آرى، چنین بود داستان یک موجود زنده.
سلام!
در این چند روزی که داشتم فکر میکردم که وبلاگ رو تعطیل کنم یا نه، از سر بیکاری نشستم و مطالب وبلاگ رو باز خوندم.
به روند مطالب وبلاگ فکر کردم، و به چیزایی که فکر میکردم برای خودم ارزش دارن.
در همین راستا اندکی غر نمودم که میتونید اگه بیکارید و دلتون میخواد یه سری غرغر الکی بشنوید (بخونید فیالواقع) کلیک نمایید.
همیشه با خودم میگفتم که من کسی هستم که به حرف مردم در مورد نحوهٔ زندگی و منشم هیچ اهمیتی نمیدم و نمیذارم حرف مردم توی زندگی من حکمران باشه به جای من. امّا دیدم که گویا بر خلاف این اظهار رفتار میکنم. به خاطر همین موضوع تصمیم دارم که به کوری چشم اون آقایی که با اساماسهاش اعصاب من رو به هم ریخت اول هفته وبلاگ رو باز نگه دارم.
و تشکر هم میکنم از دوست عزیزم که با اینکه من آدرس وبلاگش رو فهمیدم (در واقع خودش گفت :دی) به حرف زدن خودش ادامه داد اونجا و به من یادآوری کرد که اصلا برای چی مینوشتم توی وبلاگ.
آرى، چنین بود داستان یک موجود زنده.
سلام!
امروز چهارشنبه میباشد. آقای پ. جهت انجام برخی امورات شخصی به جایی در حوالی جنوب غربی تهران رفته و مشغول میباشد. از قضای روزگار ایشان شدیدا به دنبال پر کردن اوقات خالی خود در هفته میباشد که اگر در این میان پولی هم عایدش شود ناراحت نخواهد شد.
ایشان در همین احوال هستند که تلفن ایشان متشنج شده از خود ندا در میکند:
"اگه یادش بره ... که وعده با من داره ... دل بیچارهمو به دست من بسپاره ... دریم ریم دریم رام ..."
گویا درست در همان لحظه ایزد منان دست کبریایی خویش را در فضای شهر عزیز تهران حرکت میدهد و سکوتی ملکوتی در این شهر حاکم میشود. از این روست که آهنگ دلنواز "اگه یادش بره" با صدای هنرمند ارجمند عباس قادری در آن طنینانداز میشود
"دل من ز یارم خبر نداره والا! ز یار و نگارم خبر نداره والا ...."
و آقای پ. در حالی که میلیونها چشم به وی دوخته شده گوشی را بر میدارد: "الو؟"
- "الو سلام پ. جان! خوبی؟ خوشی؟ چه میکنی؟ چرا صدات گرفته عزیزم؟ حالت بده؟ میخوای قطع کنم دوباره زنگ بزنم؟"
- "نه م. جان قربونت همون یه بار خوب بود. امری بود؟"
- "آهان ... آره. یه کاری هست که دنبال متقاضی استخدام میگرده، پایه هستی؟"
- "تا چه کاری باشه؟"
- "راستش کارش هیچی نیست ... عملا بیکار میشینی، شاید مثلا یکی دو تا کاغذ هم ترجمه کردی."
- "حقوقش چهطور؟"
- "فکر کنم تو مایههای خوب و اینا باشه."
- "آهان. خب، کی بیام؟ کجا بیام؟"
- "بذار ببینم ... آهان ... سه دقیقهٔ دیگه بیا شمال شرق تهران منتظرتن."
- "جااااااااانم؟؟!؟!؟"
- "حالا میخوای اگه سختته مثلا فردا باهات تماس میگیرم بیا."
- "باشه. پس بهم زنگ بزن."
پسنوشت:
1- این چند روز نبودم متاسفانه نشد جواب کامنتا رو بدم.
2- این ماجرا برا من اتفاق نیفتاده و همهٔ شخصیتها خیالی میباشند.
3- همونطور که از عنوان مشخصه این نوشته قراره ادامه داشته باشه.
هیچ وقت فکر نمیکردم که زمانهایی را که ناگهان چرتم میگیرد در واقع همان مواقعی باشد که Player 1 بازی را Pause کرده است.
تو را لب حوض که نشسته بودی، از سر دیوار دیدم و نردبان از زیر پایم در رفت. یادم هست هنوز که چهطور هر روز به دنبالت تا مدرسه میآمدم و بعد به مدرسهٔ خودم دیر میرسیدم.
یادم هست هنوز که آنروز که تو را در صف نانوایی دیدم و تیلههایم را پخش کرده بودم روی زمین، چادرت را چهطور دور پیکر کوچکت حایل کرده بودی و وقتی نانهای داغ را با خود میبردی دلم میخواست جای نانها باشم. یادم است که چهطور تیلهها را طوری چیده بودم که شاید برق نور آفتاب در آنها چشمت را بگیرد و به سوی من نگاه کنی.
خوب یادم هست آن روزها را؛ که وقتی یواشکی روی شانههای احمد بالا رفتم و از میان چهرههای هزار هممدرسهای تو، چهرهٔ تو را جستم و بعدش هم یادم است که چهطور بابای مدرسهتان تا سر کوچه به دنبالم دوید.
آن روز را یادم است که تو در آب حوض افتاده بودی و من تب کردم. مادرجان میگفت سرمانخورده تب کرده؛ و تبم را نمیدانست از چه روست.
و یادم هست آن روز را که ماشینها جلوی در خانهتان صف کشیده بودند و وانتهای آبی را خوب در خاطر دارم که وسیلههاتان را با خود میبردند و من در حالی که اهل محل میخندیدند به ریش نداشتهام، به دنبال کارگرها گریه کنان در کوچهها میدویدم.
آری، هنوز هم یادم هست، انگشتانم را که بر خاک دیوار خانهتان میکشیدم تا بوی تو را به خود بگیرند، و امروز، آیا هنوز یادت هست مرا؟
پسنوشت:
اگر کسی وبلاگ قبلی من رو دیده باشه میدونه که این داستان تکراریه. خب چه کنیم، کمبود مطلبه دیگه :دی