... و من جویای تو بودم، هر لحظه، و در هر جا. شاید سایهات را روی دیوار میدیدم؛ شاید صدای پایت را میشنیدم که پشت سرم حامیانه گام بر میداشتی و شاید دستهایت را حس میکردم که وقتی به جلو سقوط میکردم پشت لباسم را چنگ میزدی. و شاید این تو بودی که وقتی سرم را برمیگرداندم دیگر آنجا نبودی.
و من هیچات نخواندم و هیچگاه از تو هیچ نخواستم ...
امروز امّا قداستت را دستمایه میکنم ... تا مرا دریابی!
روز اوّل
میلاد بعد از کسب کولهباری تجربه و پایفرسایی در مسیر دشوار زندگی، پای از ورطهٔ پر پیچ و خم خردسالی برون گذاشته، و به عنفوان دوران طفولیّت قدم میگذارد. همانطور که برای هر موجود زندهای در گذار از هر مرحلهای پیش میآید، میلاد شدیدا محتاج[۱] حمایت است. او ترسیده و اندکی هم حتّی نگران است. میلاد مقابل دروازههای سایهافکن و بلند این خاستگاه علم و ادب میایستد و ناگهان رعشه از این الهام بر وجودش مستولی میشود.
در این میان، میلاد را ملجأ و پناهی نیست. لذا، آستینها را بالا میزند، کمربندش را سفت میکند، و چادر خانم والده را محکم چنگ میزند[۲]. خانم والده او را تا دم در معینانه همراهی مینماید. میلاد نگاهی سرشار از بزرگمردی به مادر میاندازد و از مرزهای بلندهمّتی و آزادگی عبور میکند.
این اشکها که از چشمان میلاد سرازیراند فقط نشان شوق و اشتیاق او به مدرسه هستند. لرزهٔ پاهای میلاد به خاطر این تجلّی خداگونهٔ مدرسهاست! اصلا دلش نمیخواهد برود پیش مادرش!
روز دوم
مادر میلاد به زور صبحانهای به او میچپاند[۳]. میلاد در راه کاملا ساکت است و اصلا از اینکه چقدر پاشیدن چیپس به سر و روی بچهٔ مردم لذّتبخش است چیزی نمیگوید.
میلاد در کلاس خانم مقیمی[۴] کاملاً بیصدا مینشیند. فقط گاهی از زیر نیمکت با قورباغههایی که در بیست و سه سایز متفاوت با کاغذ درست کرده بازی میکند.
میلاد بچهٔ با استعدادیاست. در همین اوّلین روز یادگرفته که چهطور از مدرسه باید لذّت برد![۵]
توضیح:
۱- هر وقت این کلمهٔ محتاج رو میبینم یادم میافته که در همون اوان خردسالی، اسم خانم مهتاج نجومی رو همیشه میخوندم محتاج نجومی :دی
۲- از اونجا که خانم والده از اناث نیمهچادری هستند در موقعیّت مذکور چادر داشتند و میلاد توانست بدین وسیله از هول الهی خلاص گردد!
۳- مقصود همان خوردن است.
۴- حفظها الله. همین خردادماه رفته بودم پیشاش!
۵- در این مورد میلاد خیلی تقصیری ندارد! حوصلهاش در کلاس سر میرود خب! میخواستید از قبل به او یاد ندهید!
یادم میآید که چهگونه زمان را برایم معنی میکردی و من چهگونه از وابستگیهایم رها شده بودم تا با تو پیوند بخورم. و چهگونه آتشین بودند جوانههای نگاهت که بر شاخسار خشک تنم لانه میکردند.
و من در صحرای وجودم تو را میخواندم.
و یادم میآید که چهسان در من شکستی مرا ... تا یاد بگیرم که درختها تا ابد با قیّم بزرگ نمیشوند!
و یالالدنیا! من مرّ تو سنة را و میخوانم لایتغیّر ای شیئا نهان!
نغمه مرغ سحر تعزیتی روح افزاست
هر که نشنیده بداند که طریقش به خطاست
در ازل رهرو دیدار نگاران بستند
شهد نوشین لقا عرصه ی راه فضلاست
جمله در غمکده ی فُرق بتان افتانیم
ده بشارت که غمت جایگهی پا بر جاست
شبنم آهسته ز برگ رخ دل می افتد
نرگس یار طلب دارد و یارش ترساست
خرقه در می بزن و جامه ایمان بستان
مرز ایمان شرر اعین یار دل ماست
میلاد از دست رفته است. دیگر باید از او قطع امید کرد. مادر میلاد که شدیدا نگران پسرش است، میداند که دیگر نمیتوان برایش کاری کرد. حتّی دیگر خارج از کشور هم کسی برایاش نمیتواند کاری کند. میلاد آلوده شده است.
او نه تنها شدیدا آلوده به اینترنت شده، بلکه حتّی چت هم میکند! میلاد را دیگر نمیتوان درمان کرد. او دیگر فاسد شده و در این دام سیاه بزرگ و ناشناخته گم گشتهای بیش نیست! فساد در میلاد به حدّی ریشه دوانیده که دیگر حتّی با دخترها هم چت میکند!
همگی برای بهبودی میلاد شش بار آیهٔ شریفه را قرائت کنید.