در چشمهایت نگاه میکنم و بعض سنگینی که ته چشمهایت داد میزند، چشمهایم را میرباید. همانطور مثل احمقها نگاهات میکنم. میگویی: "مثل احمقها ..."
و بغضی گلویم را مثل احمقها تنگ میکند و پردهٔ اشکم چشمانت را تار میکند.
لبخندی میزنی، نه با شادی، و میگویی: «بهت حسودیام میشه ... خدا میدونه چند ساله که این چشام به جز با آب تر نشدن.»
و من مثل احمقها باز نگاهات میکنم. بغضات با چشمانت تار شده. امّا هنوز هست. مثل همیشه. و من باز هم مثل احمقها به تو نگاه میکنم. و باز تویی و تکرار بغضی که شکسته نمیشود.
هیچ وقت فکر نمیکردم که زمانهایی را که ناگهان چرتم میگیرد در واقع همان مواقعی باشد که Player 1 بازی را Pause کرده است.
تو را لب حوض که نشسته بودی، از سر دیوار دیدم و نردبان از زیر پایم در رفت. یادم هست هنوز که چهطور هر روز به دنبالت تا مدرسه میآمدم و بعد به مدرسهٔ خودم دیر میرسیدم.
یادم هست هنوز که آنروز که تو را در صف نانوایی دیدم و تیلههایم را پخش کرده بودم روی زمین، چادرت را چهطور دور پیکر کوچکت حایل کرده بودی و وقتی نانهای داغ را با خود میبردی دلم میخواست جای نانها باشم. یادم است که چهطور تیلهها را طوری چیده بودم که شاید برق نور آفتاب در آنها چشمت را بگیرد و به سوی من نگاه کنی.
خوب یادم هست آن روزها را؛ که وقتی یواشکی روی شانههای احمد بالا رفتم و از میان چهرههای هزار هممدرسهای تو، چهرهٔ تو را جستم و بعدش هم یادم است که چهطور بابای مدرسهتان تا سر کوچه به دنبالم دوید.
آن روز را یادم است که تو در آب حوض افتاده بودی و من تب کردم. مادرجان میگفت سرمانخورده تب کرده؛ و تبم را نمیدانست از چه روست.
و یادم هست آن روز را که ماشینها جلوی در خانهتان صف کشیده بودند و وانتهای آبی را خوب در خاطر دارم که وسیلههاتان را با خود میبردند و من در حالی که اهل محل میخندیدند به ریش نداشتهام، به دنبال کارگرها گریه کنان در کوچهها میدویدم.
آری، هنوز هم یادم هست، انگشتانم را که بر خاک دیوار خانهتان میکشیدم تا بوی تو را به خود بگیرند، و امروز، آیا هنوز یادت هست مرا؟
پسنوشت:
اگر کسی وبلاگ قبلی من رو دیده باشه میدونه که این داستان تکراریه. خب چه کنیم، کمبود مطلبه دیگه :دی
یک داستانچهٔ چرت، که دلم میخواست بنویسمش، پس نوشتمش.
دست کوچکاش را نرم در دست گرفته بود و آرام آرام از پی خود میکشیدش. دیگر گرمایی از آن دستها احساس نمیشد. شاید چون دیگر رمقی نبود. شاید هم چون آن دستها از سرما ترک خورده بودند و دانههای جادویی برف نوک انگشتها را تغییر رنگ داده بودند.
کاغذ آبی رنگ و رو رفته را در مشتش فشار داد و چشمهایش را بر هم زد. باد هم سر ناسازگاری با او گذاشته بود و مدام از زیر چادرش میخزید و پرده از سرش بر میکشید. صدای بیمعنای افرادی که در پیادهرو دورهاش کردهبودند - یا شاید هم کارشان این بود که آنجا بایستند - در گوشش میپیچید که هزار جور اسم شنیده و نشنیده را زمزمه میکردند و در ازای هر کدام از داروها پول خون پدرشان را مطالبه میکردند.
پاهای زینب پشت سرش روی زمین کشیده میشد و گامهایش یکی یکی کوتاهتر میشدند.صدای نفسهای تبدارش را میشنید که چهطور آنچه از گرما در بدن داشت به بیرون میداد و کمکم تسلیم سرما میشد. خودش هم حال بهتری نداشت، امّا کسی نمیتوانست او را متقاعد کند که چیزی از زینب مهمتر وجود دارد.
دوباره آدرس را نگاهی کرد و دوباره در پشت چشمهای بستهاش دید که چهطور مردی با حرص برایش نشانی را مینوشت. دید که چهقدر در آن لحظه چانه درازش به پوزهٔ وحوش میمانست. ایستاد و نگاهی به پشت سر کرد. هیچ نمیخواست کسی او را ببیند که به کجا میرود. لرزشی زانوهایش را در بر گرفت و برای لحظهای ارادهاش در هم شکست. زمین زیر پایش گویی چسبناک شده بود و کفشهایش در آسفالت نصفه و نیمهٔ پیادهروی باریک خیابان ریشه دوانده بودند. زینب سرفهای کرد و دوباره نفسهای تبدارش منقطع شدند. نگاهی به چشمان کم فروغش انداخت و پایاش را با زحمت بلند کرد. باید میرفت.
انگار تصویر شیشهٔ سرم را که در دستان مرد زیر نور مهتابیها میدرخشید پشت پلکهایش حک کرده بودند. فقط اگر میتوانست آن را برای زینب بگیرد ...
چشمهایش را به هم فشرد تا ژالهٔ نافرمانی را که از گوشهٔ چشمانش میگریخت به زور به داخل برگرداند. ردّ سرد اشک، صورتش را تازیانه میزد انگار. انگار اشکهایش هم با او سر مخالفت داشتند. دلش میخواست بیپروا بگرید. امّا هنوز وقتش نبود. فقط اگر کمی دیگر میرفت ...
دستش از پشت کشیده میشد. ایستاد. گامی به جلو برداشت. امّا طنین صدای پایش تنها بود. تنهای تنها. منتظر ماند. منتظر پژواک گامی کوچک، هر چند بیرمق، امّا همراه. خبری نبود امّا.
برگشت. درست همانجا بود. پشت سرش و روی زمین. زینب را دید که خرمن موهای ژولیدهاش از زیر دستمال نارنجی رنگ سرش بیرون زده بود و روی کف پیادهرو پخش شده بود...
پیرمرد، آهی کشید و پکی عمیق به سیگارش زد. از لای انگشتهای ورمکردهاش دانههای درشت تسبیح سنگی را که به یاد بازی روزگار بیهدف میچرخیدند و روی هم میافتادند میشد دید.
نگاهی دیگر کرد به خرت و پرتهایی که جلوی در مغازهاش با وحید تلنبار کرده بودیم و با پاهای واریسدار و خستهاش رفت سمت دخل.
مشتی رجب، همانطور که خودش هم مثل اکثر قدیمیترهای محلّ یادشان است، روزگاری بود که کفشهای حاجی مصطفی را جلوی پایش جفت میکرد و تا دم مسجد ملاحسینخانِ آن موقع دنبالش میآمد که موقع نشستن عبایش را از روی دوشش بردارد.
حاجی مصطفی هم باز قدیمیها بهتر میدانند که چهطور توی خانه عادت داشت به ما به جای پسرم بگوید پسر رسول. سیّد بودیم روزگاری. امّا روزگار سیّدها هم مثل روزگار همه چیز دیگر توی این دنیا گذشت و سپری شد و طوری دوان دوان دور شد که حتّی رنگش را هم ندیدیم. درست مثل دود سیگار مشتی رجب. درست مثل آهاش.
دستهای مشتی همانطور که یکی یکی اسکناسهای کثیف را با دستهای کارکردهاش در میآورد و میشمرد، آرام آرام میلرزیدند. درست مثل پشت پیرزنی که در سوگ فرزند از دست رفتهاش میگریست. فرزند مفقود الاثر. فرزند گمگشته. همیشه از همان ده-دوازده سالگی که عزیز بهمان میگفت پسر مفقود الاثر، برایم سؤال بود که مگر پسر خودش نبود که مفقود الاثر شده، پس چرا به ما میگوید «پسر مفقود الاثر»؟ شاید اینکه قدیمترش به ما میگفتند نور چشم حاجی را بیشتر دوستداشتم، هرچند که حاجی را بیشتر پدربزرگ میدانستیم تا پدر؛ چه من، چه وحید. آخر سنّمان فرقش زیاد بود.
هنوز یادم نرفته دستهای گرم حاجی را که پشتم را نوازش میکرد و سرم را به سینه میفشرد؛ به پشتگرمی پدر کوتاهوقت و مهربانی مادر دیررفته. فکر کنم همانروزها بود که حاجی مشتی را به خاطر اینکه سیگار به لب من دیده بود از خانه بیرون کرد. همان روزها بود که مشتی را دیدم پشت مراسم گلریزان مهدی آقا که به سیگارش عمیق پک میزد. عمیق و عمیقتر، تا آهش را بیشتر و بیشتر بیرون دهد.
گویی میتوانستم همانروزها دود سیگار مشتی را ببینم که جای دود دودکش مطبخ ثریّا خانم مستخدم را گرفت و ذرّه ذرّه در خانهمان پیچید. آه مشتی را میدیدم که چهطور خرت و پرتهای زیر دستمال قدیمی مادرم را دوره میکرد و از قابهای عتیقهٔ دیوارها بالا میرفت و دور دستههای جام نقرهٔ روی بوفه میپیچید. آه مشتی را میدیدم که چهطور از روی فرش دستباف جهاز مادر خدابیامرزم رد میشد و به پر و پای مرغ و خروسهامان میپیچید و شببوها را نوازش میکرد.
زمستان بود که برف آمد و در خانه محبوس شدیم. شببوها را آنسال عصر سرما زد. حاجی را یادم است که همان سال با اعلامیهها گرفتند و از کار دولتی بیکارش کردند. مرغ و خروسها را که ما سر نمیبریدیم مریض شده بودند، و دیگر قابل طبع نبودند. قابها را برای نان از دست رفته فروختیم و یادم است چهطور آنسال مشتی توانست مغازهای دست و پا کند، شاید هم خودش بود که قابها را خرید.
آن سال که همه جا به هم ریخته بود و آیتالله آمده بود تهران، حاجی بود که مرا روی شانه نشاند تا او را ببینم. رفتن از خانه را که به یاد میآورم، خوب یادم هست مردان غریبهای را که میآمدند داخل اتاق قدیمی سهدریمان. وقتی برگشتیم دستمال مادرجان گم شده بود.
مشتی دوباره پولها را میشمرد. آرام و بیعجله. نه از سر حرص دادن پول، بلکه برای مطمئن شدن از صحت حساب.
جنگ که شد، حاجی را یادم است که چهطور به مسجد میدوید. تا موشکباران هم حتی نامه میداد. بعدش امّا دیگر خبری نبود. عزیز را یادم است که لب حوض مینشست و سیبها را به یاد حاجی در آب میانداخت و میشُست. وقتی دیگر موهای سفیدش شده بودند به نازکی آب چشمه، عزیز هم چشمانش را بست و حاجی را ندید که نیامد.
مشتی لنگ لنگان آمد و گونی رنگ و رو رفته را براندازی کرد و اسکناسهای نیمه مچاله را به دستم داد. بوی توتون در نفسم پیچید و سرفهای کردم. اگر درست مثل خود حاجی نبودم، اقلّا خَلَفش بودم. یادم است که سیگار مشتی چهطور او را به سرفه میانداخت.
اسکناسها را به زور در جیب تنگ شلوارم چپاندم و زیر لب خداحافظی گفتم و از دکان امانت فروشیاش بیرون زدم. به لبهٔ آستینم نگاه کردم که هنوز نخی خیرهسرانه از آن آویزان بود و گویی مرا به استهزاء میگرفت. آخرین باقیمانده از فرش جهازی مادر خدا بیامرز را از لباسم کندم و سر راه سوار شدن به ماشین رنگ و رو رفتهٔ وحید در جوب انداختم و بیآنکه دوباره نگاهش کنم که چهطور در تلاطم بیامان زندگی آب به زیر و رو میرود در ماشین را پشت سرم به هم کوبیدم. هنوز آه مشتی به ماشین وحید نرسیده بود.