عنوان

گوشهٔ خیابان روی زمین نشسته‌ای. هر کسی از جلویت رد می‌شود. هر کسی، با هر رنگی. تو لباس کثیفت را به خودت نزدیک می‌کنی. شرم‌زده‌ای. دوست داشتی مثل هر یک از این دخترهای مشغول رد شدن مانتویی شیک به تن کنی و خیلی مرتّب با آرایش سوار آخرین ماشین بازار شوی.

زنی پولی جلویت می‌اندازد. تو نگاهی به پول می‌اندازی. دستت را آرام می‌آوری جلو و برش می‌داری و زیر مانتوی رنگ و رو رفته‌ات قایمش می‌کنی. از این کاغذ بی‌ارزش که زندگی‌ات به آن بسته است، متنفّری. باید امروز هر چی کاسب شده‌ای را تحویل بدهی.

لحظه‌ای نگاهت با من گره می‌خورد. نگاهت را می‌دزدی. از من هم مثل بقیّه بدت می‌آید. یک آدم معمولی، که هیچ نشانه‌ای از دردهایی که تو تحمّل کرده‌ای ندارد.

سرت را پایین می‌اندازی و دوباره در خود فرو می‌روی. باز هم ره‌گذری دیگر، اسکناسی دیگر و نگاهی دیگر. این بار که نگاهت به من می‌افتد، از من چشم نمی‌دزدی. هول برت می‌دارد. نمی‌دانی برای چه ایستاده‌ام و محو تو شده‌ام. ناگهان بساطت را جمع می‌کنی و بی هیچ حرف و نگاهی، به سوی خیابان به راه می‌افتی و از کنارم رد می‌شوی.

یک ...

توی خیابانم. قدم زنان و بی‌اندیشه. چشم تو چشم می‌شویم.

***

تو داری لبت را می‌گزی و موهای میشی‌ات از زیر روسری بیرون زده. اخم کرده‌ای. زن سال‌خورده‌ای کنارت می‌آید. مادرت است. قیافه‌اش ناراحت است و چادرش را به دندان گرفته. دارد فکر می‌کند که چه‌قدر باید از این‌که دخترش موهایش را بیرون گذاشته خجالت بکشد. نگاهی از زیر چشم به او می‌کنی. اخمت بیش‌تر در هم می‌رود. بار اوّل نیست که سر این موضوع با هم بحث‌تان شده. موبایلت زنگ می‌زند. نگاهی به اسم روی گوشی می‌کنی. خواهر کوچکت است که زنگ زده تا ببیند احوالت چه‌طور است. از این‌که قبل از بیرون رفتن دعوا کرده‌ای نگران است. اعتنایی نمی‌کنی و به قدم زدن ادامه می‌دهی. با خودت فکر می‌کنی، این دوره دیگر جای این امّل‌بازی‌ها نیست. امّا چیزی نمی‌گویی. دوباره لبت را گاز می‌گیری. قدم‌هایت را کمی تند می‌کنی و دستت را زیر بغل زن می‌اندازی و از کنارم رد می‌شوی.

دانش‌جو = آدم؟؟!

میلاد و خالهٔ محترم مشغول بحث می‌باشند. دخترخاله هم حاضر می‌باشد. دخترخاله پنج سال دارد.

خاله در مورد پسرخاله حرف می‌زند و می‌گوید: «خدا رو شکر اینم دانش‌جو شد و رفت.»

میلاد تأیید می‌کند. دخترخاله با شگفتی می‌گوید: «مگه دانش‌جو میلاد جون نیست؟»

میلاد: «الان داداش دانش‌جوئه.»

دخترخاله: «میلاد جون قبلا دانش‌جو نبوده؟»

خاله: «نه دخترم. اونم چند وقته دانش‌جو شده.»

دخترخاله، با حیرت میلاد را می‌نگرد و اذعان می‌دارد: «یعنی میلادجون قبلا مثل آدما بوده؟»

chat

a: u ok with it?

m: sure, why not?

a: dunno, but afaik it could get

a: u in serious trouble

m: doesn't matter. you concerned?

a: not so much

m: so why bother asking?

a: wasn't asking, just consulting

m: consulting me?

m: why would you?

a: cause i could use the advice of sommat older

m: how old are you?

a: 27

m: and you think I'm older?

a: aren't u?

m: I'm 21

a: kiddin me? u sound like an effin 30 or so

ادامه مطلب ...

We justify

انسان‌ها احتیاج به تأیید اطرافان دارند. شاید به همین دلیل است که ما سعی می‌کنیم برای جلب این تأیید، برای هر کار خود توجیه و بهانه‌ای مهیا کنیم. ولی این حقیقتی است که باید بپذیریم: بعضی از اعمال صرفا فاقد هر توجیهی هستند. گاهی باید عذرخواهی کرد.

معذرت می‌خواهم!