)
آقای اینترنت: با تشکر از این که منتظر ماندید، از تماس شما سپاسگزاریم. بوق بوق بوق بوق ...
تا به حال سایت FreeRice رو دیدین؟ اگه هم دوست دارین به ملّت کمک بکنید و هم دوست دارین زبانتون خوب بشه جای خوبیه برای سر زدن!
پسنوشت:
۱- آقا عجب کار سختیه مطلب نوشتن وسط مهمونی!
۲- عجب بارونی داره میآد اینجا! از اون باروناییه که من دلم لک زده بود براش! فقط حیف که ماه رمضونه نمیتونم برم زیرش دهنمو باز کنم!
اصولا میگن که ما ایرانیا از زمان همکاری فرهنگی بین شاه و آمریکا دچار فرهنگ مصرفزدگی شدیم. بعد میان برا خودشون کلّی هم مثال و نمونه و اینا ردیف میکنن: مصرفزدگی در تغذیه، مصرفزدگی در بحث انرژی و غیره. امّا هیچکس نمیآد بگه که ما توی دوستی و رفاقت هم دچار فرهنگ مصرفزدگی هستیم!
جدیدا به این پی بردم که چقدر ما در دوستیهامون به مسئلهٔ «فایده»ای که طرف مقابل داره برامون توجّه میکنیم! جدیدا زیاد دیدم که وقتی تاریخ مصرف یه نفر به پایان میرسه و استفادهش تموم میشه، نقطهٔ پایان دوستی رقم میخوره. زیاد دیدم آدمایی رو که اعتقاد دارن «بعضی آدمها پلهاند و برخی پل.»
و جدیدا زیاد شده باهام در مقام دوستی به عنوان یه کالای قابل مصرف و دارای تاریخ انقضا برخورد بشه. چرا اینطور شدیم؟ و بدتر از اون اینه که وقتی به طور سربسته میآی به روی طرف بیاری خودشو میزنه به اون راه و کلا منکر قضیه میشه و تو پشیمون میشی که چرا نتونستی با اون مثل خودش برخورد کنی و نتونستی همون طور که مثل تفالهٔ چایی صافت کرد و گذاشتت کنار بذاریش کنار.
پسنوشت:
1- لطفا با خشم بخوانید مطلب فوق را و به نیش باز بنده هم ابدا توجّه ننمایید.
2- برخی (!) جملات این مطلب نقل مستقیم از یک وبلاگ دیگهس!
3- دنبال قافیه میگردم برای این کلمهها: گزند، بند، شکرخند و غیره.