فردا ابتدای خزان است. آن فصل رنگارنگی که من همیشه دوستش میداشتهام ...
آن روزی که برگها شروع میکنند به ریختن و خش خش آنها روزگاری آوای یگانهی کوی و برزن بود در این فصل.
فردا روزی بزرگ است؛ ابتدای خزان.
به این یک قسم، جز تو ام نیست همدم، قدری است سایهات گویا کمرنگ شده در این دیار ...
این را زمزمه کردم و سر را به آن جا که او مینشیند دوختم.
ابری کنار رفت و اخمهایش باز شد و لبخندش حیاتم را گرم کرد. دیگر بار.
الان سالها میشد که پیرمرد از جاش تکان نخورده بود. خوب که نگاه میکردی، میتوانستی ریسمانهای نازکی که خیلی با ظرافت از منظرهی سبز و قشنگ روبهرویش آمده بودند و به پلکهایش دوخته شده بودند را ببینی.
پسربچه امّا هنوز چشمش را هیچ منظرهای نگرفته بود. هنوز میدوید و میرقصید و میخرامید در میان صحرای وسیع و سرمست میشد از عطر گلها.
همه همانطوری بودند که میخواستند و همه چیز همانطور بود که خواسته شده بود. هیچ سنگی بر جایی بند نبود که نباید میبود.
تمام مشکلات از آن روزی شروع شد که پسرک، توپش را چند قدم آنطرفتر شوت کرد، شاید هفت، هشت متر و مجبور شد از تپهی خود بالا برود. آن بالا که رسید، برای اوّلین بار چشمش افتاد به پیرمرد؛ پیرمرد بود و صندلی زهواردررفتهاش و عصای موریانهزدهاش و چشمانی که، تا ابد، خیره بودند به آن یک تکه سبزی در میان تمام جهنّم.
پسرک، ناخودآگاه، آهی را که بر لبانش بود، به فریادی تبدیل کرد و دوان، به پایین تپه سرازیر شد. آخر، پسرک میتوانست تمام بدنهای نیمهجان و استخوانهای از کار افتادهای که بر زمین پشت صندلی پیرمرد نقش بسته بودند را ببیند، گواینکه پیرمرد خود از آن بیخبر بود.
پسرک، به سمت پیرمرد دوید. دستش را گرفت و سعی کرد او را بلند کند. نشد. نگاه کرد: گوشههای کت پیرمرد را با میخ به صندلی محکم کرده بودند.
در گوشش فریاد زد: کمکم کن نجاتت دهم. پیرمرد هیچ نگفت. نگاه کرد: لبهای پیرمرد را به هم دوخته بودند.
درمانده از همه جا، نالید که: لا اقل نگاهم کن!
و سرانجام ریسمانها را دید، همانها که برای همیشه چشمهای پیرمرد را به منظرهی مطبوع روبهرویش دوخته بودند.
غمی عجیب بر سینهاش چنگ انداخت. امّا دردی که حس میکرد، فراتر از آن بود. به پایین نگاه کرد. بر سینهاش، گلی سرخ نشسته بود. هیچ نمیفهمید.
چشمهاش سیاهی رفت. ناگهان، به یاد جسدهایی افتاد که زمین پشت سر را فرش کرده بودند. فریادی از سر ناچاری برآورد. داشت به زمین میافتاد.
دستهایش را به سمت پیرمرد برد؛ امّا البتّه، دستهای پیرمرد را به عصایش بسته بودند.
با آخرین توانش، غلطی خورد و سرش را در دامن پیرمرد گذاشت. دمی بعد، او دیگر نبود.
تنها پیرمرد بود و تنهاییاش و قطرهی اشکی که فرای حصار هر بند و زنجیر، بر صورت خشکیدهی پیرمرد میغلطید و میلغزید تا سرانجام بر گونههای سرخگون پسرک بچکد.
امروز از این جاده گذر باید کرد ...
از خوردن این باده گذر باید کرد
ای کاش فقط میشد گاهی این گذار را در زمانی که خودت میخواهی انجام دهی. ای کاش پدر پیر زمان گاهی دست از سر ما بر میداشت. نه؟
دخترک بر روی سکو ایستاده بود. نور چراغهای فلورسانت پوست گندمگونش را براق میکرد. آدمها این پایین کنار من روی انگشتان پاهاشان بلند میشدند، بی آنکه متوجّه چروک چرم کفشهای گرانقیمتشان باشند، تا نگاهی بهتر به این لعبت نویافته بیاندازند.
دخترک چرخی دیگر زد و باز نوشتهی بالای سرش را نشان داد: «مزایده برای خیریّه [۱]».
من پولی در بساط نداشتم. بیشتر از هر چیز دلم میخواست بدانم آدمها چقدر حاضرند برای یک شب کمک به خیریّه بپردازند؟ به راستی، قیمت تملّک یک آدم، حتّی برای یک شب، چقدر بود؟
به تابلوی دیجیتالی نگاه کردم. سی دقیقه باقی بود. بالاترین پیشنهاد چهار هزار دلار بود. الآن تقریباً سهربع، چهلدقیقهای میشد که پیشنهادها روی چیزی در همین حوالی چرخ میخوردند.
سیگار خاموشم را از گوشهی لبم برداشتم و خشکی لثهام را با زبانم تر کردم. کلاهم را روی سر پایینتر کشیدم و پشت کردم به جماعت و از میان کتهای شیک و خیکهای خیّرشان راهم را به بیرون باز کردم.
بعید بود که دیگر بالاتر از این برود. دست بالا، برای خیّرهایش، پنج هزار تا، خیرش را ببینی.
دستم را کردم توی جیب پالتوی رنگ و رو رفتهام و کلید کامیون حمل اجناسی که کمی پایینتر پارک بود را بیرون کشیدم. در حالی که از کنار ماشین به سمت درب راننده حرکت میکردم، دستی بر روی نوشتهی خاکگرفتهی روی بدنه کشیدم: «توزیع اجناس خیریّه» و در بالایش، نگاهم به عکس خانم مهربانی افتاد که لبخندزنان همه را به کمک به خیریّه دعوت میکرد و بالایش، اسم بنیاد.
سری تکان دادم و درب را باز کردم و سوار شدم، تا اجناس تهیّه شده با پول خیریّه را میان کودکان فقیر توزیع کنم.
پسنوشت:
۱- Charity Auction