-
عاشقانهای برای عزیز بازگشته
جمعه 11 اردیبهشت 1388 03:48
یادم نمیرود که چهطور هر بار تنها لمس پوستت کافی بود تا لرزشی به جانم بیُفتد. چه لحظههایی که با هم سپری کردیم! چه جاهایی که با هم نرفتیم! تو در خصوصیترین لحظههای من حضور داشتی، و من شاید تو را به اندازهٔ تمام عمرت میشناختم. اگر دست خودم بود، حتّی به حمّام هم میبردمت! احساس خاصّی که با گذشتن سرم بر روی قلبت پیدا...
-
آهنگنامه
سهشنبه 8 اردیبهشت 1388 15:41
به این نتیجه رسیدم که هر سال از زندگیم، حدّاقل یه آهنگ یا خواننده یا گروه بوده که بیشتر از بقیه باهاش حال میکردم. خیلی از اینا چیزاییه که شاید چندین ساله گوش نکردم، یا شاید الآن ازش بدم بیاد. امّا برای ثبت شدن، اینجا چیزی که نسبت به ده سال از زندگیم (یعنی از اوّل ۷۶ تا آخر ۸۵) به نظرم اومده رو میذارم. قطعا...
-
وبلاگبازی
دوشنبه 7 اردیبهشت 1388 21:59
عجب دنیاییاست این دنیای وبلاگ! میتوانید در زمینههای مختلفی در آن فعّالیّت کنید و در جاهای مختلفی غرق شوید! مثلا میتوانید دوستهای وبلاگی جدید پیدا کنید و چنان با وبلاگهای آنها (که هر کدام خود یک دنیاست) مشغول شوید که از زندگی غافل شوید. یا میتوانید برای نوشتن یک مطلب به خصوص چنان غرق فکر کردن شوید که زمان...
-
دو طرف
دوشنبه 7 اردیبهشت 1388 19:39
- التماس دعا! - ما خودمون محتاجیم به دعا. (منو هر کدوم از دو طرف که دوست دارین در نظر بگیرین)
-
چه کنم؟
یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 23:35
از همون اوّل ترم هم با اون رفتار مسخرهت میدونستم میخوای چه گندی بزنی. و از همون اوّلین لحظهای که فهمیدم، برام روشن بود که چهقدر مسخرهس فکرت و کارت. ولی خودت خواستی که این گندو بزنی. تقصیر خودت بود. حالام اگه بهت برخورده یا نخورده، به من هیچ ربطی نداره. چند بار سعی کردم به طور خیلی نامحسوس، طوری که یه وقت غرورت...
-
به کی؟
یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 01:08
دلم یه دونه به این خوش بود که دیگه تو خواب میتونیم خودمون باشیم [۱] . بعد از قضا دست روزگار میآد و توی خوابت مجبورت میکنه صحنههایی رو تکرار کنی که توش دروغ گفتی و نقش بازی کردی [۲] . آخه نوکرتم، خدا جون [۳] ، این دیگه چه کاریه؟ بابا به اندازهٔ کافی توی بیداریمون ملّت رو خر میکنیم و خالی میبندیم براشون، دیگه تو...
-
این روزا
یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 01:08
این روزا، زیاد میآی توی یادم. نمیدونم از خوبی منه، یا خوبی تو؟ احتمالا خوبی تو. ولی مطمئنم اگه این روزا، منو ببینی، حتی حرف زدنم رو هم نمیشناسی. چه برسه به رفتارم ... دیگه من اونی نیستم که تو میخواستی. شاید اصلا از اوّلش هم اشتباهم این بود که میخواستم اونی بشم که تو میخواستی. آرمانهات، ارزشهات، الان چیزی جز...
-
بازی فایرفاکسی!
شنبه 5 اردیبهشت 1388 22:18
این در واقع پاسخیاست به دعوت پزشک ۷۸ . A: http:// a livingbeing.blogsky.com/ B : http://www. b logsky.com/Login. b s C : http:// c e.sharif.edu/ D : http://www. d astan-nt.blogfa.com/ E : http:// e du.sharif. e du/ F: http://www. f acebook.com/ G: http:// g ood-life.ir/ H: h ttp://www.facebook.com/reqs.p h p I:...
-
تازه ...
شنبه 5 اردیبهشت 1388 22:18
و من به سادگی خریدن یک بستنی اضافه برای اعضای خانواده، رفتنت را باور کردم ...
-
اندر افکار یک موجود زنده
شنبه 5 اردیبهشت 1388 15:45
«حالت چهطوره؟» «اگه نشه کارم جور بشه چی؟» «I cannot see through you, but I can at the very least see you» «خیلی وقتا به این فکر میکنم که راه درست کدومه.» «واقعا آیا توی اون زمانهایی که با هم سپری کردیم انقدر بد بودم که حالا هم نمیخوای رهام کنی و بذاری کمی آروم باشم؟» «به امسال که دیگه نمیرسه، باشه برای سال بعد.»...
-
عذرخواهی دستهجمعی!
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1388 02:21
میلاد بدینوسیله از تمامی دوستان و آشنایان و وبلاگخوانان و وبلاگنخوانان گرامی عذر خواهی مینماید. اصولا در زمان امتحانات، خاصّه آنها که حجمشان از هزار صفحه منبع امتحانی تجاوز میکند، میلاد دچار نوعی اختلال به نام «اینِر مایند قاطیاینگ [۱] » میشود. در چنین زمانهایی روحیهٔ نیمهسگیاش بروز کرده، از زمین و زمان...
-
مادر
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1388 02:06
مگه حتما باید روز مادر باشه که از تو بنویسم؟ مگه حتما باید تولّدت باشه که برات بنویسم؟ دلم میخواد از تمام قهر کردنامون بگم؛ که چهطور از هم ناراحت میشیم، هر کدوممون یه گوشهٔ خونه میشینیم و به این فکر میکنیم که چرا اینجوری شد؟ بعد من میام کنارت و ده دقیقه بیحرف وامیایستم کنارت و بعد از ده دقیقه، روتو میکنی به...
-
خاطره (۴)
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1388 02:03
دلم میخواد یه پست هم راجع به تویی بکنم که دوست دارم فکر کنم برام فقط یه خاطرهای. شاید به خاطر تمام لحظههاییه که کنار هم گذروندیم، و تمام پیغاماییه که با هم ردّ و بدل کردیم. امّا خیلی وقته که برام سؤال شده، تو خاطرهٔ تلخ منی یا شیرینش؟
-
خاطره (۳)
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1388 14:42
خوانندگان وبلاگ فکر نکنن که من قصد دارم تلخی بکنم، یا زندگیم خیلی مشکل و سخته. کاملا برعکس، زندگی برام انقدر آسون و خوب و بهکامه، که یه چنین خاطراتی نادر هستن. امّا وقتی به یادمیآرمشون، حس میکنم که اینام یه جزئی از چیزی هستن که منو شکل دادن. هنوزم یادمه، «دوست» خوبم، که وقتی چهارده سالمون شده بود، و به قول...
-
خاطره (۲)
سهشنبه 1 اردیبهشت 1388 22:58
نظرات تأیید میشن. با بهترین دوستم از مدرسه زدیم بیرون. کلاسای اضافهٔ تابستونی سال اوّل دبیرستانه. کلاس معارف داریم و هیچ کدوممون حوصلهٔ معلّم کسالتآور و درس خستهکنندهش رو نداریم. با هم دیگه میریم به بستنی فروشی نزدیک مدرسه. دو تا بستنی قیفی نیممتری (البتّه اسمش نیممتری بود، وگرنه شاید در حدود ۲۰ - ۳۰ سانتیمتر...
-
خاطره (۱)
سهشنبه 1 اردیبهشت 1388 17:31
در حالی که داشتم به سنم، این که چه شیطنتهایی کردم، با چه چیزایی روبهرو شدم و اینکه هنوز واقعا خبری نشده میاندیشیدم، برخی خاطرات که فراموششون کرده بودم، برام زنده شدن. بعضی از اینها خاطرات تلخی هستن. دوازده ساله - تقریبا. برای اوّلین بار مدرسهای میرم که از خونه دوره، و خودم باید برم و بیام. زمستونه و هوا سرده....
-
over-eager
دوشنبه 31 فروردین 1388 12:15
چنان مشتاق دیدنش و صحبت کردن باهاشی، که وقتی میبینیش، گند میزنی به صحبتتون؛ حرفایی میزنی که بعدا خودت خجالت میکشی، چیزایی میگی که ناراحتش میکنه، و شاید تا مدّتی دیگه نبینیش. هر لحظهای که با کس دیگهای حرف میزنه به جای تو، حسّ حسادتت رو بر میانگیزه. درسته که بعدا شرمنده میشی، ولی در اون لحظه، حسادتته که...
-
نصرت خانم!
یکشنبه 30 فروردین 1388 23:46
مطلب زیر از وبلاگ خواهر گرامی کش رفته شده است: بی ربط نگاری : نصرت خانم! از بین تمام خرت و پرت های ریز و درشتی که توی گرمای کرم رنگ حمام خانه ما زندگی میکنند، بیشتر از همه خاطر نصرت خانم را می خواهم. با آن ظاهر کج و معوج، انگشت های دراز و صورت استخوانی و رنگِ آبی ناهمگونش با همه چیز و همه کس با ابروهای پُر پُشت و صورت...
-
سفر
شنبه 29 فروردین 1388 02:19
روایت اوّل: ماشاء الله هواپیماهه چرخاش فکر کنم مربّعی بود. صندلیهاش هم که به یه مو بند بود. همچین که دست میزدی بهشون ولو میشدن توی بغل نفر قبلی. جای بارش رو که دیگه نگو؛ به سختی وسایلمون رو توش جا کردیم. از در هتل که وارد شدیم، تحویلدار عزیز برای خودش کلّی تصوّرات غلط کرده بود. آسانسر هتل برای خودش وضعیّتی بود....
-
پشیمان
جمعه 21 فروردین 1388 11:45
در پلکان شکستهای گام بر میدارم و به زیر پایم مینگرم. پلهها سُستاند و اگر بر آنها قدم بگذارم، خواهند شکست. این را میدانم. امّا باید از این پلهها بالا بروم. چه، شاید اجباری در کار است، یا شاید هم صرفا میخواهم ببینم بر گردش روزگار، آخر این پلهها به کجا منتهی میشود، و یا شاید دلم میخواهد با توجیهات و دلایلی که...
-
میلاد کمدتکانی میکند
پنجشنبه 20 فروردین 1388 14:29
میلاد امروز بیکار است و اصلا هم خسته نیست. به همین دلیل، ناغافل تصمیم به تکانیدن کمدش میگیرد. وی که در امر کمد تکانی دارای مهارت وافری است، تصمیم گرفته تا بدین وسیله تجربیّات کمدتکانانهٔ خودار با شما خوانندگان این وبلاگ در میان بگذارد. در همین راستا، چند نکتهٔ اخلاقی مهم که حاصل این کمد تکانی است را به استحضار...
-
promise
پنجشنبه 13 فروردین 1388 04:09
- Dear, how long did it take you to extract that promise from him? - I ... dunno really. About 5 minutes, I guess. Why do you ask? - How long did it take him to break that promise? - About 5 minutes, I guess. Why? - Why, you ask, eh? - I don't understand ...
-
تکرار
جمعه 7 فروردین 1388 18:47
باز هم قول دادم که بار آخرم است. باز هم نشد. باز هم گفتم که تکرار نمیشود، و تکرار شد. باز هم، توبهٔ "نصوح"ام پنج دقیقه بیشتر طول نکشید! *** چمن را اسب بیدار از خم والای دنیاها چنان نالان یکی نعمت هزاران سرد تابان مه؟ *** سال عوض شد و ما هنوز همونی هستیم که بودیم. سال عوض شد و من همچنان در خم همان...
-
مستقیم
جمعه 7 فروردین 1388 18:41
دسته گلی که به دوستم داده بودم تا به تو بدهد را دیدی؟ نامهای را که برایت نوشته بودم و به همسایهتان سپرده بودم رسید به دستت؟ برایت روی دیوار اتاقت پیغامی نوشته بودم، اگر برعکس بخوانی منظورم را میفهمی. به نظرت هوا خوب نیست؟ تو چهقدر حوصلهسربر بودی ابلهجان! یادت بخیر!
-
یادته؟
سهشنبه 4 فروردین 1388 00:41
یادته بهم گفتی داری سرفه میکنی و خون بالا میآری؟ یادته گفتی چشات دیگه نمیبینه؟ یادته گفتی فعلا خداحافظ و رفتی؟ یادته تا فردا ظهرش بهت زنگ زدم و برنداشتی گوشی رو؟ یادته وقتی بالاخره پیدات کردم با هزار زحمت و بدبختی و نگرانی و دلشوره، چی بهم گفتی؟ خوابت برده بود و خواب مونده بودی! بخشیدمت.
-
تو-هم؟
یکشنبه 2 فروردین 1388 21:05
از جایی میان خیالم قدم به اتاقم میگذاری و کنارم روی تخت مینشینی. تو چه معنا داری بی من؟ و من بی تو کیستم؟ سؤالم را در چشمانم جاری میکنم و دست بر لبانت میکشم. سرت را آرام روی سینهام میگذاری. دستم را به دورت حلقه میکنم و بیشتر به خودم میفشارمت. دستم را در خرمن موهایت فرو میکنم - که به طرز عجیبی بنفشرنگ است -...
-
نوروز مبارک
پنجشنبه 29 اسفند 1387 20:34
باشد که در سفرهٔ عیدانهمان، سبزهها نمایانگر احیا، سنجدها نمایندهٔ مهر، سیرها نمایندهٔ شفا، سیبها نمایندهٔ سلامت و زیبایی، سرکه نمایانگر بقا و شکیبایی، سماق نمایندهٔ طلوع، و سمنو نمایندهٔ فراوانی و وفور باشد. در این سال از راه نرسیده، از خدا میخواهم تا هر آنچه برایم عزیز است را در کنف حمایت خود نگاه دارد، و...
-
تجربه
سهشنبه 27 اسفند 1387 23:52
تجربه، یعنی حس وحشت بیعنان و افسار گسیخته از مرگ ناگهانی؛ یعنی پذیرش آنی این حقیقت که تو قرار است در همین شب و همین ساعت دنیا را ترک کنی. تجربه یعنی آرامش بیحدّ همراه با این پذیرش. تجربه یعنی معنای تازهٔ زندگی بعد از این حس، و بعد از زنده ماندن در پایان ساعت. تجربه، یعنی حسّ نفرت از خود و فهمیدن این که چقدر جاندوست...
-
بیخود
سهشنبه 27 اسفند 1387 23:40
تو از خودت خجالت نمیکشی؟ خجالت نمیکشی با این سنّت؟ فکر میکنی این کارا نتیجهای داره؟ فکر کردی اگه زانوی غم بغلبگیری و بشینی و به دنیا زل بزنی، دنیا منتظر تو میمونه؟ فکر کردی هنوز هم وقت داری برای بچهبازی؟ بزرگ شو!
-
مطلب
سهشنبه 13 اسفند 1387 00:20
موضوع، مطلب نیست. حتّی موضوع هم نیست. ولی تو احمقتر از آنی که بفهمی. شایدم من احمقتر از آنم که حالیات کنم. دوباره بگو ... اسمت چه بود؟ دو-باره بگو. چرا، اتّفاقا به یاد میآورم. امّا نباید به یاد داشته باشم، مگر نه؟ *** کجا بردیاش؟ همهاش را کندی؟ یکجا؟ حالا اشکالی ندارد، مال خودت بود، امّا از آن مهمتر، تنهایی...