و من به سادگی خریدن یک بستنی اضافه برای اعضای خانواده، رفتنت را باور کردم ...
«حالت چهطوره؟» «اگه نشه کارم جور بشه چی؟» «I cannot see through you, but I can at the very least see you» «خیلی وقتا به این فکر میکنم که راه درست کدومه.» «واقعا آیا توی اون زمانهایی که با هم سپری کردیم انقدر بد بودم که حالا هم نمیخوای رهام کنی و بذاری کمی آروم باشم؟» «به امسال که دیگه نمیرسه، باشه برای سال بعد.» «این چه قیافهایه برای خودت درست کردی؟» «حتّی از مال مریم هم برام سختتره.» «مراقب باش چی داری میگی.» «یعنی نتیجهش کی معلوم میشه؟» «چرا دیروز حالش این جوری بود؟» «ما مجبوریم با این جناب استاد دانشگاه کار کنیم؟!» «وقتی گریه میکنی سرتو بغل میگیره؟ وقتی میخندی بهش برای خندههات میمیره؟ ... هنوز عکسامو نگه داشتی یا نه؟ هوای طوطیمونو داشتی یا نه؟» «این بار بهش چی بگم که همون نتیجهای رو اعلام کنه که من میخوام؟» «روزها فکر من این است و هم شب سخنم ...» «-عجب! شما هم؟ -خب کمال همنشین و اینا تاثیر داره.» «سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند.» «اینو خودت گفته بودی، من که آهنگ غمگین دپرسم نمیکنه.» «شایدم چون دیگه مطرح شد و اون شوکش رفع شد.» «You never know what I've been through, would you? Your only judgment is based on my age» «نمیدونم باید بگم که انشاءالله کم بشه یا نگم؟» «حسود شدی؟» «تا حالا هیچ کس توی تمام زندگیم جرأت نکرده بود به من همچین حرفی بزنه که این آدم زده.» «چی کار کنم که جزئیات مکالمات اینطوری یادم میمونه؟» «میلاد امشب فرق داشت. شاید یه خورده بزرگتر شده بود.» «اگه حاضر بشه کمک کنه توی ویرایش منم حاضرم ترجمهش کنم. ولی فعلا که خبری نیست ازش.» «اگه الان بذارم کسی نظر دوستجونم رو نمیبینه فایده نداره.» «شاید حتّی برات یه بسته بیسکوئیت جدید خریدن!» «منم که تنبل جواب راحتتره رو انتخاب کردم.» «بعضی وقتها واقعا بچه میشی.» «میدونستم نباید گرفته بشه، امّا شد، پس تقصیر خودمه.» «شده بود عین مادربزرگها.» «چرا بعد از اینهمه مدّت حالا خاطرهت داره میآد توی ذهنم؟» «چون قرار بود من هم باشم رفتی؟» «یعنی برادرش اینا که برن مشکلی پیش میآد؟» «تا حالا شده جیم بزنی بری دم مدرسهٔ دخترا؟ (شده، ولی قرار نیست بگم چهطوری و با چه نتایجی!!)» «تنها ماندم، تنها چون دل ...» «حالا به فرض که گوشهٔ کتابم خراب شده! معذرت خواستن نداره که!» «شاید بشه اینو به یه پروژه تبدیلش کنم و ازش یه چیزی هم عایدم بشه.» «زندگی اگه یه خطّ صاف باشه مشکلی پیش نمیآد؟» «You know that this talk killed me, don't you?» «شاید منم باید بازی کنم از این به بعد برای همه؟» «دیگه عاشق شدن نازخریدن فایده نداره، نداره ...» «واقعا ناراحت شدم که فهمیدم با زدن اون پست حالتو گرفتم، ببخشید. قصدم این نبود.» «خدایا، یعنی من انقدر نفهم بودم که تا الان داشتم تمام راه رو غلط میرفتم و تازه فهمیدم؟!» «دوباره فال حافظ و دوباره توی فالمی، بذار خیال کنم بذار، اگر چه بیخیالمی» «چی فکر میکردی که به من این حرفو زدی؟! فکر کردی انقدر احمقم که خودم نفهمم؟» «شاعر کنار دفترش افتاد از نفس.» «کوری.» «تا کی به تمنّای وصال تو یگانه، اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟» «مطمئنم که معادلهش رو درست نوشتم، امّا نکنه غلط محاسباتی داشته باشم توی حلّش؟» «برای چی انقدر حرص میخوری؟» «راز دل به کس نگفتم، مهرت را به دل نفهتم.» «امیدوارم اتّفاقی براش نیفتاده باشه.» «یعنی از این که عکسا رو بهش ندادم دلگیر شده؟» «آیا مشکلش تا الان حلّ شده؟ یا هنوز داره دور میزنه؟» «یعنی اون موقع انتخاب غلطی کردم که الان دارم این نتایج رو میبینم؟» «اگه میدونستی از اوّل که قرار نیست نتیجهای بگیرین چرا دلبستی بهش؟» «یعنی میرسم همهٔ این ۱۰۰ تا اسلاید رو دو روزه بخونم؟» «اوه! تمرینای ساختار و زبانم یادم رفته بود!» «موضوع ندارم.»
درست ۱۵ هفتهٔ پیش پستی داشتم با همین عنوان. تصمیم گرفتم بعد از این مدّت دوباره بنویسم که چیها داره توی ذهنم برای خودش چرخ میخوره!
چیزی که نوشتم از ۱۴:۰۰ تا ۱۴:۰۸ در ذهنم جاری بوده - البتّه بعضیهاش نتیجهٔ فکرمه، نه خود فکرم، که خود اون نتیجه هم البتّه برای خودش یه فکره :دی.
میلاد بدینوسیله از تمامی دوستان و آشنایان و وبلاگخوانان و وبلاگنخوانان گرامی عذر خواهی مینماید. اصولا در زمان امتحانات، خاصّه آنها که حجمشان از هزار صفحه منبع امتحانی تجاوز میکند، میلاد دچار نوعی اختلال به نام «اینِر مایند قاطیاینگ[۱]» میشود. در چنین زمانهایی روحیهٔ نیمهسگیاش بروز کرده، از زمین و زمان پاچه میگیرد و شکایت میکند.
در چنین شرایطی، میتوان میلاد را از تیرهٔ موجودات زندهٔ خسته و over-worked [۲] به حسابآورد. لطفاً در همین راستا برای امتحان امروز او دعا نمایید!
تابعات:
بدینوسیله میلاد اعلام عذر خواهی میکند از:
توضیحات:
۱. Inner-Mind Ghatying
۲. وضعیّتی که در آن حمّال میشوید.
۳. که البتّه گویا اگه سر هم میزدم توفیری نمیکرد! چرا که نظراتشون بسته بید!
۴. البتّه چون کلافهشدنش یه اتّفاق نادر بود نمیتونم بگم هیچ رضایتمندی پنهانی از این کار کسب نکردم! :دی
مگه حتما باید روز مادر باشه که از تو بنویسم؟ مگه حتما باید تولّدت باشه که برات بنویسم؟
دلم میخواد از تمام قهر کردنامون بگم؛ که چهطور از هم ناراحت میشیم، هر کدوممون یه گوشهٔ خونه میشینیم و به این فکر میکنیم که چرا اینجوری شد؟ بعد من میام کنارت و ده دقیقه بیحرف وامیایستم کنارت و بعد از ده دقیقه، روتو میکنی به من، لبخند میزنی و منو میبوسی و میگی از دستت ناراحت نیستم.
امروز تازه بعد از بیست سال فهمیدم که چقدر کم بهت گفتم که دوستت دارم!
دلم میخواد یه پست هم راجع به تویی بکنم که دوست دارم فکر کنم برام فقط یه خاطرهای. شاید به خاطر تمام لحظههاییه که کنار هم گذروندیم، و تمام پیغاماییه که با هم ردّ و بدل کردیم.
امّا خیلی وقته که برام سؤال شده، تو خاطرهٔ تلخ منی یا شیرینش؟