نسیم ملایمی صورتم را نوازش میکند. قطرهٔ اشکی آرام از چشمم میچکد و مثل مسافری خستهپای، بی هیچ عجلهای بر گونهٔ خشکم راه میپیماید. چشمهایم را محکم به هم میفشارم تا سقف سفید و بیروح را کمتر ببینم. باد قطع میشود.
چشمانم را باز میکنم؛ و بنگر! در کنار دیواری ایستادهام یکدست خاکستری، در جایی که گویی پشت بام ساختمانیاست در آینده. آنقدر ارتفاع زیاد است که از لبهٔ ساختمان نمیتوانم پایین را ببینم. اطرافم را نگاه میکنم. مفرّی نیست: کف بام یکدست و صاف است، چون کویری در میانهٔ دنیا. تنها راه، نردبانی است به بالا.
آرامآرام شروع میکنم به بالا رفتن. عجلهای نیست. گویی در اینجا، زمان رنگی ندارد. آسمان بی هیچ نشانی از خورشید یا ماه یا ستارهای، حالتی گرگومیش دارد و بی آنکه منبع خاصّی وجود داشته باشد، نوری بر زمین میتابد. سایهای در کار نیست. ناگهان، انگشتانی سفت و سخت، به دور پایم حلقه میزنند. ضربان قلبم بیهشدار بالا میرود و پایین را نگاه میکنم. چهره در چهرهٔ من، شاید چهار-پنج پلّه پایینتر، نمونهای دیگر از خودم ایستاده، با چشمانی گشاده و حریص، که با برقی چون خشم میدرخشند. چشم در چشم هم میشویم و با هراس پایم را با ضربهای از میان انگشتانش بیرون میکشم. باتمام سرعت شروع میکنم به بالارفتن از نردبان. نفس در سینهام محبوس میماند و قلبم از جا کنده میشود. امّا او همچنان پشت سرم است، درست یک چشمبههمزدن عقبتر از من، منتظر یک لحظه صبر تا مرا در آغوش نامهربانش بیافشارد.
به بالای پلهها میرسم و با عجله تا انتهای سکویی که در آن گام گذاشتهام میدوم. معبر دیگری نیست. نفسنفس زنان پشت سرم را نگاه میکنم. آرامآرام از پلهها بالا میآید و پشت سرم قدمزنان راه میفرساید. گویی از این تعقیب لذّت میبرد. هراسان، اینسوی و آنسوی بام را مینگرم. اینجا، حتّی یک نرده هم در کار نیست؛ تو گویی اینبالا بام آسمان است.
دیگربار، نگاه در چشمان سرد و خندانش میدوزم. گریزی نیست؛ نفس را در سینهام حبس میکنم و از لبهٔ سکو به پایین میپرم: به سوی سیاهی مطلقی که فراخیش را در خیال راهی نیست، و من هیچ نمیدانم که تا به کی در این عدم غوطهور باقی خواهم ماند ...
این اواخر، جان برادر، سرما زده است دشتهایم را. یکجوری که از این ابتدای دشت، بالای تپههای پیش از این سرسبز که رویشان میایستم، وقتی تا آن ته را نگاه میکنم، آنجا که دست زمین خط آسمان را کشیده، همه چیز سفید و بیرنگ است.
این اواخر، جان برادر، آسمانم ابریاست، و من نمیدانستم که ابرها تو را محکوم کردهاند به نبودن. ابریاست آسمانم، امّا قطرهٔ اشکی از آن بالا نمیریزد بر این خشکسار سرمازدهٔ من.
این اواخر، سرم را که بالا میگیرم، بلور میشود بر چشمانم اشک سرخم، و بیمهابا در تو خیره میشوم، روشنی چشمهایم، که گویی رختبربستهای از دیار بیمهریهایم.
این اواخر، قند هم در دهانم شیرین نیست. خوشگوارِ چشمهٔ آبگینم، چندیاست بیرشک نمیسارد. نمیدانم، جان برادر، چه شدهاست با تو، که چنینم میسازی؟این اواخر، حرفهایم را، واژهگانم را، واجواج بیمعنی رها میکنم و تو گویی، خود نیز نمیدانم این ره که میسپارم، کدام مقصد را رهنمون است.
این اواخر، چند وقتیاست به آخر رسیدهام: تو گویی دستی از بالا شانههایم را به خاک فشرده و مرا بر سطح این دشت بیدرخت میکشاند.
دشتم خارزار است و خارم خشکسر و خشکیام بیپایان و پایانم در عقوبت: و تو، بیانجام، مرا در این کهولت مستغرق رها کردهای، تا این عقوبت، مرا چه سازد ...
از پشت شیشهٔ میز نگاه میکنم به چهرهٔ معصومش، با نگاهی خیره، و لبهایی که اندکی باز اند. صورتش از پشت قطراتی که به شیشه چسبیدهاند در هالهٔ مبهمی از رنگ سرخ فرو رفتهاست.
بیاختیار خندهام میگیرد. صدای خندهای که میشنوم، برایم عجیب است. گویی مال کسی دیگر است و من چون شخص ثالثی دارم همه چیز را ضبط میکنم.
زل میزنم توی چشمهایش: بیهیچ حسی نگاهم را پاسخ میگویند؛ سرد و بیحرکت. روی زمین کنارش زانو میزنم و دستم را به آرامی روی تنش میکشم. درست مثل نگاهش است: سرد و یخی. انگشتانم را در خونی که دورش جمع شده فرو میکنم. هنوز کاملاً سرد نشده.چاقویی که در دست دارم را به آرامی روی زمین میگذارم.
سرم را روی سینهٔ خیس و خونیناش میگذارم و چشمهایم را میبندم. تا به حال اینقدر به او نزدیک نشده بودم ...
میلاد حدوداً ۶ و چند[۱] ساله میباشد. عموی گرامی بسیار ورزشدوست میباشد. میلاد ورزشدوست نیست، امّا ورزشدوستها را دوست دارد. به همین دلیل، میلاد و عمو، به جایی میروند به اسم ورزشگاه آزادی.
در نگاه اوّل، میلاد با دیدن ورزشگاه به یاد تصاویر پوشش گیاهی استپ[۲] در کتاب جغرافیا میافتد. امّا گویا استپهای اینجا چندان مورد مراقبت واقع نشدهاند؛ چرا که هر یک به اندازهٔ دلخواه خود رشد کرده است[۳].
وقتی میلاد و عموی محترم بعد از خریدن چیز فیل و چند تا چیپس کثیف دستساز [۴] بالاخره خود را به صندلیها [۵] رساندند[۶]، بازی داشت شروع میشد. آقای داور سوت زد. میلاد در همین حین به شعارهای گوشه و کنار ورزشگاه فکر میکرد که نوشته بودند: «ورزش دشمن اعتیاد» و همینطور به آقای بغلی که پلکهایش تا سر زانوهایش میرسیدند و نیمهٔ پایینی صورتش زردرنگ بود.
آقایان محترم حاضر همگی ذوسوابیل[۷] میباشند. آقایان همچنین در سر دادن شعار «شیر سماور» بسیار هماهنگ میباشند. میلاد از عموی محترم معنای این شعار انقلابی و تأثیرگذار[۸] را میپرسد. عموی محترم میگوید این شعار اشاره به آناتومی انسان دارد. میلاد رشتهٔ تجربی را دوست ندارد. امّا تا پایان بازی با آناتومی انسان آشنایی خوبی پیدا میکند. در پایان بازی، که خوشبختانه مساوی میشود، میلاد و عموی محترم شاهد اجرای زندهٔ حرکات موزون، تبدیل صندلیهای ورزشگاه به انواع اوریگامی[۹]، و توضیح و بسط آناتومی انسان میباشند.
آقای داور بعد از بازی با اجرای شیوههای تردستانه در نقطهای غیب شدهاست. بازیکنها همچنان خسته و ولو روی زمین میباشند.
میلاد و عموی محترم از این همه آزادی در ورزشگاه آزادی لذّت میبرند. امّا میلاد به هیچ وجه از آمدن به اینجا راضی نیست: یکی از چیزهایی که او بسیار بدش میآید شنیدن فحشهای رکیک و دیدن کارهای بیتربیّتانهٔ پسرها و مردانیاست که فکر میکنند مردانگیشان را باید با چیزهای خاصّی اثبات نمایند.
و این بود، خاطرهٔ حضور میلاد برای آخرین بار در ورزشگاه آزادی برای تماشای مسابقات فوتبال داخلی.
۲- ر.ک. مدخل استپ در ویکیپدیا
۳- البتّّه میلاد میداند که استپ برای چرم دام مضرّ است، امّا شاید میشد با یک قیچیای چیزی کمی به زمین بیشتر برسند. البتّه میلاد در آن موقع چندان از سیاست سررشتهای نداشت و از این حرفهای سیاسی نمیزد.
۴- باور کنید! پاکتاش هم کاغذی بود!
۵- در اینجا جا داره خسته نباشید بگم به بروبچههای خوب ورزشگاه برو، که موفّق شده بودن پتانسیل خمش پلاستیک خشک صندلیها را تا حدّ نهایتش تست کنن و با دستهای خالی و بدون بهرهگیری از امکانات صنعتی مدرن - بر خلاف کشورهای استکباری پیشرفته - صندلیها رو تبدیل به ماکت تپهماهورهای دشتستان کنن.
۶- در اینجا هم باز جا داره خسته نباشید بگم به بروبچههای استادیومبروی همین کوچه و خیابونای تهران و شهرستانها که با استقامت تمام قبل از شروع مسابقه به خاطر اینکه پرسپولیس ممکن بود از استقلال ببازه دعوا میکردن.
۷- ذو (صاحب/دارای) + سوابیل (ج مکسّر سبیل) = صاحب سبیلهای خفن
۸- بعد از ده دقیقه سر دادن این شعار توسّط تماشاچیان آبیپوش، در محوطهٔ جریمهٔ قرمزها پنالتی گرفته شد. حالا تأثیر داشت یا نه با خودتان!
۹- نوعی هنر دستی. این هم برای آنها که میگویند ورزشدوستان بیهنرند!
تو میروی لعنتی! تو میروی و من میدوم از پیات. میدوم و نفسهایم در سینهام گیر میکنند و خسخس گلوی خشکم در راهروهای باریک زندگی طنینانداز میشوند ...
تو میروی، و میبری با خود، هر آنچه که من عزیز داشتهام: حتّی خویشتنام را.
تو میروی و من میآیم؛ تو همیشه در جلو و من همیشه در عقب. این سان است مسابقهای که تقدیر رقم زده، که تو، لحظهها را به دنبال خود بکشی و من در حسرت بمانم.