قریب‌ترین غریب

این بار که به زمین افتادی، بار چندم بود که آرزو کردی که ای کاش پایی نداشتی تا با آن راه بروی و به زمین بیفتی؟ 

این بار که داشتند مزدت را می‌دانند بار چندم بود که حس کردی چه کوچک‌اند بعضی مردم؟

و این بار که وقتی نثار می‌کردی و فکر می‌کردی ایثار می‌کنی، بار چندم بود که از نگرفتن پاسخ در هم شکستی؟


غریبٌ و مرءٌ واژهٔ یتّخذ دوست شیءً بر هدفاً نمی‌نهم و شاید یجتهد من لما تو یکون کرده شیءً باشی آخر معنا و را هو هستی لایعلم که بهذا تو الخطأ را یسبح آسان فی من ظلال


سقوط

I quaver over the edge

and look down

my mind screams of

falling

d

o

o

o

:

o

:

w

n

:



and my non-existent courage urges me to step back ...

امید

... و من جویای تو بودم، هر لحظه، و در هر جا. شاید سایه‌ات را روی دیوار می‌دیدم؛ شاید صدای پایت را می‌شنیدم که پشت سرم حامیانه گام بر می‌داشتی و شاید دست‌هایت را حس می‌کردم که وقتی به جلو سقوط می‌کردم پشت لباسم را چنگ می‌زدی. و شاید این تو بودی که وقتی سرم را برمی‌گرداندم دیگر آن‌جا نبودی.

و من هیچ‌ات نخواندم و هیچ‌گاه از تو هیچ نخواستم ...

امروز امّا قداستت را دست‌مایه می‌کنم ... تا مرا دریابی!

یاد

یادم می‌آید که چه‌گونه زمان را برایم معنی می‌کردی و من چه‌گونه از وابستگی‌هایم رها شده بودم تا با تو پیوند بخورم. و چه‌گونه آتشین بودند جوانه‌های نگاهت که بر شاخسار خشک تنم لانه می‌کردند.

و من در صحرای وجودم تو را می‌خواندم.

و یادم می‌آید که چه‌سان در من شکستی مرا ... تا یاد بگیرم که درخت‌ها تا ابد با قیّم بزرگ نمی‌شوند!

و یالالدنیا! من مرّ تو سنة را و می‌خوانم لایتغیّر ای شیئا نهان!

شاید دیگر نیایی

با نفرت از تو می‌نویسم، با خشم. از تو می‌نویسم که سراسر مرا سیاهی کردی و به دست عدم سپردی‌ام. از تو می‌نویسم که این گونه مرا در مقابل خود، خوار و ذلیلم کردی، تا بشکنم و شکسته خواستی مرا!

از تو می‌نویسم که چون تاب برابری نداشتی، پا بر قامت‌هامان گذاشتی و چون پله‌هایی نوردیدی ما را و پشت سر گذاشتی و نصیب ما از تو فقط همان لحظهٔ بالارفتن بود و همان صحنهٔ پشت پیراهن مشعشع تو که تا ابد در خاطره‌های سنگی‌مان نقش می‌بندد.

از تو می‌گویم، تویی که شب‌هایم را سیاه‌تر از هر سیاهی کردی و روزهای روشنم را با نور خود از من گرفتی.

شعله‌های آتش در من زبانه می‌کشند از این بی‌رحمی! و چشمان تو را بر خود حس می‌کنم که با سرماشان تا عمق وجودم را می‌سوزانند.

و من با قلمی سیاه می‌نویسم ... به یاد آن همه سیاهی که از تو ماند و به یاد آن همه روشنی که از تو رفت. و تو هیچ نداری برایم که بگویی در پاسخ، جز همان نیم‌نگاه از روی شانه که وقتی کمرهایمان را می‌شکستی به ما انداختی. و من هنوز منتظرم تا شاید ندایی دوباره جهنم را برایم معنی کند.