نمیدونم بر خوردید به چنین موردی یا نه؟ احتمالاً بر خورد کردید.
دیدید این آدمایی رو که شاید کلّ دورهٔ آشناییشون با شما یک ثانیه هم نشده و در موردتون قضاوت میکنن؟ مثلاً یکی که توی خیابون از کنارتون رد میشه. برای مثال، اگه شما توی گوشتون هدفون باشه، و از کنار یه آدم میانسال عبور کنید، بیبروبرگرد توی ذهنش فکر میکنه که این یارو یه آدم هرزهٔ خلافه؛ و از اون بدتر، نگاههایی به شما میکنه که بدون شک بفهمید توی ذهنش چی میگذره و نظرش رو ابراز میکنه.
ابراز عقیده یه مسألهس، امّا «قضاوت» یه چیز دیگهس. برام غیر قابل تحمّله که یه آدم به خودش این حقّ رو بده در مورد کس دیگهای قضاوت کنه، در حالی که شرایط قضاوت رو نداشته باشه. مثلاً این که یه دوستی که خودش شاید خیلی از قیود مذهبی رو رعایت نکنه، به یکی دیگه بگه تو خیلی آدم بیدینی هستی یا بگه خیلی برای خودت راحتی قائلی، برام قابل تحمّل نیست؛ چون خود اون فرد شرایط قضاوت رو نداره.
و جالب هم اینجاست که برای اکثر افراد جامعهٔ ما، این قضاوتهای بیپایه و اساس و مسخره خیلی هم مهمّه. همه به این فکر میکنن که «مردم چی میگن» اگه فلان بشه. «مردم چی میگن» اگه تو فلانشکل لباس رو بپوشی. و خیلی وقتا، همین «مردم» هستن که به جای ما زندگی میکنن.
نه این که این مردم یه چیزی سوای از ما باشن ها، نه! ما هم جزئی ازشونیم. ما برای اونا تصمیم میگیریم و اونا بر پایهٔ قضاوت ما زندگی میکنن، اونا هم برای ما تصمیم میگیرن و ما بر اساس قضاوت و نظر اونا زندگیمون رو میچینیم.
نتیجهش هم میشه این که همیشه ما سرمون رو باید بچرخونیم به اطراف به دنبال چشمهای قضاوتگر مردم باشیم، و در عذاب مدام؛ بقیّه هم ما رو عامل بیشک عذاب بپندارن.
چرا من باید توی یه جمعی از نزدیکترین دوستانم، به عنوان کسی قلمداد بشم که قراره اونا رو مورد قضاوت قرار بده؟ چرا وقتی که دوستم میخواد با من بره بیرون، نمیتونه راحت باشه و همهش حواسش به اینه که جلوی من «سوتی» نده؟
چرا ما همهمون دیگران رو به این سادگی مورد قضاوت قرار میدیم؟
جواب بسیار سادهس ...
(نوشته شده در ۳۱ فروردین ۱۳۸۸)
همه خواب دیدیم و همه میدونیم که خواب دیدن یه تجربهٔ متفاوته. توی خواب، بعضی وقتا آدم مهملات میبینه. بعضی وقتا فقط چیزایی رو به خاطر میآره که چند وقت پیش اتفاق افتاده بودن. بعضی وقتا در مورد چیزایی خواب میبینه که ذهنشو مشغول کردن. یه وقتایی هم آدم یه خوابایی میبینه که اتّفاقاتی از آینده رو بهش نشون میده. همهٔ اینها توضیحات علمی و متافیزیکی و فیزیکی و روانشناختی متفاوتی داره. امّا یک توضیح فلسفی هم براش وجود داره که من ازش خوشم میآد.
در علم فلسفه، به آدم میگن «جوهر نامی ناطق». یعنی یک وجودی که رشد و نموّ و تغییر داره و قدرت تعقّل و تفکّر داره. امّا روح انسان، بالذّات یک جوهره. جوهر، چیزی است که در محدودهٔ زمان و مکان، تعریف مشخّصی نداره و در عالم مادّه سیر نمیکنه. وقتی انسان میخوابه، روحش از قید این جسمیّت آگاهانه - یا ناآگاهانه - رها میشه، و گاهی، بسته به میزان این رهایی، در خطّ زمان و مکان حرکت میکنه، و تجربیّاتی کسب میکنه که متعلّق به این زمان و مکان نیستن.
مثلاً ممکنه در زمان صد سال بره جلو و نتیجه یه چیزی باشه که برای انسان امروزی غیر قابل درکه. یا ممکنه فقط پنج سال بره جلو، و باعث شه که وقتی پنج سال دیگه تجربهٔ روحی، توسّط جسم تکرار میشه، آدم حس کنه قبلاً این صحنه رو دیده. به چنین رخدادی، پیشانگاری یا deja vu گفته میشه.
از طرف دیگه، ممکنه روحِ انسان چنان در قید جسمش باشه، که این رهایی از قیدِ نموّ و نطق رو در قالب یکسری تجسّمهای غیر قابل درک به نمایش بذاره و یا صرفاً تصاویری رو به آدم نشون بده که نتیجهٔ دنبال کردن زنجیرهٔ افکار مادّی توسّط روحه.
و خداوند، انسان را آفرید از خون و گل: چون حاصل را نگریستند و در آن تفاوتی ندیدند، نفحهای از خویش در آن دمید که همانا روح میخواندش، و آنگاه به خود آفرین گفت.
«... تبارک الله احسن الخالقین ...»
و جملگی در سجده آمدند.
(نوشته شده در تاریخ ۲۱ مهر ۱۳۸۷)
الحمدلله همهمون وقتی مسئلهٔ ساختمونی پیش میآد میشیم مهندس عمران و بهتر از کسی که ساختمون رو ساخته میدونیم که باید چه شکلی همهٔ در و پنجرهها رو کار گذاشت.
وقتی توی مدرسهها یه اتفاقی میافته، همه میشیم معلّم و متخصّص امور تربیّتی و بهتر از همهکس میدونیم که امور تربیّتی رو باید چه شکلی انجام داد.
وقتی یکی مریض میشه، سریع میشیم دکتر و همهجور دوا و درمون تجویز میکنیم.
خدا رو شکر، همهمون خوب بلدیم نسخهٔ بقیّه رو چه شکلی باید پیچید. امّا برا خودمون هم آیا نسخه میپیچیم؟ آیا برای خودمون هم این همه راهکار توی آستین داریم؟ خودمون هم آدم عَمل بهش هستیم؟
الله اعلم!
(نوشته شده در تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۸۸)
تو:
تو دیگر این روزها خوب میدانی به چه زبانی باید حرف زد با من. دیگر خوب میشناسی چگونه بگویی که قبول کنم. چه بگویی تا جواب مثبت بگیری. تو این روزها، خوب خوب خوب میدانی که چهطور باید بازی کرد. دیگر قاعدههایش را خوب میشناسی. مقدّمات بازی را هم خوب بلدی.
من هم میدانم.
او:
تو خوب میدانی این روزها، که از دست دادمت، هر چند نمیخواستمت. حتّی اگر در دلم، پرندهای آواز میخواند، تو خوب میدانستی. چرخ میخوردی با من و من با تو نبودم. آن روزها که در من بودی و من باک از هیچم نبود، اگر میدانستم این داس را بر خرمن خواهی نشاند، نبات وجودت را مزّه نمیکردم. و اگر حتّی همین امروز هم ...
من امّا، هیچ نمیدانستم.
ادامه مطلب ...- سلام.
- به سلام گلناز جون! چهطوری؟
- خوبم. تو خوبی؟ خبرای جدید رو شنیدی؟
- کدومشو میگی؟
- ای بابا! نشنیدی!؟ من شدم داف رضا .... .
- نه بابا! شوخی میکنی؟ خوش به حالت!
وقتی این مکالمه رو که هیچ سعیای در مخفی کردنش از بقیه صورت نمیگرفت میشنیدم، افکار زیادی توی سرم میچرخید. هر چی میگشتم، معنای خوبی برای «داف» پیدا نمیکردم که باعث بشه دخترای دانشگاهمون با هیجان اونو به خودشون اتلاق کنن. باز اگه یه پسری این کلمه رو به کار میبرد، شاید انقدر برام عجیب نبود.
ادامه مطلب ...