یک داستانچهٔ چرت، که دلم میخواست بنویسمش، پس نوشتمش.
دست کوچکاش را نرم در دست گرفته بود و آرام آرام از پی خود میکشیدش. دیگر گرمایی از آن دستها احساس نمیشد. شاید چون دیگر رمقی نبود. شاید هم چون آن دستها از سرما ترک خورده بودند و دانههای جادویی برف نوک انگشتها را تغییر رنگ داده بودند.
کاغذ آبی رنگ و رو رفته را در مشتش فشار داد و چشمهایش را بر هم زد. باد هم سر ناسازگاری با او گذاشته بود و مدام از زیر چادرش میخزید و پرده از سرش بر میکشید. صدای بیمعنای افرادی که در پیادهرو دورهاش کردهبودند - یا شاید هم کارشان این بود که آنجا بایستند - در گوشش میپیچید که هزار جور اسم شنیده و نشنیده را زمزمه میکردند و در ازای هر کدام از داروها پول خون پدرشان را مطالبه میکردند.
پاهای زینب پشت سرش روی زمین کشیده میشد و گامهایش یکی یکی کوتاهتر میشدند.صدای نفسهای تبدارش را میشنید که چهطور آنچه از گرما در بدن داشت به بیرون میداد و کمکم تسلیم سرما میشد. خودش هم حال بهتری نداشت، امّا کسی نمیتوانست او را متقاعد کند که چیزی از زینب مهمتر وجود دارد.
دوباره آدرس را نگاهی کرد و دوباره در پشت چشمهای بستهاش دید که چهطور مردی با حرص برایش نشانی را مینوشت. دید که چهقدر در آن لحظه چانه درازش به پوزهٔ وحوش میمانست. ایستاد و نگاهی به پشت سر کرد. هیچ نمیخواست کسی او را ببیند که به کجا میرود. لرزشی زانوهایش را در بر گرفت و برای لحظهای ارادهاش در هم شکست. زمین زیر پایش گویی چسبناک شده بود و کفشهایش در آسفالت نصفه و نیمهٔ پیادهروی باریک خیابان ریشه دوانده بودند. زینب سرفهای کرد و دوباره نفسهای تبدارش منقطع شدند. نگاهی به چشمان کم فروغش انداخت و پایاش را با زحمت بلند کرد. باید میرفت.
انگار تصویر شیشهٔ سرم را که در دستان مرد زیر نور مهتابیها میدرخشید پشت پلکهایش حک کرده بودند. فقط اگر میتوانست آن را برای زینب بگیرد ...
چشمهایش را به هم فشرد تا ژالهٔ نافرمانی را که از گوشهٔ چشمانش میگریخت به زور به داخل برگرداند. ردّ سرد اشک، صورتش را تازیانه میزد انگار. انگار اشکهایش هم با او سر مخالفت داشتند. دلش میخواست بیپروا بگرید. امّا هنوز وقتش نبود. فقط اگر کمی دیگر میرفت ...
دستش از پشت کشیده میشد. ایستاد. گامی به جلو برداشت. امّا طنین صدای پایش تنها بود. تنهای تنها. منتظر ماند. منتظر پژواک گامی کوچک، هر چند بیرمق، امّا همراه. خبری نبود امّا.
برگشت. درست همانجا بود. پشت سرش و روی زمین. زینب را دید که خرمن موهای ژولیدهاش از زیر دستمال نارنجی رنگ سرش بیرون زده بود و روی کف پیادهرو پخش شده بود...
تازگیها با پول توجیبیهایت چه خریدهای؟ آخرین مدل گوشی موبایل را که پارسال برایت خریده بودند امسال هم عوض کردهای؟ آیا جدیدا مسئلهٔ بنزین مشکل شده برایت؟ احساس میکنی کمبود زندگیات را در چنگ خود نگه داشته؟
اگر میتوانی تاوان حقیقت را بدهی، این را ببین!
پسنوشت:
1- میدونم که این مطلب بعضیها رو ناراحت میکنه، و بعضیها رو هم نگران. امّا باید بگم که کلّا این به هیچی نمیارزه.
2- شاید گاهگاهی از این مطالب بنویسم.
پیشاپیش از در هم برهمی و سرگردانی این مطلب عذر میخوام.
حتما این جمله به گوشتون خورده که «نحن ابناء الدلیل». و شاید ادامهاش را نشنیده باشید که «نمیل حیث یمیل» (ما زادگان دلیلیم و به همان جایی میرویم که او راهنماییمان کند)
این جمله از دید من، فقط بیانیه از یه حقیقت آشکار و بدیهی؛ اینکه انسان تا وقتی که بتونه دلیلها و علل رو درک کنه، میتونه به زندگیش ادامه بده.
حالا اگه ما به یه جایی برسیم که توی زندگی به تناقضات وحشتناک بخوریم، باید چی کار کنیم؟
این که من دوان دوان خودمو برسونم مسجد دانشگاه تا از بسمالله حاج آقا جا نمونم، متناقض نیست با این که وقتی فقیری بیرون درب خروجی همون دانشگاه صدام میزنه که ازم کمک بخواد بی اعتنا دور بشم؟
این که من میبینم فردی همه رو به تقوای الهی و پارسایی دعوت میکنه، و «چون به خلوت میرود آن کار دیگر میکند»، یه تناقض بزرگ نیست؟
تازه اینا که چیزاییه که ما به راحتی اونا رو ignore میکنیم! اینا دیگه برامون عادی شده بس که دیدیمشون هرروز. خدایا! چرا ما اینشکلی شدیم؟
می دونم که حرف تازه ای ندارم برای گفتن! اما بعضی وقتا حرفای قدیمی هستن که گیر میکنن توی گلوی آدم و راه حرفا و کارای جدیدو می بندن.
ملّت فکر میکنن که ما مشکلمون این شده که هر روز اتوبان همّت یه سانت یه سانت میره ماشین توش جلو. فکر میکنن مشکل اینه که ادارات زود تعطیل میشن. فکر میکنن مشکل اینه که همه به هم دروغ میگن.
امّا هیچ فکر کردین که ریشهٔ اینا کجاست؟ هیچ فکر کردین که اگه یه روز توی کلّ مملکت همه خودخواهی رو بذارن کنار و اگه دین دارن، به فکر بقیه باشن و اگه ندارن ناسیونالیست بشن و به فکر مملکت باشن، چه اتقاقی میافته؟
آیا واقعا داریم از راه درستی پیروی میکنیم؟ آیا این درسته که در جامعهای که اسمش رو «جامعهٔ اسلامی» گذاشتیم، متشکل از مردمی باشه که سراپا شدن خودخواهی محض؟
و کسی گفت، چنین گفت: «سفر سنگین است
باد با قافله دیریاست که سر سنگین است
:
دشت سر تا قدم از خون کسان رنگین است»
و کسی گفت، چنین گفت: «سفر سنگین است.»
×××
و چنان رعد شنیدم که دلیری غرّید
نه دلیری که از این بادیه شیری غرّید
گفت: «فریاد رسی گر نَبُود، ما هستیم
نه بترسید، کسی گر نَبُود، ماهستیم.»
گفت: «ماییم ز سر تا به شکم محو هدف
خنجری داریم بیتیغه و بیدسته به کف
نصف شب خفتن ما، پاسدهیهای شما
بعد از آن، پاسدهیهای شما، خفتن ما
الغرض ماییم بیداردل و سرهُشیار
خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار ...»
شاید روایت ما این شده. شاید همه یه جوری بیهدف و بیمقصد از مبدأ حرکت کردیم، بدون اون که خودمون بدونیم به کجا میریم. شاید این وسط ندایی شنیدیم که «سفر سنگین است».
شایدهم مشکل اینه که به قول مولانا مشغولیت ذهنیمون بالا رفته، واقعا همینه به نظرتون؟
هر درونی که خیالاندیش شد / چون دلیل آری خیالش بیش شد
روزها در زیر پهنهٔ آسمان، بیشرمانه مشغول معصیتیم و شبها از برای تاوان معاصیمان به درگاهش میگرییم. شبها در خلوت ریا میکنیم و روزها در آشکار پردهٔ حیا را میدریم. به اشخاص لبخند میزنیم و برایشان با دست چپ دستتکان میدهیم، در حالی که دست راستمان را روی قبضهٔ خنجر داخل جیبمان محکم میفشاریم. آسمان روز را سیاه میخواهیم و آسمان شب را سفید. امروز را میخواهیم به پستی دیروز بگذرانیم و فردا را در مغاک امروز سرنگون سازیم. و در این بازار بت و بتسازی، یقین امیرالمؤمنین هم اگر سنگی بود، میپرستیدیمش. چراغ را در آستانهٔ در جا گذاشتهایم و کور سوی شمع را در پشت سر قرار دادهایم. چهشدهاست مارا که حدیثی نمیفهمیم؟ چه شدهاست ما را که در راه خدا و بندگان ستمدیدهاش قیامی نمیکنیم؟ خدایا، نکند ما را به قاعدین بدل کرده باشی!
نکنه همه نشسته باشیم منتظر که او بیاد و همه چیز رو برامون حل کنه؟! درسته، باید منتظر بود، اما انتظار آدابی داره. شیوهای داره. شرایطی داره. خدایا، ما رو با این شرایط آشنا کن. به ما اونا را یاد بده.
یادگار آن عَلَم سوخته را گم کردیم
آخرین آتش افروخته را گم کردیم
درِ هفتاد رقم بتکده وا شد از نو
چارده کنگرهٔ طاق بنا شد از نو
آنچه آن پیر فرو هشت، جوانان خوردند
گلّه را گرگ ندزدید، شبانان خوردند
بسکه خمیازه گران گشت، وضو باطل شد
جاده هم از نفس خستهٔ ما منزل شد
باز ماییم و قدمسایِ به سرگشتنها
مثل پژواک، خجالتکش برگشتنها
از خَم محوترین کوچه پدیدار شده،
«و به خال لبت ای دوست! گرفتار شده»
یا محمّد! نفسی سوخته در دل داریم
آتشی سرخ و برافروخته در دل داریم
یا محمّد! شررآلودهٔ عصیان ماییم
تشنهتر خُشکتر از ریگ بیابان ماییم
یا محمّد! همه جز پوچی تکرار نبود
چارده قرن عَلَم بود و عَلَمدار نبود
یا محمّد! شب طوریم، برآی از پس ابر!
چشمراهان ظهوریم، برآی از پس ابر!
:
یا حقّ!
پسنوشت:
1- دقت کردم دیدم از اول تا آخر این متن به 9813718937 تا موضوع مختلف پرداختم که اصولاً به هم نامربوطن.
2- بازم دوباره بیشتر دقت کردم دیدم کلی از پستام عنوانش شده عربی. اصلا دفعهٔ بعدی عنوانشو بلغاری مینویسم که آوانگارد بازی درآورده باشم.
3- اشعار این مطلب به جز تک بیتی که از مولانا نقل شد، همگی متعلّق به شاعر پارسیزبان، آقای محمّد کاظم کاظمی بودند.
تا به حال شده بشینید و بدجوری به گذشت عمر حسرت بخورین؟ مطمئنا شده. من خیلی اینجوری میشم. مخصوصا وقتی که شعر در قطار ژالهٔ اصفهانی رو میخونم. از اونجایی که پستم طولانی میشد و میدونم بعضیها با دیدن این پستها کلا بیخیالش میشن، یه کاری کردم که اگر اینجا رو کلیک کنید، بتونید شعر رو ببینید و در غیر این صورت نشون داده نشه.
واقعا بعضی اوقات باید از خودمون بپرسیم که «طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟»
توی این شهر فوقالعادهٔ تهران، هر یه قدمی که آدم برمیداره، خمودهتر و پیرتر میشه. گاهی اوقات میشه گذشتن عمر رو و پیر شدن تک تک اعضای بدن رو احساس کرد، لمس کرد.
والعَصر انَّ الانسانَ لَفی خسر!
قدیما که بچهتر بودیم، بهمون یاد دادن سورهٔ «العصر» رو حفظ کنیم، مام کلّی حال میکردیم. چون یه سورهٔ کوتاه بود و حفظش آسون. الان تازه دارم حسرت میخورم که چرا در طول این سالها، همین سورهٔ کوتاه رو هم حتّی نفهمیدم.
همیشه از وقتی خیلی کوچیک بودم، به رهن سخنان مختلف و تلویزیون و غیره، فکر میکردم ما دیگه یه کشور اسلامی هستیم که قراره یه روزی، آقایی به اسم امام زمان (عج) از همونجا قیام کنه و قراره ما هم با کمکش دنیا رو اصلاح کنیم. الان میتونم بگم که احساسی که اون موقع داشتم این بوده: باور به جامعهٔ اخلاقی، اعتماد، سادهلوحی ...
من چه شکلی تونسته بودم جامعهای که کسی که توی رأسش نشسته میاد به همهٔ دنیا توی تریبونی که چند میلیارد مخاطب داره دروغ میگه، به عنوان یوتوپیای خودم باور کنم؟ یا شاید باید افسوس بخورم که چرا دیگه کودک نیستم که به این راحتی یه آرمانشهر رو برای خودم انتخاب کنم.
ای خدای کودکی! کودکیام به من بازرسان!
پسنوشت:
ما باز هم بیکار بودیم و باز هم قالبی درست کردیم برای وبلاگ. انشاءالله خدا این اوقات فراغت رو زیادش کنه!
انسان دستخوش تغییر است. هیچ بشری نیست که همان گل پالودهٔ اولیّه باشد وقتی که در 70 سالگی سر بر بالین مرگ میگذارد.
امّا معمولا نوستالژیای انسانی، او را بر این باور نگاه میدارد که اگر مثلا شادی دیگر به صورت ذاتی به سراغش نمیآید، اگر عادت کرده به غمخواری، وجودش رو به افول گذاشته.
فکر میکند اگر تغییر کرد، باید همّش این باشد که به همانی بازگردد که بوده.
فکر میکند باید دوباره راه رفته را بازگردد.
امّا شده با خودتان فکر کنید: حالا که من تغییر کرده ام، حالا که دیگر مقیّد به همان شخص قبلی نیستم، چرا تغییر نکنم و «من» جدیدی برای خود نیافرینم؟
مگر به خاطر همین انتخابها نیست که انسان را موجودی مختار آفریدهاند؟[1]
چرا همواره سعی داریم از این نو شدن ها بگریزیم؟
چرا گاهی تا آنجا پیش میرویم که تقصیر این تغییر را - که حقیقتا نه تقصیر، بلکه تدبیر است - به گردن خالق میاندازیم؟
مگر او خود نگفته تا خودمان نخواهیم هیچ گامی در راستای تغییر ما بر نمیدارد؟ مگر نگفته که تا خودمان عوض نشویم میزان و نوع و جنس نعمتی که به ما داده را تغییر نمیدهد؟ [2]
«ذلک بان الله لم یک مغیرا نعمه انعمها علی قوم حتی یغیروا ما بانفسهم» (انفال 53)
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» (رعد 11)
چرا تغییر را خود هدایت نمیکنیم؟ چرا فکر میکنیم باید زندگی از ما چیزی بخواهد، به جای آنکه ما از زندگی مطالبتی داشته باشیم؟
پسنوشت:
1- البته باید در اختیار اعتدال را مد نظر قرار داد که «لا جبر و لا تفویض، بل الامر بین الامرین»
2- باید یادمان باشد که «تعز من تشاء و تذل من تشاء». اما این به این معنی نیست که خودمان هیچکارهایم. چون خدا او را که بخواهد عزت میبخشد، به شرطی که خود آن شخص اوّل تغییر نشان دهد. اتفاقا ترکیب این آیات میگوید: این را بدانید که ذلت گرفتن و عزت دادن، و متقابلا عزت گرفتن و ذلت دادن خدا، همه به مشیت اوست اما حساب و قانون دارد.