جنون

جنون یعنی آن‌که با این‌که می‌دانی مثل سگ پشیمان خواهی شد، امّا به مسخره‌بازی‌ات ادامه دهی و حرف هیچ‌کس را هم به گوش نگیری.

شاید هم جنون چیز دیگری باشد!

این و اون

این به همهٔ بر و بچّه‌ها می‌گه از این به بعد منو ول کنین و هوای اونو داشته باشین و خودش هم همه چیزشو می‌ده به اون.

اون معاون ۱۰ سالهٔ اینو می‌ذاره دست راست خودشو حتّی وقتی گندش در می‌آد با تمام وجود هم ازش دفاع می‌کنه.

این در لفافه و آشکارا و نهان و در خلوت و در جمع از خوبی‌های ابقای اون می‌گه و اون همه‌جا از خدمات سابق این.

چه دنیایی شده!

عاشقانه‌ای برای عزیز بازگشته

یادم نمی‌رود که چه‌طور هر بار تنها لمس پوستت کافی بود تا لرزشی به جانم بیُفتد. چه لحظه‌هایی که با هم سپری کردیم! چه جاهایی که با هم نرفتیم! تو در خصوصی‌ترین لحظه‌های من حضور داشتی، و من شاید تو را به اندازهٔ تمام عمرت می‌شناختم. اگر دست خودم بود، حتّی به حمّام هم می‌بردمت!

احساس خاصّی که با گذشتن سرم بر روی قلبت پیدا می‌کردم را خوب یادم است. همیشه گویی در مقابل پوست من سرد بودی. صدای قلبت را که چنان آرامش‌بخش در گوشم طنین‌انداز می‌شد را هنوز هم می‌توانم در گوشم بشنوم.


پس‌نوشت:

۱. قبلاً عنوان مطلب بود «عاشقانه‌ای برای عزیز از دست رفته»، امّا چون دوستی که ساعتم دستش بود بهم پسش داد، می‌شه گفت عزیز بازگشته.

۲. می‌شد کلّی ادامه داد و لوس‌ترش کرد؛ امّا چون از این عاشقانه‌های بی‌مزّه در وصف همه چیز (از نوشابه گرفته تا دوش حمّام - خودتون فکر کنید چه‌طور برای دوش می‌شه نوشت، من قصد ندارم بگم - و ملحفهٔ تختِ خواب) وجود داره (به جز گویا همین ساعت مچی که اینم من با نوشتن به اصطلاح خزش کردم)، دیگه به قولی لوث می‌شد و گندش در می‌اومد. پس باقی‌ش رو خودتون می‌تونید تصوّر کنید. ؛-)

۳. این مطلب رو می‌تونید به عنوان یک طنز بی‌حوصله طبقه‌بندی کنید.

چه کنم؟

از همون اوّل ترم هم با اون رفتار مسخره‌ت می‌دونستم می‌خوای چه گندی بزنی. و از همون اوّلین لحظه‌ای که فهمیدم، برام روشن بود که چه‌قدر مسخره‌س فکرت و کارت. ولی خودت خواستی که این گندو بزنی. تقصیر خودت بود. حالام اگه بهت برخورده یا نخورده، به من هیچ ربطی نداره.

چند بار سعی کردم به طور خیلی نامحسوس، طوری که یه وقت غرورت نشکنه بهت حالی کنم که کارت غلطه؟ که انتخابت بی‌خوده؟ خب عزیز من، حالی‌ت نشد. چی کارت کنم؟

این روزا

این روزا، زیاد می‌آی توی یادم. نمی‌دونم از خوبی منه، یا خوبی تو؟ احتمالا خوبی تو.

ولی مطمئنم اگه این روزا، منو ببینی، حتی حرف زدنم رو هم نمی‌شناسی. چه برسه به رفتارم ...

دیگه من اونی نیستم که تو می‌خواستی. شاید اصلا از اوّلش هم اشتباهم این بود که می‌خواستم اونی بشم که تو می‌خواستی. آرمان‌هات، ارزش‌هات،‌ الان چیزی جز یه خاطره برام نیست. خیلی‌هاشون دیگه شده نقطهٔ مقابل مسیر زندگی من.

می‌گفتی کار خدا بوده همو شناختیم. باور می‌کنم. شاید اگه تو رو نمی‌دیدم، هیچ‌وقت نمی‌تونستم مسیری که الان توشم رو برم. بابت همین هم که شده ازت ممنونم - اگر نه به خاطر یادآوری‌های مکرّر و مصرّانه‌ت، که البتّه یه چند روزیه خبری نیست ازشون.