دامان پاک تو از هر گنه بری ...

ای آن که لشکری از دل تباه توست
هر سو که بنگری آغاز راه توست
از جام باده ها مست اند مردمان
در جام بنگری مست نگاه توست
دامان پاک تو از هر گنه بری
کشتار عاشقان تنها گناه توست
پیش سپاه تو سر خم کند فلک
تسخیر هر دلی عزم سپاه توست
دل می شکست و من وامانده در عجب
چون بشکند دلی کاو در پناه توست
در هجرت آسمان خون گریه می‌کند
گلگونی شفق از هجر ماه توست
آن ها که از ازل در چاه یوسف اند
گم راه عالم اند یوسف به چاه توست
در بحر عشق تو دل غرق می شود
چون عقل سرنگون در خانقاه توست
بشکسته شاخه ای بینی اگر به خاک
تصویر عاشقی بر دربگاه توست
شعر صبا اگر چون در و گوهر است
شه بیت این غزل چشم سیاه توست

میان دل تو ببین کز غمت چون است!

میان دل ز شور تو باز طوفانی است

که دل دوباره طالب آن چهر روحانی است

هوای آسمان دل اردی‌بهشت‌گون است

که شیشهٔ بغضم شکست و سینه بارانی‌ست

فغان که از قفسم دم برون نمی‌آید

نفس چو خستهٔ از گریه‌های پنهانی‌ست

اگر دلم رمیده ز کف جای حیرت نیست

بدون تو گر دل بود مجال حیرانی‌ست

بدون بوی تو باغم بهاران نیست

بدون دیدنت این دل نماد ویرانی‌ست

وفا به عهد وصالت نکردی و رفتی

که « آنچه یافت می نشود » درست پیمانی‌ست

امید دیدن رویت ز غم نجاتم داد

در انتظار حضورت جهان چراغانی‌ست

دوباره کی می‌شود ببینم آن روزی

که دیدگان دلم با تو باز نورانی‌ست؟

ز هجر تو این‌سان « صبا » پریشان است

عنان ز کف بداده و اوضاع بحرانی‌ست!

 

تو خود حجاب خودی ...

در شب ظلمت جهان، روی تو آفتاب من

پردهٔ جان خسته‌ام جمله شده حجاب من

بود امید عافیت جان در احتضار را

زلف تو سایه گسترد بر تب و التهاب من

هر چه عِقاب می‌کنی فایده‌ای نمی‌کند

گشته سپهر چشم تو، طائر آن عُقاب من

گه که به خواب می‌روم بوی تو می‌کِشد مرا

زآن‌که تو جلوه می‌کنی هر نفسی به خواب من

در ره خال و خطّ تو گرچه نبود اختیار

بندگی سرای تو شد همه انتخاب من

هست سؤال من ز تو طعم لب چو گوهرت

جمله هوای من بود پرسش بی جواب من

گر همه زار گشته‌ام پا به ره تو خسته‌ام

شد سپری به راه تو عمر چونان حباب من

در همه عرصهٔ جهان پرسه زند شهاب دل

سیر نمی‌کند دمی در شب تو شهاب من

بس که صبا به جان خود، کرده گره خیال تو

تار شده به پود تو رشتهٔ شعر ناب من

گرم یاد آوری یا نه ...

به جز از یاد تو ای دوست، نباشد یادم

من همان ساکن رسوای خراب آبادم

سرّ عشق است که هر دم بدهد بر بادم

فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دل‌شادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


داغ عشقت چه گوارا بود و سوز فراق

بوی مویت ببرد هر دمم از کو به عراق

چه خوش است این ز همه تلخ‌ترین باده و راق

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دام‌گه حادثه چون افتادم


مرغکی بودم و آواز دل آوایم بود

به نهان صد تن و صد یار به پیدایم بود

هدهد خوش خبر و نرگس رعنایم بود

من مَلک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب‌آبادم


جلوهٔ شمس و هما، رنگ غرور و لب حوض

بانگ نای و نغماتی پر ِ شور و لب حوض

بادهٔ بی‌غش و خنیاگر و صور و لب حوض

سایهٔ طوبی و دل‌جویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم


صد الِف دیدم و یک تن نشد آن قامت دوست

وه، عجب پیچ و خمی در شکن زلف نکوست

ره‌گشای در هر میکده از خانهٔ اوست

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


می گل‌گون که شبی پیر به جامم انداخت

سرخی اش خون دلی بود که در گل پرداخت

طالعم بود سیه، چرخ چنین کارم ساخت

کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


روزگاری نبُدم واله و دیوانهٔ عشق

هیچ آگه نبُدم از حرم و خانهٔ عشق

مرغکی بودم و جایم نه به کاشانهٔ عشق

تا شدم حلقه به گوش در میخانهٔ عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


دل اگر دست تو دادم چو بسوزیش رواست

خون دل می خورم و خون دلم نیز بهاست

یا رب این دیده بسوزان که پر از خبط و خطاست

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم


اشک من چون برود می‌شود اندازهٔ مَشک

می‌برد بر خم زلفت ملک و حوریه رَشک

اشک، پیغام‌بر مُلک «صبا» می شود، اشک

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم