داشتم مطالب دوست وبلاگی خوبم همّت را بازخوانی میکردم. این مطلبش من را به فکر فرو برد دربارهی فیلخیس.
من تا به حال در این وبلاگ سیاسی ننوشتهام (یادم نمیآید. نوشتهام؟ :دی). حدّاقلّ میتوانم بگویم که به طور جدّی تلاش من بر حذر کردن از سیاست و آمیختن نوشتار خودم با آن بوده است.
(الان یه ده دقیقهای داشتم آرشیوم رو نگاه میکردم و فکر کنم میتونم با وجدان آسوده بگم که اگر هم مطلبی نوشتم که حتّی به سمت سیاسی بودن رفتن صرفاً غرغر بوده و نه بیان نظرات).
الآن هم قصد ندارم این کار رو شروع کنم.
فقط بیشتر از هر چیزی برام طرح این مسأله به عنوان یک امر انتزاعی جالبه.
بیایید فرض کنیم که ما اجازه میدیم که یکی از آدمهایی که بهش خیلی اعتماد داریم از جیب بقیّهی آدمها پول برداره. حالا اگه یه مدّت بگذره و تصمیم بگیره از جیب ما پول برداره، ما نمیتونیم بدون اینکه «تمایز بین ما و بقیّهی آدمها» رو علنی کنیم این مجوّز رو لغو کنیم. یا شاید حتّی همچنان آنقدر به این عمل محتاج باشیم که حاضر بشیم بپذیریم که گاهی هم از جیب ما پول برداره.
خب، این یک مثال سادهست. بیایید یک مقدار مسأله رو از نظر اجتماعی پیچیدهتر کنیمش.
فرض کنیم که ما برای اینکه جلوی این رو بگیریم که پولهای ما هم برداشته بشه، میایم و میگیم پولهای کسایی که X هستند رو میشه برداشت.
خب، مشکل حل میشه. کافیه ما X نباشیم. امّا اگر تعریف X رو بیایم و به صورت غیر مغرضانه و غیر فاشیستی تعریف کنیم، هنوز هم آدمهایی هستند که از نظر تعریف دقیق قانونی X نیستند (حالا یا به این علّت که بیش از اندازه با سیستم آشنا هستند و میتونن خارج از تعریف باقی بمونند یا این که خب، داتاً X نیستند)، ولی از نظر ما X هستند و باید پولشون برداشته بشه.
راه کار جدید! تعریف X رو مخدوش میکنیم؛ اون رو با عناوین جدیدی مطرح میکنیم که اجازهی تفسیر و مداخله به ما رو میده. اجازه میدیم که برخی از عبارات گمراه کننده باشند.
به این ترتیب، باز هم موفُق شدیم که آدمهای «خاصّی» رو در سیستم جدا کنیم، بدون اینکه بهنظر بیاد که داریم جداشون میکنیم.
خب، حالا بعد از مدّتی، اون فرد معتمِد، ناگهان شروع میکنه به تفسیر قانون به نحوی که ما هم به نوعی X میشیم و پول ما رو از جیبمون بر میداره.
اینجاست که باید بزنیم توی کلّهی مبارک خودمون. چون دیگه راهکاری نیست؛ مگر اینکه علناً بگیم: دو دسته وجود داره، «دستهی ما» و «دستهی دیگران» و «ما» از برخی از قوانینی که به «شما» اعمال میشود مبرّا هستیم و در نتیجه ما در دستهی آدمهایی که X هستند قرار نمیگیریم.
امّا در سیاست، چنین اذعانی به راحتی میتونه پایان کار یک سیاستمدار باشه؛ مگر اینکه علناً بپذیریم -- به همراه سایر حاضرین در نظام سیاسی، اعمّ از گردانندگان و مردم -- که سیستم از دموکراسی به فاشیسم و یا دیکتاتوری مطلق تبدیل شده.
حالا برگردیم به مسألهای که قرار بود راجع بهش حرف بزنیم.
فرض کنید که من از برخی از وبسایتها خوشم نمیآد و میخوام اونا رو فیلخیس کنم. در نتیجه قانونی تصویب میکنم که بدون این که «بگم» این وبسایتها رو تعطیل میکنم چون دوستشون ندارم، اونا رو تعطیل میکنم. بعد برای اینکه در صورتی که کار خراب شد، چیزی گردن من نیفته اختیار اجرای این قانون رو به شخص دیگری میدم.
خب، طبیعتاً آدمهایی هستند که عمیقاً به این سیستم معتقد هستند. وقتی که این سیستم با سوءبرداشتها و سوء استفاده از قوانین اونها رو متّهم میکنه، و سایت اونا رو -- با روشی شبیه مثال بالا -- فیلخیس میکنه، خب، نباید ناراحت بود.
فقط باید فهمید که مقصّر کیه؟ آیا مقصّر مرکز فیلخیسکنیه که قوانین رو اجرا میکنه؟ اونا صرفاً ته خط هستند. آیا مقصّر کسیه که این قوانین رو نوشته؟ آیا مقصّر نویسندهی وبلاگها و وبسایتها هستند؟ آیا ... ؟
فکر کنم به اندازهی کافی این مطلب رو باز کردم.
از روبهروی ما ماشینی آمد و راهمان را بست. ما داشتیم خیابان یکطرفهای را به جهت درستش میرفتیم.
دو پسر جوان در ماشین روبهرویی بودند و داشتند موسیقی گوش میکردند. رانندهی ما ماشین را زد کنار و ۲۰۶ سفیدرنگ حرکت کرد. امّا مایشن پشتی از جایش تکان نخورد.
برایش بوق زدند، چراغ زدند، بهاش ناسزا گفتند. تکان نخورد.
رانندهی ما هم که کنار ۲۰۶ توی جای پارکی گیر افتاده بود نمیتوانست تکان بخورد. آخر سر پیاده شد و رفت به سمت درگیری.
برایم رد آن لحظه جالب بود که ببینم به جوانکها چه میگوید. امّا به جایش، رفت سراغ خودروی چهارصد و پنجی که راه را درست آمده بود.
به او گفت: «حاج آقا، اینها جوانند، شما کوتاه بیا.»
پیرمرد گفت: «ما تا کی میخواهیم راه بدهیم؟»
راننده گفت: «شما برو کنار بذار اینها بروند. یادت باشد، شاید اگر شما الآن در حقّ اینها این گذشت را بکنی، آنها هم چهار روز دیگر اگر کسی از روبهرویشان در آمد به او راه میدهند.»
من به باقی ماجرا گوش نکردم، و نهایتاً پیرمرد کوتاه نیامد و جوانها ناسزاگویان دندهعقب رفتند تا به سر خیابان رسیدند و همه رفتیم.
حالا چیزی که اینجا برایم جالب بود این بود که آیا این گذشت میبود که به اینها راه بدهیم؟ آیا واقعاً این حرکت ما باعث میشد که اینها هم در آینده جلوی این بیقانونی را نگیرند؟ آیا اصلاً این قانون منصفانهای است؟ آیا حق با ما بود، یا با جوانها؟ آیا این که «مردم همینطوری هم به اندازهی کافی مشکل دارند و زندگیها سخت است» باعث میشود تا با ندیدهگرفتن قانون و - بدتر از آن - ترویج بیقانونی مشکلات و شرایط زندگی را سختتر کنیم؟
این سؤالها در ذهنم میچرخیدند و راننده همچنان که به منزل ما نزدیک میشد، داشت برایم توضیح میداد که چهطور کار پیرمرد اشتباه بوده و جوانها «تقصیری نداشتهاند».
بساطمان شدهاست شیر با کوکی
نصیبمان بده-بستانهای فیسبوکی
الا همه آنها که لایک میکردید
تمام عکسهای بیربط و مشکوکی
که پیش از این که شِیر شوند با دنیا
نشسته بودند در غبار و متروکی
دلم گرفته از این همه هجمهی پوچی
که ساز من شده همواره ناکوکی
خدا کند که ببینم من آن روزی
که بگویید چه کشکی، کدام فیسبوکی؟
...
دعوت شدم به نمایشگاه عکسهای کودکان افغان. برایم جالب بود که چراییاش را بدانم؟ هدف از این نمایشگاه این است که «همه ببینند حتّی کودکان افغان هم اگر دوربین در دست بگیرند میتوانند زیباییها را آنطور که ما میبینیم ببینند».
آیا این هدف، خود فینفسه نشان از نوعی نگرش تبعیضآمیز ندارد؟ آیا اصلاً طرح این سؤال که «کودکان افغان اگر دوربین در دست بگیرند آیا زیباییها را همانطور ترسیم میکنند که ما میکنیم؟» از بدو وجود اشتباه نیست؟ آیا اگر هدف واقعاً آن است که تفاوتها را محو کنیم و آدمها را -- فارغ از مبدأ -- با هم دوست و متّحد کنیم، بهتر نیست چنین سؤالهایی از اساس از ذهن ما پاک شوند؟
آرزومندم که کودکم را طوری تربیّت کنم که وقتی آدمی را دید، رنگ پوستش را نبیند، مذهبش را نبیند، کشیدگی چشمها، لهجهاش، ... را نبیند.
انسانی را ببیند که در مقابل او قرار گرفته.
صدای همهمهی مسافران حاضر در سکّو غالب است بر موسیقی ملایمی که از توی هدفونم پخش میشود. دارم به قطعهای از پرایزنر گوش میدهم که به تازگی بر روی گوشی تلفن همراهم ریختهامش.
دختر جوانی کمی آنسوتر مشغول چک کردن قیافهاش در آینهی دستی کوچکش است که از کیفش بیرون کشیده است. کمی آنطرفتر، پیرمردی در حال نگاه کردن به نقشهی ایستگاههای متروی تهران است.
مرد جوانی، شاید هم سنّ و سال خودم، شاید کمی، یعنی یکی، دو سالی، بزرگتر، بلند بلند دارد ناله میکند از جفای روزگار. امّا چشمانم ناگهان قفل میشود در چشمان دخترک فالفروشی که پاکت فالهایش را قایم کرده توی پاکتهای بزرگ مانتویی که برایش چندین شماره بزرگ است و به تنش زار میزند. بیاختیار انگار نمیتوانم از او چشم بردارم.
صدای بوق طولانی قطار از تونل طنین میاندازد در سکّو. همه منتظرانه نگاه میکنند. کمی بعدتر، از ورای پیچ تونل نور چراغهای قطار پیدا میشوند.
دوباره نگاه میکنم. دخترک به قطار نگاه نمیکند. چشمانش به ریل است. باد به سر و صورتم میخورد و قطار با سر و صدا وارد سکّو میشود. دخترک، بی آنکه نگاهی دیگر به قطار بیاندازد، با چشمانی که به ریل دوخته شدهاند، میپرد روی ریل.
چند نفر جیغ میزنند؛ چند نفری که نزدیکتر بودند تا ببینند. همهچیز سریع اتّفاق میافتد. قطار سوتکشان ترمز میکند.
آدمها همدیگر را هُل میدهند تا به هر سو بروند؛ برخی میروند جلوتر تا شاید چیزی ببینند، و برخی سعی میکنند از مکان دور شوند.
مأموران مترو به سمت قطار میدوند، در حالی که سعی میکنند راه باز کنند. آدمها قدری کنار میروند و من، میبینم که پاکت فالهای دخترک همانجا روی زمین کنار سکو افتادهاند، گویی، دلش نیامده باشد آنها را هدر دهد.
آدمها به سرعت تلفنهای همراهشان را در میآورند و شروع میکنند به فیلم گرفتن؛ گواینکه چیزی برای فیلمگرفتن وجود ندارد، دخترک جند دقیقهای هست که در زیر بدنهی سنگین قطار گم شده.
ساعتم را نگاه میکنم. برای قرارم دیر شده. قطار بعدی با این وضع تا نیم ساعت دیگر هم نمیآید. آرام رویم را میگردانم و به سمت خروجی ایستگاه حرکت میکنم. شاید تاکسیها هنوز در ایستگاه باشند.