دختر زیبایی بود. موهایش را از یک طرف شانه زده بود و ریخته بود بیرون روسری کوچکش. عینک آفتابی بزرگش پهنای صورتش را پوشانده بود.
بیشتر از هر چیز ترمز ماشین توجّهام را جلب کرد. از روی نیمکت دید خوبی داشتم. چند کلمهای بینشان ردّ و بدل شد. دخترک راه افتاد به سمت جلو، نزدیک نیمکت من. ماشین آرام آرام دنبالش آمد. بنز نقرهای رنگ شیکی بود. دوباره چند کلمهای بینشان رد شد و دختر ساکت ماند.
دختر خانم مجاب شده بود.
رفت به سمت درب ماشین. پسر ناگهان گفت: «گوشیتو ببینم.»
دختر از توی کیف دستی کوچکش موبایلش را درآورد. ندیدم چه شد، ولی پسرک چیزی گفت و خندهای کرد و گاز ماشین را گرفت و رفت.
دخترک همانجا ایستاد. بعد از چند لحظه برگشت و رویش را به من کرد. دستش یک گوشی نوکیا بود، نه بیشباهت به آنچه من دستم میگرفتم.
نگاهم را بر گوشی موبایلش دید، گونههایش گل انداخت و سریع گوشی را فرو کرد توی کیف دستیاش و راه افتاد و رفت.
من ماندم و ... یک دنیا فکر.
جداً؟!
باور کن!
خوب... خدا به دختره رحم کرده که گوشی گرون نداشته!
خیلی وقتا اتفاقات ناراحت کننده بیشتر به سود ماست تا شادی...
راستی... مزدوجیدن دوست قدیمیم مبارکش باشه.
مرسی از تبریک! اوهوم. من هم نمیدونستم دیگه چی فکر کنم!