کیلومتر صفرم، یعنی اوّل راه. ما البتّه صفرْ کیلومتر نیستیم، که این اوّل مسیر است و نه اوّل راه. سالها از اوّل راه ما میگذرد؛ میهمانیها، سفرها، خلوتها. سالهایی که زیادی بودند و پر بودند از بودنها و نبودنها. سالهایی که خطّی کشیدم از سرشک و شبنم به دورت، و جعبهای نقش کردم دور خیالت. جعبهای که انگار خطوطش به هم نمیرسیدند و نمیرسند، چه، هرازچندگاهی نغمهی ملاحتات پژواککنان از گوشه و کنار ذهنم میپیچد در مشامم، انگار که همین دیروز بود که آخرین بار دستات را در دستم گذاشتی و در چشمانم نگاه کردی. امّا، از آن کیلومتر صفرم تا این، هزار چرخ خورده است روزگار. و ما کاش کمی عاقلتر بودیم.
اوّل راه، مینشینم روی نیمکتی نزدیک محلّ قرارمان. نیمکتی نمینشینم ولی. کلّاً نیمکتی نشستن توی کَتم نمیرود. شترسواری که دُلّادُلّا نمیشود. منتظر مینشینم. زود آمدهام. یا شاید تو دیر آمدهای؛ هرچند که من خیلی وقت است دیر کردهام، پس به تو خردهای نیست. با موبایلم ور میروم و سرم را گرم میکنم. عکسهایمان را نگاه میکنم. عکسهایمان را نگاه نمیکنم. سرم را بالا میآورم و میبینمت که بالاخره از خیابان پیچیدی. به سمتات راه میافتم و خوب براندازت میکنم. عُصیانی هست در این دیدار یکطرفه: تو، معصومانه ایستادهای و بیخبر از دیدبانت با کیف دستیات بازی میکنی. مثل همیشه کفش تختی پوشیدهای که بلندی قدّت به چشم نیاید و ساعتهای طولانیِ کارت، پاهایات را خسته نکنند. مانتوی جلوبازی پوشیدهای و شالی سیاهرنگ به سر کردهای. شالات را مرتّب میکنی و موهایات را جمع میکنی زیر پارچهی نرم شال. عینک آفتابی بزرگی به چشم زدهای که شاید باعث شود چشمان ناآشنا گمات کنند. چشمان من امّا فقط تو را میبینند. موبایلات را در میآوری که زنگ بزنی به من. میخواهم برایات دست تکان بدهم که پیدایم کنی، امّا دوست دارم شنیدن صدایات را. منتظر میمانم تا زنگ بزنی. زنگ که میزنی، صدایت مرا میبرد به آن روزها که داستان میخواندی برایم.
وقتی بهات میرسم، در بَرَت میکشم و مشامام پر میشود از عطر بودنات. اینجا کیلومتر صفرم است. اینجا لحظهی اوّل است. جا میخوری و مردّد آغوشم را پاسخ میدهی. گونههایات گلگون میشوند و شاید در خیابانهای تهران، عجیب باشد این برخورد. من امّا دنیایام در این لحظه جز تویی توش نیست: آنجا که من هستم و تو، تهران و پاریس فرقی نمیکنند، تهران را برایات پاریس میکنم و گذار خانی آباد را شانزهلیزه.
راه میرویم و راه میرویم و راه میرویم. کولهباری پشتم است که وزناش از دنیا سنگینتر است، ولی راه رفتن با تو را به هیچ نمیفروشم. آفتاب نیمروز روی صورتمان است و عرقی بر تنم است که مال بیش از گرمای هواست. کیلومتر اوّل و دوم، راه میرویم و گپ میزنیم از هوا، ورزش، کار. ورزش! باورت میشود؟
در گذار از یکی از کوچههای فراوانی که گز میکنیم، دستات را میگیرم توی دستم. سالها به عقب بر میگردند برای لحظهای، و لبخندی میزنی به من. قلبم جایی بین سیبِ گلویم و پیشانیام گیر میکند از لبخندت، و ضرباناش را پشت چشمانم حس میکنم. لبخندت را پاسخ میدهم، چه، تو داری به روبهرو نگاه میکنی و من به تو.
تاکسی میگیرم و با هم به رستوران میرویم. تاکسی سوار شدن یکجورهایی تقلّب است؛ برای همین توی ده کیلومترمان حساباش نمیکنم. راه که الکی نیست، باید حساباش را داشت. راه را باید رفت. حُکماً راه را اگر نروی، به چه دردی میخورد؟ ولی هر راهی را هم آخرش پایانی هست.
مینشینیم برای ناهار و غذا سفارش میدهیم. میخواهم جبران تمام غذاهایی که با هم نخوردهایم را یکجا بکنم. غذا را میچینند روی میز و بوقلمونیِ سفره، سعی میکند رنگ حُجره را عوض کند، و نمیداند که هیچ چیز پیشِ تو، پیشِ بودنِ با تو، رنگی ندارد.
گلهای سرخ روی ماست و خیار را با قاشقات به هم میزنی و نقشی میسازی سبز و سرخ و سفید، به رنگ تمام گلبرگهایی که فال رفتن و نرفتنم را گرفتند. نگاهات میکنم و گلویم راه غذا را میبندد. بُغضی که وامدار سالهای سال بیتو و باتو بودناست، انگار دستش را دور گلویم نگاه داشته و راه را بر هر چیز دیگری سد کرده. چشمانم به پیچ و خم صورتات خیره مانده و در ذهنم دستهایم را میکشم روی خطّ لبهایت تا میرسم به خال کوچکی که بالای لبات گم شده. انگشتان خیالم، نقش میزنند صورتات را و میشکافند گیسوان در هم بافتهات را.
لبخند میزنی و گلی بر گونههایت مینشینند. مسحور شدهام، میپرسی: «چرا اینطور نگاه میکنی؟» میگویم: «مگر چه طور نگاه میکنم؟».
انگار که جور دیگری نگاه کردن هم هست. انگار که جور دیگری هم قلبم میگذارد چشمانم را به کار بیاندازم. غذا میخوریم و حرف میزنیم در سکوت.
از توی کیفم هدیهی کوچکی در میآورم و میدهم به تو. با لبخندی قبولاش میکنی و من نگاه میکنم قامت زیبایات را. کاش میشد که تمام لباسهای دنیا را برای تو بخرم و به تنت بیاویزم و دنیای تو را در دنیایم ببینم.
از رستوران بیرون میآییم و باز به راه میافتیم. راه میرویم و راه میرویم و راه میرویم. قدمهامان موزون است و هماهنگ. دستات را میگیرم توی دستم. انگار که زمانی که نشسته بودیم جای دستات توی دستام خالی بود.
راه میرویم و حرف میزنیم از همهچیز. کیلومتر پنجم را هم رد میکنیم. جایی در میانهی تهران، بین خانهی من و تو، گم میشویم در گذار زمان. زنی آدرسی میپرسد و جواباش را میدهم، هرچند که خودم هم خوب خاطرم نیست. لبخند میزنی.
کیلومتر ششم از من و تو و ما و ایشان حرف میزنیم. از گذشته و حال. سؤالهایات را میپرسی که چرا رفتم و چرا نبودم و چرا حالا. نمیخواهم جواب بدهم، میترسم جواب سؤالهایات آنچه باشد که دستات را در دستام نگه داشته. ولی نمیتوانم جواب ندهم. دستات در دستانم میماند و راه میرویم. قلبم هنوز از توی سرم تکان نخورده. نگاهات میکنم و توی کوچه پسکوچهها با هم راه میرویم. میایستم.
تو هم میایستی.
کوچه خلوت است، سایهها دارند کمکم دراز میشوند و ما هفت، هشت کیلومتری راه رفتهایم. دستات توی دستم است و تنت کنار تنم. گرمای وجودت را حس میکنم از میان مانتویی که پوشیدهای و آبگین چشمهایت در میان صورتات میدرخشند. عجب حکایتی است این چشم! بیخود نیست که بزرگ علوی یک کتاب نوشته در باب این چشم. در خیالم، دستات را رها میکنم و گونهات را لمس میکنم. دست میکنم توی خرمن موهای خرمایی (یا بنفش؟) زیر شالات، که هنوز هم شاید زیادی کوتاه باشند، و میبوسمت. زیر درخت کاج تزئینی جلوی یکی از خانههای این کوچهی خلوت. در خیالم، دستات را رها میکنم و دستم را دور نازک کمرت حلقه میکنم و سخت در آغوشات میکشم. در خیالم چهها که میکنم.
بیرون از خیال، رؤیاوار، دستات را رها میکنم و بستهای که دستات است را میگیرم ازت و میگذارمش توی کیفم. افسوس کنان، لبانات را غنچه میکنی و میگویی: «هدیهات را پس می گیری؟». میخندم. به رؤیایم میخندم. به لبانت که انگار کیلومترها، خیلی بیشتر از هفت، هشت کیلومتری که با هم راه رفتهایم از من دوراند میخندم.
دوباره دستات را میگیرم و راه میافتیم. رویام را میکنم آنطرف و با پشت دستانم پاک میکنم نم چشمانِ پُرخندهام را. قرار بود که دیگر هم را گیج نکنیم. شاید هم مشکل از خودم است.
هوا گرم است و راه بسیار. دستانم از خیسی عرق لیز شدهاند و میخندی به اینکه چقدر عرق میکنم. کاش میدانستی! میگویم «هوا گرم است».
با هم به یک کافی شاپ میرویم و چیزی مینوشیم. روی موبایلات عکسهایی از اینروزهایات نشانم میدهی و من روی دفترم برایات شعر مینویسم. شعر که چه بگویم، نه وزن و نه قافیه و نه نظمی. نه که نظمی لازم باشد برای آنکه از تو بنویسم برای تو. اصلاً تو که هستی، انگار گرانش حضورت نظم جهان را عوض میکند. انگار همه شاعر میشوند.
زمان انگار دسیسههای دیرینش را از سر گرفته، چون در چشمبههمزدنی تمام میشود زمان نشستن و عکس دیدن و گپ زدن. باز راه میافتیم. کیلومتر نهم هم تمام میشود و سوار مترو میشویم. مترو را هم حساب نمیکنم در شمارشم. هرچند که مترو سوار شدن انگار یک جورهایی کمتر از تاکسی سوار شدن حکم تقلّب دارد، ولی خب، خوبیّت ندارد حساب کردن چیزی که حُکماً حساباش سواست. توی مترو هم دستات را رها نمیکنم. راه دراز است و کوتاه، و پیش از آنکه بفهمم، باید پیاده شویم.
این کیلومتر آخر، تا خانهی تو، سختترین است. از روی پل عابر رد میشویم، که برایام رد شدن از رویاش از گذار از صراط سختتر است. چه، آنطرفِ صراط، پایان راه نیست.
قبل از آخرین پیچ، پیش از آخرین کوچه، در آغوشم میگیری و از من خداحافظی میکنی. دستپاچه، هدیهات را از توی کیفام در میآورم و میدهم دستات. دوباره، محکم در آغوشات میگیرم و در گوشات خداحافظی میکنم. تو راه میافتی تا این چند قدم آخر ده کیلومترمان را تنها بروی و من نگاهات میکنم. مینشینم لب جدول و پیکرت را نگاه میکنم که کوچک میشود در افقِ نگاه من، تا به نقطهای تبدیل میشود که نقطهی عطف همهی نبودنهای ماست. چه جنونی است این؟
راه را باید رفت و تو میروی. حکماً راه را اگر نروی، به چه دردی میخورد؟ ولی هر راهی را هم آخرش پایانی هست.
اشک نمیریزم. آه نمیکشم. بلند میشوم و پشت میکنم به انتهای راه و بر میگردم راهی را که ده کیلومتر در آن رفتیم و دریغ از یک بوسه.
یک روزی بود که اینجا خانهی پر زرق و زر و بیآرایهی من بود و دوستانی که گاهی غبار درب این خانه را تکان میدادند با کلون دو دستی یا ضربآهنگ یکدستیاشان. روزگار جالبی بود با رنگهای سبز و خردلی و اُخرایی و نقشهای پرنقشهای که بر این دفتر مینوشتم.
چند وقتی است که این خانه هم برایام بیگانه است انگار؛ با این رنگهای بیمایه و سردی که من انتخاباشان نکردم و دست و دلم به تغییرشان هم نمیرود.
گفتم که حدّاقلّ از جایی با یازده و نیم ساعت در گذشتهی دیاری که اینجا روزی از آن پر رونق نگه میداشتم چند خطّی بنویسم که شاید این خانهی نیمآشنا مرا به رسم دوستی بانگی زند.
خواهیم دید!
سرم را بالا میکنم و از پشت شیشهی پنجرهی ماشین ماهتاب شب چهارده را نگاه میکنم. آسمان صاف است، و نه ساده. نور ماه را دنبال میکنم که دانههای مرواریدش را میپاشد روی زمین. اشک مهتاب؛ میچکد و میبارد و میتابد تا میرسد به شیشهی ماشینی که گهوارهگون تکانم میدهد تا به خانهی تنهاییهایم برساندم. ماهتاب، در منشور شیشهای پنجره میشکند و نقش لبخندت را روی دستانم طرح میزند. سرم پایین است و دستهایم را نگاه میکنم و تصویری که مهتاب، میرباید از من.
سرم را بالا میکنم، و از پشت شیشهی پنجرهی ماشین مهتاب را نگاه میکنم. آیا تو هم در آن سوی افق داری به ماه من نگاه میکنی؟ نه. آنجا، در سرزمین آفتاب، نور خوشید مجالی به مجلسآرایی مهتاب نخواهد داد. آهی میکشم و در چشمهایات، بر پیکرهی چهرهی ماه نگاه میکنم. لبانات را از روی پنجره نوازش میکنم و بر شبنم نشسته بر پنجره نقش میکنم لبهای از دست دور تو را.
سرم را بالا میکنم و از پشت شیشهی پنجرهی ماشین مهتاب پر تلألؤ این شب پر نور و خالی را نگاه میکنم و چون چشمهایات را در آن میبینم، از همینجا سلامی میکنم به گوشوارههای ماه. باشد که وقتی در افق مینشیند و آن سوی دیوار بلند هستی بر تو میتابد، سلامام را به گوشهایت برساند.
یادت هست که در خیابانهای دودآلودهی تهران چهگونه در چشمهایم نگاه کردی و با لبانت تهدید کردی نبودنم را؟ یادت هست نگاهات را که میگفت عاشقت میکنم اگر بخواهم؟ خواستی؟ تو، در خیابانهای دودآلودهی تهران که صدایات را حبس خود کردند ماندی و نگاهات بیخبر پرکشید، بلند شد، چرخ زد و چرخ زد تا سرانجام مرا یکجایی آنسوی دنیا پیدا کرد و بیسروصدا بر قلبم نشست.
نگاهات، از چشمان میشی و کشیدهات جدا شد و بر کشیدگی صورت ظریفات لغزید، شاید بوی لبهایت را هم با خود همراه کرد و یاد ابروهای کمانیات را دزدید و شبروانه بر قلب من نشست، و حالا، بعد از این که پلی از زمان و مکان میان ما را فاصل شده است، مثل انگشتهای سردت مرا در آغوش خود نگاه داشته است. حالا، چشمانم را که میبندم، تو را میشنوم و حرفهایمان را و داستان کوتاهی که پدرت نوشته بود ...
یاد کاغذهای پر از نوشتهای میافتم که روی روتختی نارنجی و زرد پخش شده بود، و عطر خوب تو که مشامم را پر میکرد از حس آرامش و امنیّت، انگشتهایی که در انگشتهایم تنیده میشدند، و چشمانی که با زیباییشان مسحورم میکردند، وقتی برایت میخواندم: she's always a woman to me
صدای اپرای شبح اپرا را مدام گوش میکنم این روزها ... نمیدانم چه با خود دارند این روزها، ولی هرچه هست، تو هم در میانشان هستی. در میانام. موهایت، که دیگر باید بلند شده باشد، بنفشرنگ و قهوهایاست، و نگاهات بازیگوش و موجب دلگرمی من. انگار، آن جعبهی کوچکی که درست کرده بودم در گوشهی ذهنم زنگ زد و فریاد چشمانت را در گوشه و کنار روح من به طنین آورد. انگار، انگشتانت را همین حالا هم احساس میکنم، دستهایی که دور وجودم پیچیدهاند.
کنار ساحل راه میروم و در طلوع خورشید خیره میشوم، و تو را میبینم که نیستی، دستانی که من نگرفتهام در دستانم، و پاهام، سست و بیانگیزه مرا به سوی میعادگاه تنهایی خودم میبرند. ای کاش که دوباره میتوانستم صدای تو را بشنوم، و چشمهایت را ببینم ...
ای کاش میشد دوباره در اتاق من بایستی، و راننده منتظرت بماند، و من گوشهگوشهی صورتات را ببوسم، و بوی تو را در خودم حبس کنم ... نفسی که نگاهش داشتهام و نمیدانم کجای ریهام نشسته که با آههایم فرار نمیکند. کاغذهایم را که میبینم، یاد کاغذهای سفید و خطداری میافتم که رویاش برایم نامه مینوشتی. دقیقاً دو نامه، و هر کدام سه صفحه، که شدهاند شش صفحهی کتاب داستان راه من. میگفتی اولیناش باید عمیق باشد. بود.
شیطنت میکنی، لبانت را میگزی، و با چشمهای پر از لبخندت در من خیره میشوی و تا عمق وجود مرا میبینی. یادت است بوسههای شبانهای که از خواب بیدارم کردند، و جای اشکهایت را بر پیراهن من؟
نگاه میکنی مرا ... نگاه، لعنت به این نگاه ... لعنت به این خواستن و نخواستن و نبودن.
«نگاه میکنم تو را، نگاه میکنی مرا، هبوط میکنی و من، شراب میدهم تو را، تو هیچ جز خودِ خودت، به جز ترانه بودنات، نکردهای و من ولی، نگاه میکنم تو را، نگاه میکنم تو را، نگاه میکنم تو را ...»
نگاه میکنی و قلب من را با خودت میبری ... میبری به عمق ترانهای که تو، همیشه بودهای. نگاه میکنی و نگاهت پر میکشد تا انتهای هبوط من با من همراه میماند ...
«نگاه میکنم تو را، نگاه میکنی مرا، جوانه میزند دلم، بهار میربایدم، نگاه میکنم که تو، نگاه میکنی مرا، لب و من و دو چشم تو، نگاه میکنم تو را، نگاه میکنم تو را، نگاه میکنم تو را ...»
نگاه میکنی و جوانههای دلم را میپرورانی و میخشکانی و آبشان میدهی و سرماشان میزنی ... نگاه میکنی و ...
«نگاه میکنم تو را، تو را نگاه میکنم، ستاره در دو چشم تو، نسیم بوی کوی تو، هَزار مست موی تو، منم ولی در این چمن، نگاهبان باغ تو، نگاه میکنی مرا، دلم ... نگاه میکنم، نگاه میکنی مرا، نگاه میکنی مرا ... »
هیچ نمیدانم که آیا و کِی این مطلب را منتشر خواهم کرد، ولی الآن که دارم مینویسمش دقیقاً دو سال و سه ساعت (و اگر درست حساب کرده باشم یازده دقیقه) از آن شب میگذرد. و حالا، بعد از دو سال و سه ساعت و اندی، من ماندهام و عکسهای تو، و دستنوشتههایت و قول بیست و دو بوسهای که از تو گرفتم، و شکاف حرفها ...
جای تو، روی سکوی آشپزخانه خالی است. جای تو، در صندلی ماشین خالی است. جای تو، روی مبلهای خانه خالیاست، که برعکس بنشینی و چشم بدوزی توی چشمهایم. جای تو، در قدم زدنهای بعد از کافیشاپ خیابان شریعتی خالی است. جای تو، در گذار از میان دستههای عزاداران عاشورا خالی است. جای تو، در صحبتهای طولانی روی ملحفهی تخت خالی است. جای تو، در تمام لبخندهای تمام دختران مو بنفش دنیا خالی است. جای تو، زمانی که املت درست میکنم برای صبحانه خالی است. جای تو، در چشمکهای دزدکی و نگاههای پرمعنا خالی است. جای تو، خالی است.
دست میکنم توی انبان استعارههای کهنهام -- که شاید بخواهید بدانید که یک کیف چرمی رنگ و رورفتهی قهوهای عسلی است که با بند پهنی از دوشم آویزان است و معمولاً همهجا با خودم میبرمش -- و استعارهای برای حسّ قریبی که دارم از خواندن مطالب دوستم در طول زمان میکشم بیرون: «بوی خاک خیسی که از کوچهای غریب به مشامت میرسد و تو را یاد بازیهای کودکانهای که در حیاط مادربزرگ میکردی میاندازد.»
نگاهش میکنم و شکل عجیب و غریبش را با دستم لمس میکنم. استعارهی کجی است. تشبیه خوبی است. سبز و قهوهای و براق. مینویسمش. از گوشهی چشمام منتظرم که بیایی و دست بگذاری روی شانههایم و زیر گوشم زمزمه کنی که جدیداً چه شیطنتی کردهای و مرا بخندانی.
خبری نیست ازت.
حواسم را میدهم به نوشتنم و سعی میکنم از خیالت بیایم بیرون. لیوان چایام را روی سطح میز میکشم اینور و آنور و باهاش بازی میکنم. گردی خیسی که روی چوب میز به جا مانده را با کف لیوان به هم میزنم و پخش میکنم و از شکل میاندازم. ته لیوان چای را نگاه میکنم. شاید اگر توی لیوانم قهوه ریخته بودم میتوانستم الآن فال قهوهای بگیرم و ببینم که چه میکنی.
نگاه میکنم به بیرون پنجره. شاید رفتهای بیرون و به من خبر ندادهای. بلند میشوم از پشت میزم و پنجره را باز میکنم. هوا سرد است.
هنوز خبری نیست ازت.
آب رنگم را برمیدارم و نوک قلم را میکنم توی لیوان چایی و لکهی خیسی میگذارم روی کاغذ، زیر استعارهی کج و معوجی که هنوز خشک ِ خشک نشده. قلم را میکنم توی کاسهی کوچک و انگشتدانهای آب رنگ و حسابی میچرخانمش تا رنگ بگیرد به خودش و شروع میکنم به رنگ کردن. لکهای سفید برای صورتات و خطهای بنفش برای موهایات. لکهای سرخ برای لبانت و خطهای مشکی برای مژههایی که پلکهای بستهات را پوشاندهاند. خودم هم میدانم؛ دارم از زیر کشیدن چشمهایت در میروم. آخر چهطور بکشم چشمهایی را که نمیدانم پشتشان چه میگذرد؟ یک روزی وهم و اوهام من بودی و من بودی و تو بودم، و حالا، حالا که اینهمه سال توی من زندگی کردی برای خودت بزرگ شدهای و بیرون قدم میزنی.
انگشتانم دیگر یخ کردهاند از سرمای برندهی بیرون. کجایی؟
میروم کنار پنجره و بیرون را نگاه میکنم. خبری نیست ازت.
دندانهایم تیر میکشند از سرمای بیرون. پنجره را میبندم و نگاه میکنم که آه خیسم اشکی میشود بر صورت پنجره و گردی نفسهایم از شیشه میچکند روی لبهی پنجره و جمع میشوند و برکهای کوچک را نقش میزنند.
برمیگردم به سمت میز و تو را میبینم که ایستادهای کنار میز؛ دستت روی لبهی صندلی است و مرا نگاه میکنی. چشمانت پرساناند و پر از اتّهام. «همیشه جای اشتباهی را نگاه میکنی! میدونی؟»
صدایت را فراموش کرده بودم -- مثل آب گرمی که بعد از دویدن در سرما روی پوستم جریان پیدا کرده باشد. لبخند میزنم، تو لبخند نمیزنی امّا، چشمانت به من دوخته شدهاند.
«میدونم.»
انگار از تصدیقم خیالت راحت شده باشد، سرت را میگردانی و دور و بر اتاقم را نگاه میکنی.
«کم و کثری هست؟»
جوابم را نمیدهی و همچنان با چشمانت اتاق را جستوجو میکنی. لبهایت را به هم میچسبانی و دهانت را کج میکنی. «خوشم نمیآد!»
میروی سمت دیگر اتاق و رویات را میکنی به دیوار و با انشگتانت تابلوها را کج و کوله میکنی. مینشینم پشت میز و رویم را میکنم بهت. چرخ صندلی روی فرش میچرخد و بیصدا با تو رودررویام میکند. خستهای. توی چشمانت میبینم، ولی از چه نمیدانم.
دهانم پر از سؤال است و زبانم نمیچرخد. میآیی به سمت من و خم میشوی و توی چشمانم نگاه میکنی. چشمانت قهوهای و سیاه و بنفشاند و عمقشان از خورشید بیشتر است. موهایت آویزاناند و زانوهایم را نوازش میکنند. نفسهایمان با هم قاطی میشود. چشمانم را میبندم. دستت را میگذاری روی دستههای صندلی و مرا میچرخانی. چشمام را بستهام و بوی تو را در مشامم احساس میکنم. میچرخانیام تا رویام به میز باشد و دستهایت را میگذاری روی شانهام. لبانت را میگذاری پشت گردنم و میبوسیام -- آرام و بیصدا. چشمانم را باز میکنم و دستم را میآورم بالا تا دستانت را بگیرم. جایشان خالیاست. صندلی را میچرخانم: امّا تو نیستی و اتاق باز از بوی شبنم و خورشید خالی شده. نگاه میکنم به اتاقی که خالی است و ازش خوشات نمیآید.
آهی میکشم و بر میگردم پشت میز. کاغذم را صاف میکنم و میخواهم چشمانت را بکشم. امّا دیگر نیستی: کاغذم خالی است از لکهی صورتات و موهای خطخطی بنفشات و چشمهای بستهات.
تکیه میدهم به پشتی صندلی و کاغذ را میگذارم توی کشوی میزم. به اتاقم نگاه میکنم و تابلوهایی که کج و کولهشان کردهای.
باید اتاقم را عوض کنم.