با پدرم راه میرفتم در محلّ کارش. یکی از همکارانش جلوتر ایستاده بود.
به او رسیدیم. اندکی در چهرهی پدرم خیره شد. بعد از یکی دو دقیقه، پیش آمد و به پدرم گفت: «سلام دکتر، نشناختمتان. چقدر شکسته شده چهرهتان.»
پدرم خوش و بشی کرد و رفتیم. بعدتر از او پرسیدم: «چند وقت بود که ندیده بودید این همکارتان را؟»
پدرم لبخندی زد و گفت: «یکی دو ماه.»
غمناکه که آدما بزرگتر میشن و پدر و مادرا پیرتر...
و غمناک تر این که جلوی چشمت شکستن ِ یکیشونو ببینی ....
:) بلی
؟
!
سلام اول بگم که هنوز منتظر شما هستم مشتاقانه هم دوستی بیشتر هم صحبت بیشتر
راستی اکثر دوستام بهم میگن بیبی فیسم ولی نمی دونم جقدر راسته!!
درضمن دوستم یه متن در توصیف من توی وبش قرار داده دوست داشتی بخون و بهش ایرادات ادبیش رو بگو!
سلام سلام
بنده نیز. حالا فعلاً یک مقدار درگیر کارهای شروع زندگی مشترکم هستم.
این متنی رو هم که گفتید من نیافتم.