میخواهم از ماجرایی بگویم که برایم یکی، دو سال پیش اتّفاق افتاده بود. یادم است که دوستی دعوتم کرده بود خانهشان.
وقتی رسیدم، حسابی جا خوردم. جای خانهشان همچین اسم و رسمی نداشت. یک جایی بود حواشی همین تهران بزرگ خودمان. خانهای بود شاید ۱۰، ۱۵ طبقه مرتفع و بسیار وسیع. جلویش فقط ورودی پارکینگ بود و درب اصلی. در نگاه اوّل حدس زدم که حدّاقل پنج، شش واحدی در هر طبقه باید ساکن باشند.
از روی آیفون شمارهی خانهشان را گرفتم، ۹۰۵ و خانمی جوابم را داد. خودم را معرّفی کردم. درب را باز کرد و گفت بیایم طبقهی نهم. آسانسور از طبقهی منفی چهار تا ۱۲ میرفت. صدای خانمی طبقهی نهم را اعلام کرد و درب باز شد و قدم به لابی بزرگی گذاشتم که شش درب در آن باز میشد و پنجرهی بزرگی داشت رو به پشت ساختمان؛ منظرهی پنجره باغی بزرگ بود که از ملحقّات همان ساختمان بود؛ شاید سه، چهار هزار متر باغ و استخر و نیمکت و ملحقّات -- از آن بالا سخت بود گفتنش.
فهمیدم که هر طبقهی ساختمان شش واحد دارد به جز طبقهی آخر که فقط دو واحد است و طبقهی دهم که چایخانه و رستوران است و هر واحد بین ۱۸۰ تا ۳۲۰ متر وسعت دارد. از دوستم پرسیدم که ساختمان متری چند است و آیا برای فروش واحدی دارد یا نه؟ جواب داد تمام واحدها فروش رفته و هر واحد حدوداً (در همان سال ۸۶) متری ۲۵ - ۳۰ میلیون تومان ارزش دارد.
برایم توری از ساختمان برگذار کرد -- که چندان برایش بیلذّت نبود، این فخر بیپیرایه -- و فهمیدم که در پایین ساختمان یک استخر بزرگ سرپوشیده، سونا، جکوزی، مجموعهی ورزشهای سالنی و فوتسال و بولینگ و بدنسازی، سالن نمایش و غیره وجود دارد، و روی پشت بام مجموعه هم یک باغ عمومی برقرار شده است.
خلاصه آن که وقتی صحبتهای کاریام با دوستم تمام شد، از او خواستم برایم ماشینی بگیرد و از آنجا زدم بیرون.
وقتی پایم را بیرون گذاشتم، و درب ساختمان با صدایی قرص و محکم پشت سرم بسته شد، احساس کردم دنیایی را ترک کردم و به دنیای خودم بازگشتم. انگار که دوباره پایم به تهران باز شده باشد.
نوشته شده در تاریخ ۲۵ آذرماه ۱۳۸۸
این فخر بیپیرایه
:)
بی پیرایه نبود به نظرم ولی ها
:دی