برخی از ما آدمها، گاهی چنان خودمون رو خوب میبینیم که اگه گالیله پونصد سال پیش مرکز گردش منظومه شمسی رو اعلام نکرده بود فکر میکردیم خورشید دور ما میگرده و شب و روز به خاطر ما وجود داره.
گاهی چنان در خیر اندیشی برای دیگران غرق میشیم و اونا رو چنان محتاج التفات میدونیم که به خودمون اجازه میدیم فراموش کنیم که ما هم بشری هستیم در همون اندازه؛ که ما هم یکی دیگه از آفریدههای اوئیم که گهگاه لازمه کسی هم به ما لطف کنه، کسی هم به ما نظر کنه.
بعضی وقتا یادمون میره که نکنه ... نکنه با این منش ما رو «عجب» در بر بگیره و دیگه عالم و آدمو از هم نشناسیم؟ نکنه یادمون بره که کی بودیم و کی هستیم؟ نکنه برای خودمون توی عرشی بشینیم و مردم بشن فرشمون؟
در چنین مواقعی، فقط باید دعا کنیم که خدا هر چه زودتر بزندمون زمین، چون هر چه دیرتر این کارو بکنه، از ارتفاع بلندتری میفتیم.
أینَما تَکونوا یُدرککّم ُالمَوت و لَو کُنتُم فی بُروج مُشَیَّدَة
بهتره به یاد داشته باشیم ... که ما هم یکی دیگه از همین ۷ میلیارد آدمی هستیم که به قول یه دوستی از توشون ۳۱۳ تا آدم پیدا نمیشه که به امیدشون کسی قیام کنه!
آقای گ. قصد داره که توی اداره چ. استخدام بشه. اتفاقاً آقای پ. هم همین قصد رو داره.
آقای گ. بعد از مراجعه به اداره متوجه میشه که احتیاج به کسب مدرک رشتهٔ ژ. در یکی از دانشگاهها داره. در هنگام خروج آقای پ. رو میبینه که سعی داره با آویختن دستش به دامن یکی از کارمندان اداره یه جوری به داخل راه پیدا بکنه.
آقای گ. سعی میکنه تا درس بخونه و کنکور بده. برای همین به کلاسهای آموزشگاه تضمینی قبولی دویست در صد کنکور مراجعه میکنه و ثبت نام میکنه. اتفاقاً در راه آقای پ. رو میبینه که مجله میخونه. خیالش راحت میشه که آقای پ. قراره شرکت نکنه و رقیبی نداره.
آقای گ. با شیش ماه تلاش و درس خوندن در یک دانشگاه نیمه سراسری قبول میشه و مشغول به تحصیل میشه. در راه بازگشت به خونه آقای پ. رو میبینه که توی دکهش وایساده و مشغول شمردن پوله.
آقای گ. تحصیلش رو تموم میکنه و با در دست داشتن مدرک رشتهٔ ژ به اداره مراجعه میکنه. وقتی به اداره میرسه با این اطلاعیه مواجه میشه:
همکار عزیز آقای پ. از این که توانستید مدرک رشتهٔ ژ. را تهیه نموده و به جمع ما بپیوندید خوشحالیم. به همین منظور مهلت ثبت نام متقاضیان استخدام به پایان میرسد.
پسنوشت:
۱- قابل توجه محصّلین عزیز دانشگاه ص. ش. که اقدام به ثبت نام در مدرک دانشگاه شعبهٔ خاصی میکنن و با پرداخت ترمی x تومن مدرک رو به دانشگاه اصلی منتقل میکنن.
۲- قابل توجه تمامی متقاضیان سریع و فوری مدارک دانشگاهی معتبر کشور. چرا از دلال؟ از خودمان بخرید!
اضافهنوشت:
یکی از همکاران رو دیدم که داشت نماز میخوند و از قضا نمازش هم حدود نیم ساعت طول کشید. یکی دیگه از همکارای مسنتر گفت که خدا توفیق بده ما هم مثل شما نماز بخونیم. جواب داد که: «برا شما فایده نداره؛ آخه حقوق شما فیکسه. اما مال من ساعتی حساب میشه.»
تو:
اعلامیهٔ قبولیهای یک آزمون استخدام را که تصادفاً در خیابان به آن برخورد کردهای نگاه میکنی:
به نام پدر، پسر و بقیه
بدینوسیله اسامی قبولشدگان آزمون استخدام در شرکت وزین «ق.ز.» اعلام میگردد:
۱. الف. قرچوکزاده
۲. ق. بیاعتماد
۳. ب. قرچوکزاده
۴. خ. خمیدهپشت
۵. ژ. قرچوکزاده
۶. چ. کلاهبهسر
۷. گ. قرچوکزاده
به تمامی قبولشدگان عزیز تبریک میگوییم و منتظر حضور ایشان در شرکت ق.ز. هستیم.
ارادتمند،
ک. قرچوکزاده
زمان مراجعهٔ حضوری:
دوستانی که عدد رتبهشان زوج است تنها تا ساعت ۱۲ ظهر دیروز مهلت دارند که برای تکمیل مراحل استخدام مراجعه نمایند. این مهلت تا ساعت ۱۳ تمدید شد!
دوستانی که عدد رتبهشان فرد است هر وقت خواستند میتوانند جهت استخدام تشریف بیاورند.
با خود فکر میکنی که چرا این اسمها انقدر شبیه هم هستند! لابد استعدادی که کار در این شرکت لازم داشته از طریق خون و تبار منتقل میشده!
ایشان:
اصلا معلوم بود که تواناش را دارند. از همان اوّل هم میدانست که همهشان میتوانند قبول شوند. کمی که با خود فکر میکرد، میتوانست بپذیرد که شاید حتّی قبل از اوّلش هم میدانست که قبول میشوند. به هر حال، توانش را داشتند، و در نتیجه، حقّشان بود، چون میتوانستند.
پسر ایشان:
اصلا انتظارش را نداشت که نفر سوم شود! حتّی در خوابهایش هم چنین رتبهای را تصوّر نمیکرد! باید حتماً با پدر گپی میزد؛ این اصلا معنا نداشت که «الف» تعداد بیشتری از سؤالات را بداند!
من:
بالاخره بعد از روزها انتظار، بعد از آزمونی با هزار پیچ و خم و ریز و درشت، و بعد از چند صباحی سردرگمی، جواب آزمون استخدام نفرات شرکت «ق.ز.» آمده است. در راه رفتن به محلّ نصب اعلامیه، با خود سؤالها و جوابها را مرور میکنم. سؤال اول را شاید غلط نوشته باشم. برای سؤال دو شک ندارم که جواب صحیح را نوشتهام. هر چه که نباشد، نه تنها در آن زمینه تخصّص داشتهام، حدّاقل دو سال در آن مورد کار کردهام! در حالی که سینه را کفتری کردهام و پشت را صاف، میروم سراغ اعلامیهٔ سبزرنگی که خیلی قشنگ و سفت چسبیده به سینهٔ تیر چوبی بلندی که قدیمترها از آن برای آویزان کردن آدمها استفاده میشده.
***
توضیح:
خطاب به:
این متن هیچ معنای خاصّی ندارد و تنها جهت نوشتن یک موضوع غیر ممکن از دید چهار شخص غیر حقیقی نوشته شده است. هر گونه سوء برداشت در خلاف یا توافق جهت با هر جایی خارج از حوزهٔ مسؤولیّت نگارنده است.
واژهٔ زیبای تقلب اصولا خیلی معنا میتونه در ذهن آدم ایجاد بکنه. از کپی برداری از آثار دیگران گرفته تا تقلب سر امتحان (یعنی کپی برداری از اثر امتحانی دیگران!) اما من میخوام فعلا فقط در مورد تقلّب امتحانی بنویسم.
اولین چیزی که برای تقلب میتونه به ذهن آدم برسه دزدیه. اما مهمتر از اون، معناییه که این دزدی داره. یعنی زیر پا گذاشتن حق الناس و بعضا ضرر به بیت المال.
شمایی که میری و در امتحان نهایی سوم دبیرستانت از روی دست بغل دستیت مقدمهٔ ورود به مسئلهٔ اصل لانه-کبوتری رو نگاه میکنی[۱]، هیچ به این فکر کردی که ممکنه این کار باعث بشه توی کنکور رتبهت یه دونه بیاد بالاتر؟ به این فکر کردی که اینجوری جای اون یه نفرو داری میگیری؟ به این فکر کردی که تمام استفادهای که داری از امکانات میکنی حقّ اون یه نفر بوده؟ به این فکر کردی که مدرکی که میگیری حقّ اون آدم بوده؟ به این فکر کردی که پولی که با این مدرک در میاری حقّ اون یه نفر بوده؟ به این فکر کردی که لقمهای که میخوای با این پول بذاری دهن بچهت حقّ اون یه نفر بوده و داری به بچهت لقمهٔ حروم میدی؟ به این فکر کردی که اصلا از همهٔ اینا که بگذریم، داری حقّ همهٔ افرادی رو که برای رسیدن به این نمرهای که تو با تقلب بهش رسیدی تلاش کردن رو داری ضایع میکنی؟
پسنوشت:
۱- البته میدونم که دیگه الان نگاه کردن از روی دست آدما کار کاملاه دِمُدهای شده و بر و بچههای خوشفکر ایرانزمین راهای مدرنیزهتری رو ابداع کردن، امّا به دلیل بدآموزی از توضیح این روشها در این مکان معذورم.
۲- اگه کسی فکر میکنه سعی داشتم کسی رو به زور آدم کنم، سخت در اشتباهه، این نوشته فقط زنجیرهٔ تفکّر من دربارهٔ تقلّب بود.
۳- با توجّه به اینکه ظاهرا دیگه موضوعیّتی نداره (!) تأیید نظرات رو برداشتم!
بچه که بودم، شازده کوچولو را زیاد دوست نداشتم. منظورم وقتی است که تازه سواددار شده بودم و میخواستم اولین کتابهای عمرم را بخوانم. یکی از چیزهایی که حسرتش را میخورم ایناست که چرا زود سواد یاد گرفتم؟ وقتی رفتم مدرسه، خواندن و نوشتن را بلد بودم. یادش بهخیر! سر کلاسها میرفتم زیر میز، و از ریز تا درشت برای خودم قورباغه درست میکردم با کاغذ و مشغول میشدم![۱]
هر چه بزرگتر شدم، بیشتر و بیشتر شیفتهٔ آن شدم.گویی تازه درک میکردم که این کودک خردسال، چه حرفها برای گفتن دارد! تازه درک میکردم که شازده کوچولو، یا به قول آقای شاملو، شهریار کوچولو، همان مسیحای پاکی است که ما او را هر روز از خود میرانیم و همان منجی سادهدلی است که وسعت دلش جایی برای آلایشهای روزمرهٔ ما ندارد.
امروز هم، شاید با همان شازده کوچولو در درونم بزرگ شده باشم، و شاید هم او را دیریست که به دست فراموشی سپردهام. نمیدانم چقدر آدم بزرگ شدهام، و به قول شازده کوچولو، آدم که نه، به خیل بزرگتر ها پیوستهام! نمیدانم که چرا احساس میکنم دیگر نمیتوانم نقاشیهای مار بوآی باز و بسته را درست بفهمم و دیگر پشت تپهها به دنبال شازده کوچولو نیستم. و نمیدانم چرا دیگر خواندن شازده کوچولو اهلیام نمیکند!
و هر وقت به سرنوشت آقای سنتاگزوپری میاندیشم، حالی دیگر پیدا میکنم: خلبانی صلحدوست که در اوج جنگ جهانی، هواپیمای شناسایی غیر مسلّحاش به دست مترجم آلمانی آثارش ساقط شد.[۲]
پسنوشت:
۱- این موضوع را جدیدا بعد از گفتوگویی با یکی از دوستان به یادآوردم، یادش بهخیر!
۲- گفتنیست که مترجم مذکور که از شیفتهگان آثار آقای سنتاگزوپری بود و از مدّتها قبل با او به نامهنگاری مشغول بود، بعد از شنیدن اینکه با دستور فرماندهٔ هنگ ضدّ هوایی ارتش آلمان چه کسی را ساقط کرده، خودکشی کرد. (البتّه این ماجرا تأیید نشده است!)