مبارک!

تولد دوستمونه دیگه، چه کنیم. مبارک باشه. ان‌شاءالله حضورتا خدمت برسیم کادو تقدیم کنیم شیرینی و شام بگیریم :دی

(این تنها باری‌ست که من چنین اقدام شنیعی را در وبلاگ صورت می‌دهم :دی)

سکوت

دلم غروب یک سیاره را می‌خواهد که بتوانم با قدم‌گذاشتن به هر جایش از زاویه‌ای که می‌خواهم خورشید را تماشا کنم.

دلم سکوت بی‌مزاحمت دشتستان‌های دور را می‌خواهد و یک صندلی که بتوانم خلوتی با افق داشته باشم.

دلم می‌خواهد چند روزی بروم از این‌جا ... نمی‌دانم به کجا، شاید به جایی که دیگر کسی نشناسد مرا.

دلم می‌خواهد شبی را در عمق کویر بخوابم و من باشم و سکوت شب و برق ستارگان و نسیم شبانهٔ کویر و کهکشان راه شیری.

دلم می‌خواهد چند روزی حال و هوایم عوض شود؛ می‌خواهم بگریزم از این «من» من.

اما دلم به همان سیارهٔ کوچک که اگر دلم بخواهد بتوانم روزی چهل و چهار غروب آفتاب را در آن تماشا کنم هم راضی است. خدایا، نمی‌شود ... ؟

نوج‌تسود

روزی روزگاری داشتم با دوست‌جون حرف می‌زدم و در همین حین یک سؤال اساسی برام پیش اومد.

چرا من یه دوست‌جون دارم؟ چرا بعضی‌ها کلی دوست‌جون دارن؟ و چرا بعضی‌ها هیچ دوست‌جونی ندارن؟

بعدش برام این سؤال پیش اومد که اصلا ما به کی می‌گیم دوست‌جون؟

شما به کی می‌گین دوست‌جون؟ اصلا کسی هست که بهش بگین دوست‌جون؟

نظرات تأیید می‌شن در نتیجه اگه خواستین کس دیگه‌ای نخونه می‌تونید بگید. اگه هم خواستین می‌تونید فحش‌هاتون رو به طور خصوصی ارسال کنید :دی البته اگه خواستین تاییدشون می‌کنم.


پس‌نوشت:

این صدمین مطلب من در این وبلاگه. (در واقع صد و یکمین، اما یکی‌ش هیچ وقت منتشر نشد و پاک گشت. در نتیجه می‌شه صدمیش :دی) خوشمان آمد که موضوعش مربوط به دوست‌جون و امور مربوطه باشه.

لگن یا جمجمه؟ مسئله این است!

- آقای دکتر عکسم چه‌طوره؟ امیدی هست بهم؟

- نه جانم، فکر نمی‌کنم.

- آقای دکتر راستشو بگین! من تحملشو دارم! ولی خدایی مطمئنم این بار موهامو شونه کرده بودم!

- پسرم فکر می‌کنم که باید دیگه ازت قطع امید کرد. این طور که عکس نشون می‌ده شما مغزت توش احتمالا پر از گچه. تازه دچار نوعی بدریختی جمجمه هم شدی که البته از بیرون چندان نشون نمی‌ده.

- دکتر جان، جسارتا اون شبیه لگن من نیست؟ خیلی به جمجمه نمی‌خوره ها!

-  چی؟ هان؟ بله داشتم امتحانت می‌کردم.

- می‌گم شما دکترا اصولا زیاد امتحان می‌کنید مریضا رو؟

- چه طور جانم؟

- آخه توی بخش سی‌تی‌اسکن هم که سر و ته رفتم توی دست‌گاه بعد از عکس گرفتن گفتن می‌خواستن منو امتحان کنن.

- هان؟ آره دیگه باید همیشه بیمار هوشیار باشه. خب بذار ببینم، با توجه به عکس جمجمه‌ت ظاهرا در این حادثه اتفاقی برای مغزت نیفتاده اما با توجه به بی‌مزگی ویژه‌ای که در جوک‌هات از خودت بروز دادی و همین‌طور توان خارق‌العاده‌ت در کشف معنا از عکس‌های بی‌معنای خط‌خطی احتمالا دچار نوعی دپرشن به هم‌راه نوع متوسط بیماری بیش‌فعالی ذهنی هستی.

- حالا دکتر جون زنده می‌مونم یا نه؟

- اونش دیگه با خداس جانم!

بی مطلبی؟

چند وقته نمی‌دونم چرا دیگه حس و حال نوشتن ندارم. نه فقط نوشتن ها، حتّی حسّ تایپ هم ندارم. کلی مطلب در ادامهٔ اون مطالب شازده کوچولو دارم که خیلی دوست دارم بذارمشون.

اما حسش نیست. زندگی خیلی بده این شکلی.

مثلا یه زمانی بود که شاید شونصد بار در روز سر می‌زدم به وبلاگ دوست جونم و هی مطلب می‌خوندم، اما الان شده پونصد و نود و هشت بار. احساس می‌کنم تحلیل رفته مخم. البته یه دلیلشم شاید اینه که دیگه چون دوست‌جونم به مناسبت شروع سال تحصیلی و اینا سرش مثل ماها شلوغه کم‌تر مطلب می‌ده.

مثلا همین طوری اگه از روی بی مطلبی هم شده بخوام صرفا در مورد دوستام بنویسم شاید چندین تا پست از توش در بیاد. ولی نقدا که حسّ تایپ و نوشتن نیست.

اما ان شاء الله به زودی این مشکل حل می‌شه و دوباره از چرت و پرت‌های من مستفیض خواهید گشت :دی


پس‌نوشت: فعلا هنوز نظرات تایید می‌شن. چون حسشو ندارم که تیک تایید رو بردارم :دی