گفتی برو از دیار من. امّا مگر میشد؟ گفتی نمیخواهم دیگر بشنوم خبر از نگاه مهتابی تو. امّا دیدگانم مگر به اختیار من بودند؟
وقتی گفتی، ته دلم لرزید. آن گوشهی گوشه، که بعضی وقتها فقط - اگر زن همسایه رختهاش را بیرون پنجره آویزان نکرده باشد - نور میگیرد از آفتاب. توی چشمهات نگاه کردم. تو هم نمیخواستی نشود.
همهاش فقط محض خاطر ناز و نیاز بود. خواندم زیر لب برات: در این درگه چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند[۱] ...
پات را کردی توی یک کفش که این روزها نمیشود از این خیالها داشت که دستات را بگیرم و با هم بپریم توی حوض نقاشی و ماهیهای قرمز دور پاهامان بچرخند و یواشیواش نوک بزنند به پوستمان و ما قلقلکمان بیاید.
امّا نشد. آخر میدانی، من از آنهاش نیستم. وقتی آمدم میمانم. تو هم نمیخواستی نشود. تو هم از آنهاش نبودی.
این نبودنها، آخرِ سر همان دلیل اصلی ماندنمان شد. میدانی، ما هیچ وقت از آنهاش نبودیم.
توضیحات:
۱- حافظ (بدون علائم نگارشی، صد البتّه).