-
دو
سهشنبه 13 اسفند 1387 00:12
آرام و آهسته قدم بر میدارم. با دقّت. مثل راه رفتن روی جدول؛ طوری که نیفتم پایین. گوشه و کنار پارک را نگاه میکنم. آقایی که روی نیمکت مشغول روزنامه خواندن است نگاهی یکوری به من میکند. گویی دیوانهای میبیند. شاید هم درست میبیند. به هر حال، آدم وقتی پیر میشود خردش هم زیاد میشود - معمولا. به آفتاب نگاه میکنم. نورش...
-
برای
جمعه 2 اسفند 1387 00:49
تا حالا در خیابانی شلوغ، در یک پیادهرو که در آن از شدّت حضور جمعیّت ممکن است هر لحظه پای کسی را له کنی راه رفتهای؟ در چشم هیچ کدام خیره شدهای؟ به این فکر کردهای که در همان لحظه، در سر هر کدام از این چند ده هزار نفر چه میگذرد؟ از تخت سلطنت خود پایین بیا. تو کی هستی در مقابل این همه انسان؟ تو چه بیشتر داری که دنیا...
-
نامناسب
جمعه 2 اسفند 1387 00:44
به فرمان تکیه میزنی. دود غلیظ سیگارت را به بیرون شیشه میدهی. هوا سرد است. نفر جلویی که پیاده میشود، دویستی ناقابلی کف دستت میگذارد. نگاهی میکنی و میگویی کرایه سیصد است. مرد چانه میزند. تو بی بحث بیشتر، گاز میدهی. فاصله میگیری، از این انسان حریصی که حاضر است به خاطر صد تومان نفرین و زن و بچهات را به جان...
-
عنوان
جمعه 2 اسفند 1387 00:36
گوشهٔ خیابان روی زمین نشستهای. هر کسی از جلویت رد میشود. هر کسی، با هر رنگی. تو لباس کثیفت را به خودت نزدیک میکنی. شرمزدهای. دوست داشتی مثل هر یک از این دخترهای مشغول رد شدن مانتویی شیک به تن کنی و خیلی مرتّب با آرایش سوار آخرین ماشین بازار شوی. زنی پولی جلویت میاندازد. تو نگاهی به پول میاندازی. دستت را آرام...
-
یک ...
سهشنبه 29 بهمن 1387 12:53
توی خیابانم. قدم زنان و بیاندیشه. چشم تو چشم میشویم. *** تو داری لبت را میگزی و موهای میشیات از زیر روسری بیرون زده. اخم کردهای. زن سالخوردهای کنارت میآید. مادرت است. قیافهاش ناراحت است و چادرش را به دندان گرفته. دارد فکر میکند که چهقدر باید از اینکه دخترش موهایش را بیرون گذاشته خجالت بکشد. نگاهی از زیر...
-
زندگی
سهشنبه 29 بهمن 1387 12:44
زندگی فرصت زیستن است، لحظهها را باید زیست، اشک حسرت را، وقت حسرت باید ریخت. امیدوارم خوانندگان عزیز از عمق این مطلب غرق نشن. :دی
-
دانشجو = آدم؟؟!
جمعه 25 بهمن 1387 02:45
میلاد و خالهٔ محترم مشغول بحث میباشند. دخترخاله هم حاضر میباشد. دخترخاله پنج سال دارد. خاله در مورد پسرخاله حرف میزند و میگوید: «خدا رو شکر اینم دانشجو شد و رفت.» میلاد تأیید میکند. دخترخاله با شگفتی میگوید: «مگه دانشجو میلاد جون نیست؟» میلاد: «الان داداش دانشجوئه.» دخترخاله: «میلاد جون قبلا دانشجو نبوده؟»...
-
chat
چهارشنبه 23 بهمن 1387 20:40
a: u ok with it? m: sure, why not? a: dunno, but afaik it could get a: u in serious trouble m: doesn't matter. you concerned? a: not so much m: so why bother asking? a: wasn't asking, just consulting m: consulting me? m: why would you? a: cause i could use the advice of sommat older m: how old are you? a: 27 m: and...
-
پرنده
چهارشنبه 23 بهمن 1387 12:00
چقدر مطیعانه به هر اشارتم نغمه سر میدهی! اگر کسی نداند، فکر میکند پرندهای دستآموزی. من اشاره میکنم، تو صدا میکنی، و مردم به سوی تو میشتابند؛ به سوی من. به راستی هم که به مانند پرندهای دستآموز میمانی، در این بلندترین برج کلیسای جامع شهر.
-
کجایی؟
شنبه 19 بهمن 1387 04:53
کنار در ایستادهای و من به سویت میدوم. از خود بیخودم. در آغوشت رها میکنم این تن خستهام را. گرم در آغوشت میگیرم. پیراهن سفیدت چه برقی میزند! دستانت را از پشتم حلقه میکنی و مرا به خود میفشاری. گرمایی ناگهانی قلبم را در هم میفشارد؛ و من با شگفتی، به پیراهن سفیدت نگاه میکنم که چه ناگهانی سرخ میشود، و نوک خنجری...
-
the wet moon
شنبه 19 بهمن 1387 04:50
به کنج دیوار اتاق تکیه میزنی. تویی و نور مهتاب لای پنجره و خدا که آرام در آغوشت خوابیده. صدایی نیست جز تیک تیک ساعت که شمارش معکوس مرگت را پیش از تولّدت آغاز کرده. دانههای شبنم روی پنجره جا خوش کردهاند و ستارهها از پشتشان چون لکّههایی نورانی به چشم میخورند. سرمای دیوار پشتت را میلرزاند. دلت میخواهد بایستی....
-
خدا
پنجشنبه 17 بهمن 1387 20:28
پدر کنار پنجره نشسته بود از پشت شیشه، میدید که دختر کوچکش چهطور معصومانه با گلولههای سفید برف بازی میکند. لبخندی از سر شوق بر لبانش نشست و مهری بیمانند در دلش جوانه زد. *** در آغوش مادر جا خوشکرده بود و آرامآرام در خواب نفس میکشید. مادر دستی بر سرش کشید و زخمهای تازهیافتهاش را بوسید. با نگاه کردن به هر...
-
revival
پنجشنبه 17 بهمن 1387 20:28
نوشتهها را نگاه میکنم. از همهشان بدم میآید. هر چه میکنم آنطور که میخواهم نمیشوند. جوهر از نوک قلمم میچکد و بر کاغذها فرود میآید. همهشان را با هم بر میدارم و مچاله میکنم در سطل میاندازم. چند وقتیاست سطل نوشتههایم را جدا کردهام از سطل زبالهها؛ اینطور میتوانم هر وقت میخواهم داخلشان جستوجو کنم و...
-
luciferous
پنجشنبه 17 بهمن 1387 14:37
تنها در تاریکیات نشستهای. از در که وارد میشود، چشمانت را از نور وجودش میبندی. گلهای بیرون پنجره، زیر آسمان شب، در زیباییاش پژمرده به نظر میرسند. دست میکشد روی صورتت؛ نوازشی که آنهمه مشتاقاش بودی. روبهرویت مینشیند. دست میگذارد روی پاهات و به شانهات تکیه میدهد. موهایش را از میان انگشتانت میگذرانی. گم...
-
فرشته
چهارشنبه 16 بهمن 1387 02:00
مشغول پیاده روی هستید که یهو میبینید یکی به کمک احتیاج داره (یه پیرزن که دستش سنگینه، یه کور که نمیتونه از خیابون رد بشه و ...) و بدون تعلّل به کمکش میشتابین. وقتی میرسید خونه، یادتون میافته که باید به دوستتون زنگ بزنید. به طور کاملا ناخودآگاه شماره رو اشتباهی میگیرید، و از اون طرف خط، یه صدای ظریف بهتون میگه:...
-
سوال بهشتی؟
یکشنبه 13 بهمن 1387 21:08
میگن کسی که میمیره به جهت اینکه به عالم ارواح متصلّ میشه به هر چیزی داناست. میگن کسی که در بهشت وارد میشه هر آرزویی به او رواست. حالا اگر بزرگترین آرزوی یه نفر تجربهٔ لذّتیه که در رسیدن به جوابها به دست میآره، چنین فردی در بهشت چه جوری میتونه به این آرزو برسه؟
-
Ways to do it ...
شنبه 12 بهمن 1387 04:14
One must choose one's share of life, for there are two ways to go: 1. Ignore it, and pretend nothing has happend. 2. Lash out, and bring an end to this endless chain.
-
امتحان ... امتحان ... امتحان ... امتحان ...
جمعه 11 بهمن 1387 00:03
در طول این مدّتی که داشتم برای امتحانات درس میخوندم، برام این سؤال پیش اومد که آیا واقعا دانشجو بودن یعنی این که ما برای امتحانات متعدّدی که داریم، از روی کتب درسی مطالب رو حفظ کنیم، و بعد در مقابل برگهٔ امتحانیای قرار بگیریم که حدّاکثر نصف سؤالاتش از اون کتب طرح شده؟ آیا دانشگاه خوب دانشگاهیه که متوسّط نمرات...
-
We justify
جمعه 11 بهمن 1387 00:00
انسانها احتیاج به تأیید اطرافان دارند. شاید به همین دلیل است که ما سعی میکنیم برای جلب این تأیید، برای هر کار خود توجیه و بهانهای مهیا کنیم. ولی این حقیقتی است که باید بپذیریم: بعضی از اعمال صرفا فاقد هر توجیهی هستند. گاهی باید عذرخواهی کرد. معذرت میخواهم!
-
قهرمانخواهی
پنجشنبه 10 بهمن 1387 23:57
چند نفر از شما در روبهرویی با شرایط زمانه به داستانهای فانتزی و علمیتخیلی پناه میبرین؟ چند نفر از شما به دنبال قهرمانتون در داستانهای فانتزی هستید؟ چند نفرتون داستانهایی که در اون شرایط زمانی شبیه شرایط قرون وسطی هست رو به داستانهای مدرن ترجیح میدین؟
-
میدونی ...
دوشنبه 30 دی 1387 03:39
You just executed a brilliantly planned fallacy of innocence, this very moment; but do you know why it is not working? Because I am not playing by your rules That being said, I see no reason to take your bait head on
-
اندر افکار یک موجود زنده
شنبه 28 دی 1387 06:41
«بهش نمیخوام فکر کنی» «یه چیزیه که برای انجام شدنش به همّت دو نفر احتیاجه» «نمیتونم درک کنم که کی داره جدی میگه و کی شوخی میکنه» «جدیدنا این یکی جای اون یکی رو گرفته.» «به هر حال برای تو هم بهتره زودتر از شر ما خلاص میشی.» «فکر میکردم حداقل دوستیم انقدر ارزش داشته باشه که منو در جریان بذاری، ظاهرا اشتباه...
-
این داخل ...
جمعه 27 دی 1387 06:27
چشمانت را بستهاند. حتّی رویش را هم پوشاندهاند. امّا دیگر این چیزها جلودار این نیست که جایی را نبینی. همین تازگیها، شاید دو سه روز پیش، چشم دیگرت باز شده. دلت میخواهد سرت را بچرخانی و جایت را ببینی. دو دست را حس میکنی که زیرت را گرفتهاند و به آرامی تو را زمین میگذارند. سر و صدای عجیبی میشنوی و میفهمی کسی به...
-
به نظر شما ...
پنجشنبه 26 دی 1387 16:13
... در جنگ غزه، حقّ با کدامیک از طرفین است؟ در اینجا رأی خود را ثبت کنید.
-
تولد
چهارشنبه 25 دی 1387 16:10
بدین وسیله میلاد تولد دوست خوبش را تبریک میگوید. خدا ایشالا حفظش کنه این دوست رو.
-
قضاوت
چهارشنبه 25 دی 1387 03:49
آقای الف که در خیابان مشغول حرکت است، به سنگی برخورد میکند که مسیر حرکتش را مسدود کرده. وی سنگ را به هوا میاندازد و حرکت میکند. آقای ب. که در همان لحظه از آن مکان با خودرویی عبور میکرده محکم با سنگ بر خورد میکند و سنگ علاوه بر آسیب زدن بر خودروی ایشان به جلو پرتاب شده، با کلهٔ آقای ج که در کنار خیابان مشغول کتاب...
-
چه میشد؟
دوشنبه 9 دی 1387 19:20
جبر و اختیار، دو تیغ تیز برندهٔ زندگی انسان. به راستی اگر انسان آزاد بود تا در محدودهٔ اختیار عقلیاش، اختیار عملی داشته باشد، چه بر سر دنیاها میآمد؟ و اگر انسان مجبور بود تا از ارادهای واحد، هر چند قدسی و خداگونه، تبعیّت کند، چه بر سر انسانهای دنیاها میآمد؟
-
سالروز
دوشنبه 9 دی 1387 18:36
در سال ۱۳۸۰ بود که در چنین تاریخی در سایت بلاگر ثبت نام کردم، و اوّلین وبلاگ خود را (The Society for Broken Jars' Rights Preservation) آغاز کردم. تا خرید سایت بلاگر توسط گوگل در ۲۰۰۳، در صورت عدم فعالیت در وبلاگ، وبلاگها پاک میشدند، در نتیجه متاسفانه این وبلاگ موجود نیست. هر چند که با راه اندازی پرشینبلاگ، به سرعت...
-
یکی بود یکی نبود ... (۲)
یکشنبه 8 دی 1387 22:37
دخترک خیلی مهربان بود. هر وقت میدید کسی مورد ظلم قرار میگیرد، قلبش عمیقا به درد میآمد. امّا به خوبی میدانست که نمیتواند برای مردم دنیا کاری بکند. حوزهٔ قدرت او بسیار محدود بود. به همین خاطر، سعی میکرد تا با تمام وجودش به همهٔ آنهایی که در حوزهٔ قدرت محدودش قرار میگرفتند کمک کند تا زندگی به دور از خشونت و ظلمی...
-
نویسنده مرد؟
یکشنبه 8 دی 1387 01:45
اوّل وقتی قلم را روی کاغذ میگذاری و آن را حرکت میدهی، وقتی شیرهٔ قلم روی کاغذ خشک میشود، وقتی کاغذ را از روی میزت بر میداری و آرام و مطمئن آن را به دست دوستت میدهی، وقتی کسی بعدها بیاجازه آن را بر میدارد، آن وقت است که تو مردهای. وقتی مطلبت را منتشر کردی، دیگر تو نویسندهاش نیستی. حقّی بر تو وجود ندارد. تو...