نگاهت میکنم. نگاهم میکنی. چشمهایت چه عجیب است امروز. گاهی سیاه، مثل نیمهی پنهان ماه؛ گاهی میشی، مثل پوست آهویی که زیر آفتاب میدود؛ گاهی آبی، رنگ آسمانی که هنوز ابرها در آن بازی هرروزهی خود را شروع نکردهاند.
همچنان که نگاهت میکنم، انگار تغییر شکل میدهی. رنگ پوستت انگار مترصّد تسخیر گوشهگوشهی طیف رنگین کمان باشد. تغییر میکنی و در چشمانم خیره میمانی و همچنان همانی هستی که بودی. همچنان، اگر قدّت اندکی بلندتر شده باشد -- که نمیدانم شده یا نه -- و اگر انگشتانت بلندتر و یا قدری نازکتر، و اگر هم حتّی خم ابروهایت دیگر اشتیاق همیشگیات را پنهان نمیکند -- چه این اشتیاق زنده یا نه -- موهایت همان خرمن بنفشرنگ و بیمثال همیشهی خودتاند.
قدم که میگذاری به سمتم سایهها بلندتر میشوند و انگار تبآلودگی من در تو منعکس شده باشد؛ که حتّی نمیدانم عنوان این رویارویی چیست.
کودکم را دیدم که از پشت شیشه به من خیره شده بود. آهم روی صورتش نقش بست و مانند تار عنکبوت صورتش را تیره کرد.
چشمانش پر شد از اشک و قطرات آبگینش بر گونههایم چکید.
در چشمانم خیره شد و لبخندی زدم و افتادم درون چشمهاش. دستم را گرفت و نگذاشت زمین بخورم. سرش را چرخاندم و چشمم افتاد به توپ سرخ و سفید راهراه دولایهای که سالها بود گوشهی حیاط مادر خاک میخورد. دویدیم سمتش و شوت محکمی زدیم. حسّ خوبی بود، دویدن انگشتان نسیم در میان موهای درهمپیچیدهام ...
کودکم مرا با خود برد، تا خوشی در دلم جوانه زند. کودکم امّا نمیدانست انتخابات چیست، کار چیست، مسؤولیّت کجاست؟
کودکم دلی ساده و سری خوش داشت. کودکم در من بود. و من دیگر در او نیستم.
در گوشهای از اتاق با دخترک قصّههایم نشستهام و موهایاش را آرام، آرام نوازش میکنم. پشتاش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانههایم و من با آنها بازی میکنم.
خیره شده به آن دوردستها، یکجایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...» ته قصّهمان. من امّا هنوز هم فقط او را میبینم که در یک قدمیام است؛ نه بیشتر و نه کمتر.
بوی عطر عجیبی از او میآید - یک چیزی بین عطر سیندرلّا و سفید برفی، ولی پوستش اصلاً شبیه آن دو نیست؛ یک چیز دیگری است برای خودش. دخترکم یکدانه است.
آرام آرام موهایش را برایش در یک دنباله میبافم: یکی از زیر، یکی از رو، و یکی هم وسط. دوست دارد وقتی موهایش را اینطور با دقّت میبافم، جوری که حتّی یکخورده هم وزوزی نمیشود و همهاش مرتّب و یکدست صورت زیبایش را کادره میکند. لبخند ناپیدایاش را روی لبهایش حسّ میکنم.
امّا نگاه خیرهاش را از آن دوردورها برنمیگیرد. اشکال دخترک قصّههایم این است که همیشه در آن اواخر قصّه منتظر است تا من اژدها را بکشم و او را ببوسم و با هم در خوشبختی زندگی کنیم. اشکال من این است که همیشه قصّه را تا وقتی دوست دارم که به آخر نرسیده است.
احساس میکنم با هم خیلی تفاهم نداریم؛ ولی دخترکم یکییکدانه است.
نوشته شده به تاریخ یکشنبه، ۲۴ مرداد ماه ۱۳۸۹، ساعت ۰۰:۱۱ بامداد