قدّ

قلدرهای کوتاه‌قد همیشه پشت بی‌مغزهای قدبلند قایم می‌شوند و با بی‌مغزهای قدکوتاه رفاقت می‌کنند.


پس‌نوشت:

این مطلب ربطی به هیچ‌کدام از پدیده‌های روز کشور ندارد. باور کنید! (اگر باور نکردید، حدّاقل به‌ش فکر کنید!)


for old times' sake

باید خود زوالی را وقتی امّا فرو دریغ از که دیگر رفته‌ام نفسی که برایم و باقی ته نمانده چه که می‌بینم به اندازه گرمایش دل آهی در سنگین در و خود دردمند آه از گم عمق چه سینهٔ کرده‌ام خسته بکشم برآرم

sanctuary

نفس‌نفس‌زنان از کوچه بیرون زد. دست کم سه تا بودند. از روی شانه نیم‌نگاهی روانه‌شان کرد. پایش به سنگی گرفت و کم‌وبیش به داخل جوی آب افتاد. صدای قدم‌ها و دشنام‌هاشان نزدیک‌تر شد. سراسیمه ایستاد و با پایی زخمی و سینه‌ای که به سختی هوا را در خود نگه می‌داشت، مجدّداً مشغول دویدن شد.

چند قدمی نرفته بود که تنه‌اش به مرد چهارشانه‌ای خورد و نزدیک بود دوباره به زمین بیفتد. دستش را به دیوار حائل کرد که جلوی سقوطش بگیرد. دستش در حلقه‌ای گیر کرد و برای لحظه‌ای، پشتش را گرمایی عجیب در بر گرفت. سرش را گرداند و چشمش گره خورد به نوشتهٔ بالای آویزهٔ قدیمی مسجد که می‌گفت «هوالفتّاح». سرش را بالا برد و خواند: «ادخلوها بسلامٍ ءامنین» و شتابان به داخل شتافت.

و سینه‌ به سینه شد با مرد قد بلندی که تسبیحش را در دست داشت و زیر لب ذکر می‌گفت. فریاد زد: «پناه!»

چشم در چشم شدند. مرد تسبیح‌به‌دست نیم‌نگاهی به او کرد و گفت: «مسجد جای‌گاه مردم بدکار نیست.»

و با دستی او را به بیرون هل داد.

نگاهش را از تسبیحش به چشمانش و از چشمانش به دستانش دوخت. پشتش را به مرد و مسجدش کرد و زیر لب گفت: «انّا عند قلوب المنکسرة»

و به صدای قدم‌هایی گوش سپرد که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند ...

از فاصلهٔ نیم‌متری

دروغ چرا؟ هیچ‌وقت دوست نداشتم بغلت کنم. همیشه یک‌جوری خودم را کنار می‌کشیدم تا دست‌های زبرت را روی گونه‌هایم نکشی. همیشه به یک نحوی خودم را گم و گور می‌کردم توی گوشه و کنار خانه‌تان تا آب‌نبات‌های عسلی و چای زعفرانی‌ات را با لبخند چروکیده‌ات به من تعارف نکنی.

همیشهٔ همیشه وقتی دست‌های چرمین و چین و چروک‌خورده‌ات را روی پیشانی‌ام می‌گذاشتی و به آرامی بیدارم می‌کردی و در گوشم آرام اسمم را می‌خواندی، دعا می‌کردم خوابم سنگین تر شود.

هیچ‌وقت آن‌طوری که باید دوستت نداشتم. هیچ‌وقت آن‌طور که باید تو را نفهمیدم.

هر وقت از در خانه‌تان داخل می‌شدم و تو را می‌دیدم که گوشهٔ اتاقت، کنار بخاری گازی‌ات - که چه در تابستان و چه در زمستان همیشه روشن بود - نشستی و از پشت عینک ته‌استکانی‌ات زل زده‌ای به کتاب دعایت، سعی می‌کردم جوری که تو نفهمی بی‌صدا از پلّه‌ها بالا بروم و آن بالا برای خودم کتاب بخوانم تا تو با پاهای دردناکت و با زانوهایی که دیگر توان راه رفتن به سختی در آن‌ها پیدا می‌شد، بیایی دم در اتاق بالایی، و برایم یک کاسه توت خشک بیاوری.

هیچ‌وقت  نتوانستم با خودم و خودت کنار بیایم. حالا من این‌جایم، جایی نیم‌متر بالاتر از تو. گلاب و آب و گل و خرما را در دست گرفته‌ام و زل زده‌ام به نوشته‌های سنگی و حکّاکی شدهٔ روی قبرت. کاش هنوز هم بودی و یک‌بار دیگر پوست زبر و چروک‌خوردهٔ دست‌هایت را به نرمی بر سرم می‌کشیدی و عزیزمی می‌گفتی.

ای کاش ...