master

که چی ؟ در هر وضعی که باشی برام فرقی نداره ! نقش بازی کردن دیگه بسه ... یک بار بهت گفتم ، بست بود .  دختر بودی اگر بازم حداقل یه بهانه ای بود برات . مطلب خاصی نیست که بگم بهت ، ولی کاش یه کم گوش شنوا داشتی . می نویسم ، که شاید بخونیش ، هر چند که ...

fraud

من دیگه موندم باید چی کار کنم ؟ یک بار و دوبار و ده بار نبوده این قضیه ... پسر جماعت رو کلن نباید به حرفشون اعتماد کرد . فریبکار بودن انگار توی ذاتشونه ، هستم و نیستمشون رو باید اصولن برعکس معنی بکنی .


طبق عادت این وبلاگ، یه معنای دیگه هم توی این نوشته هست ، که به یابندش جایزه میدیم.


نورافشان

آن شب وقتی مه‌تاب بی‌صدا وارد اتاقم شد، بیدار بودم و تو را دیدم که در نور نشسته بودی. طوری که انگار هیچ سایه‌ای نداشتی. اوّل ندیدمت: بس که با دیوار سپید پشت سرت هم‌رنگ بودی. هاله‌ای دورت را گرفته بود و انگار تو خورشیدی بودی در پهنه‌ی آسمانی بی‌رنگ؛ آن‌قدر بی‌رنگ که گویی بی‌رنگی‌اش از سفیدی تو نشأت می‌گرفت.

تقدّسی غریب از تو به من می‌رسید و بی‌اختیار گام‌هایم را شتابان کردم. بالأخره، برای اوّلین بار صدایت را شنیدم: «بنگر، که انسان بی‌عنان لجام خویش به دست آتش می‌سپارد.» و صدایت دلنشین بود؛ مثل درخشش ستاره‌ی شامگاهی از پس ابر. به تو رسیدم و دیدم که بر تختی سپیدرنگ تکیه زده‌ای. از آن پایین آمدی و دست بر شانه‌ام گذاشتی. دست‌ات عجیب سنگین بود و ناخودآگاه پاهایم را بر زمین محکم کردم.

با نگاهت مرا به نگریستن به منظره‌ی بیرون پنجره دعوت کردی، که سراسر نور بود و سبزی و درختان و آسمان پاک و پرندگان خوش‌آواز، و درس زیبایی‌ها را با من آغاز کردی. چنان چیزهایی بر من آشکار کردی که حتّی فکرش را هم نمی‌کردم که روزی ممکن باشد به آن‌ها آگاه شوم. دوباره بر چهره‌ات نگاه کردم. امّا چنان نوری از آن ساتع می‌شد که هیچ‌چیز معلوم نبود. حضورت وجودم را گرم می‌کرد، امّا دست سنگینت، به سردی یخ بود. ولی وقتی دوباره در دانشی که به من عرضه می‌داشتی غرق شدم، همه‌ی این‌ها را از یاد بردم.

آن شب، وقتی از خواب بیدار شدم، نه غرق در عرق بودم و نه لرزه‌ای بر اندامم بود.

و در شب سوم، شیطان، این‌طور مرا با خرد خویش آشنا کرد.

بدون او

دیشب مه‌تاب باز آمد توی اتاقم. امّا از خواب نپریدم. قرار نداشتم. در خواب می‌غلطیدم و چیزهایی می‌دیدم که دیدن‌شان ممکن نبود. بالأخره از خواب بیدار شدم. حالم تب‌ناک بود. دور و بر اتاق را نگاه کردم. همه چیز عادّی بود.

پنجره بسته را بودم و عرق بر پیشانی‌ام نشسته بود. آرام بازش کردم و سرکی بیرون پنجره کشیدم. کوچه خلوت و خالی بود و نم باران عطر خاک خیس‌خورده را در هوا پخش می‌کرد. نور ماه، در شیشهٔ پنجره منعکس می‌شد و نوری کم‌رنگ اتاقم را روشن می‌کرد.

به گوشه و کنار اتاقم نگاه کردم. باز هم همه چیز مثل همیشه بود. چشمانم را بستم، به امید این‌که باز دوباره با گشودنشان به طرز معجزه‌آسایی به تختم منتقل شوم. امّا بعد از چند دقیقه انتظار، دوباره بازشان کردم و هم‌چنان به سرمای عرق‌آلودهٔ پنجرهٔ اتاقم نگاه می‌کردم. پیشانی‌ام را به پنجره چسباندم و در مه‌تاب خیره ماندم؛ به این امید که شاید تو بیایی.

دیشب، شیطان مرا در انتظار خود تا صبح بیدار نگاه داشت.

یک شب مه‌تاب

یک‌ شب، مه‌تاب در اتاقم خزید و تا جلوی صندلی پشت میزم پیش آمد. باد به آرامی مرا در خواب نوازش کرد و گویی نفس سردش موهای پشت گردنم را راست کرد. بی‌اختیار از عمق خواب بیرون آمدم و چشم‌هایم را باز کردم.

آن‌جا، در گم‌ترین گوشهٔ اتاقم، تو نشسته بودی کنار دیوار. صورت‌ات را نمی‌دیدم. یک‌جور به خصوصی در آن تاریک-روشن اتاقم انگار می‌درخشیدی. حضورت چنان احترامی در من می‌انگیخت که نمی‌توانستم خطابت کنم.

آهسته از تختم پایین آمدم و با یکی دو قدم مقابلت رسیدم. روی زمین کنارت نشستم و چشم‌هایم را تنگ کردم تا به‌تر ببینمت. امّا انگار تو نمی‌خواستی دیده شوی؛ سایه‌ای صورت‌ات را در خود مکید و از من دورتر کرد.

دستت را به سوی من دراز کردی. قلبم برای لحظه‌ای در سینه ایستاد. برای یک لحظه، انگار نقش و نگاری تیره دیدم که بر دستت می‌دوید و نور را در خود گم می‌کرد. امّا وقتی پلک زدم، تنها انگشتان ظریف و سفید تو بودند که انگار از من طلب کمک می‌کردند - یا شاید هم از من اجازه می‌خواستند، برای چیزی، که آن‌موقع هنوز نمی‌دانستم چیست.

سرمای عجیبی در اتاقم خانه کرده بود و پشتم بی‌اختیار لرزید. پنجره را بستم و دوباره نگاهت کردم. هنوز تنم می‌لرزید. تو دستت را، انگار که از سردی من دل‌گیر شده باشی، قدری پس کشیدی و من مقابلت زانو زدم. دستت را گرفتم و با دو دست گرمم، سرمایش را به جان خریدم.

ابری سرگردان، نور مه‌تاب را از اتاقم دزدید و نور گریزان، برای لحظه‌ای دهان و لب‌هایت را روشن کرد که پوشیده از لب‌خندی عجیب بود. بی‌صدا، دستت را پس کشیدی و همین که انگشتانت از میان دستانم بیرون رفت، ناپدید شدی. چشمانم را بستم و خواستم دوباره بازشان کنم، تا از رفتنت مطمئن شوم، امّا وقتی چشمانم را باز کردم، صبح شده بود و من، در تختم، به سقف سفید اتاقم خیره مانده بودم.

این‌طور بود، که اوّلین بار، شیطان را دیدم.