در فصل ۱۷، شازده کوچولو برای اوّلین بار به سیّارهٔ زمین قدم میگذارد. در این فصل، نویسنده کوچکی ساکنان زمین (انسانها) را در مقابل دنیای اطراف به زیبایی و به قول خودش به زبان آدمبزرگها بیان میکند؛ طوری که جای انکاری باقی نمیماند.
Men occupy a very small place upon the Earth. If the two billion
inhabitants who people its surface were all to stand upright and
somewhat crowded together, as they do for some big public assembly,
they could easily be put into one public square twenty miles long and
twenty miles wide. All humanity could be piled up on a small Pacific
islet.
The grown-ups, to be sure, will not believe you when you tell them
that. They imagine that they fill a great deal of space. They fancy
themselves as important as the baobabs. You should advise them, then,
to make their own calculations. They adore figures, and that will
please them. But do not waste your time on this extra task. It is
unnecessary. You have, I know, confidence in me.
ترجمه:
بشریّت تنها قسمت کوچکی از زمین را اشغال میکند. اگر بنا بود همهٔ دو میلیارد انسانی که بر سطح زمین زندگی میکنند، کنار هم - قدری به هم فشرده، مثل وقتی که برای یک گردهمایی بزرگ جمع میشوند - بایستند، میشد به راحتی همهٔ آنها را در یک میدان بزرگ به طول و عرض بیست مایل جا داد. تمام بشریّت را میشد در یکی از جزایر کوچک اقیانوس آرام روی هم انباشت.
مطمئنا اگر این موضوع را به آدمبزرگها بگویید حرفتان را باور نخواهند کرد؛ آنها تصوّر میکنند که فضای بسیار زیادی را اشغال میکنند. آنها خود را به اندازهٔ بائوبابها مهمّ تلقّی میکنند. در این صورت، بهشان توصیه کنید که خودشان محاسبهٔ لازم را انجام دهند. آنها شیفتهٔ این اعداد ارقام هستند و این کار خوشنودشان میکند. امّا لازم نیست شما وقتتان را برای این کار بیهوده تلف کنید. این کار کاملا غیر ضروریست. چون میدانم که به من اطمینان دارید.
در اوّلین برخورد شازده کوچولو با زمین، او مار را ملاقات میکند:
When the little prince arrived on the Earth, he was very much surprised not to see any people. He was beginning to be afraid he had come to the wrong planet, when a coil of gold, the color of the moonlight, flashed across the sand.
ترجمه:
وقتی که شازده کوچولو به زمین رسید، از این که هیچ آدمی ندید خیلی تعجّب کرد. کمکم داشت فکر میکرد که نکند به سیّارهٔ اشتباهی آمده، که چمبرهٔ طلایی رنگی - درست به رنگ نور مهتاب - روی شنها درخشیدن گرفت.
مار بر خلاف تمام شخصیتهای کتاب به طرز آشکاری حضوری نمادین دارد:
"Good evening," said the little prince courteously.
"Good evening," said the snake.
"What planet is this on which I have come down?" asked the little prince.
"This is the Earth; this is Africa," the snake answered.
"Ah! Then there are no people on the Earth?"
"This is the desert. There are no people in the desert. The Earth is large," said the snake.
The little prince sat down on a stone, and raised his eyes toward the sky.
"I wonder," he said, "whether the stars are set alight in heaven so that one day each one of us may find his own again... Look at my planet. It is right there above us. But how far away it is!"
"It is beautiful," the snake said. "What has brought you here?"
"I have been having some trouble with a flower," said the little prince.
"Ah!" said the snake.
And they were both silent.
ترجمه:
شازده کوچولو مؤدبانه گفت: «عصر به خیر.»
مار گفت:«عصر به خیر.»
شازده کوچولو پرسید: «این کدوم سیّارهس که من بهش اومدم؟»
مار پاسخ داد: «این سیّاره، سیّارهٔ زمینه؛ اینجا آفریقاست.»
- «آه! پس روی زمین هیچ آدمی وجود نداره؟»
مار گفت: «اینجا صحراست. توی صحرا هیچ آدمی وجود نداره. زمین بزرگه.»
شازده کوچولو روی سنگی نشست و چشمانش را به بالا، به آسمان دوخت.
- «شاید همهٔ ستارهها توی آسمون برق میزنن، که یه روزی هر کدوم ستارهٔ خودمون رو دوباره پیدا کنیم ... ستارهٔ منو نگاه کن. درست بالای سر ماست. امّا ببین که چقدر دوره!»
مار گفت: «زیباست. چه چیزی تو رو به اینجا آورده؟»
شازده کوچولو گفت: «با یه گل به مشکل بر خوردم.»
مار گفت: «آه!»
و هر دو در سکوت فرو رفتند.
از میان تمام نمادهایی که در کتاب به کار رفته، مار آسانترین نماد است. او در این فصل، نمایندهٔ علم و دانش است. او که به تمام معانی زندگی دست یافته، دیگر دلیلی برای جستن معنای معمّاهای زندگانی نمیبیند. قدرتش چنان است که به گفتهٔ خودش از قدرت انگشت اشارهٔ پادشاهان - که با خم کردنش حکم مرگ یا زندگی افراد را صادر میکنند - بیشتر است.
"Where are the men?" the little prince at last took up the conversation again. "It is a little lonely in the desert..."
"It is also lonely among men," the snake said.
The little prince gazed at him for a long time.
"You are a funny animal," he said at last. "You are no thicker than a finger..."
"But I am more powerful than the finger of a king," said the snake.
The little prince smiled.
"You are not very powerful. You haven't even any feet. You cannot even travel..."
"I can carry you farther than any ship could take you," said the snake.
He twined himself around the little prince's ankle, like a golden bracelet.
"Whomever I touch, I send back to the earth from whence he came," the snake spoke again. "But you are innocent and true, and you come from a star..."
The little prince made no reply.
"You move me to pity-- you are so weak on this Earth made of granite," the snake said. "I can help you, some day, if you grow too homesick for your own planet. I can--"
"Oh! I understand you very well," said the little prince. "But why do you always speak in riddles?"
"I solve them all," said the snake.
And they were both silent.
ترجمه:
سرانجام شازده کوچولو سعی کرد دوباره سر صحبت را باز کند: «آدما کجان؟ توی صحرا آدم احساس تنهایی میکنه ...»
مار گفت: «بین مردم هم آدم احساس تنهایی میکنه.»
شازده کوچولو مدّت درازی به او خیره شد. سپس گفت: «تو حیوون بامزهای هستی. حتّی به سختی از انگشت کلفتتری ...»
مار گفت: «امّا از انگشت اشارهٔ پادشاهان قویترم.»
شازده کوچولو لبخندی زد و گفت: «تو خیلی هم قوی به نظر نمیآی. حتّی پا هم نداری. نمیتونی خیلی راه درازی بری.»
مار گفت: «میتونم تو رو به جایی ببرم که هیچ کشتیای نمیتونه تو رو ببره.»
خودش را مثل دستبندی طلاییرنگ به دور پای شازده کوچولو پیچید و ادامه داد: «هر کی رو لمس کنم، میفرستمش به زمینی که ازش اومده. امّا تو معصوم و پاکی، و از یه ستاره اومدی ...»
شازده کوچولو جوابی نداد.
مار گفت: «دلم به حالت میسوزه -- توی این زمین سفت و سنگی تو چه ضعیفی! اگر یه روزی دلت برای سیّارهٔ خودت تنگ شد، میتونم کمکت کنم. میتونم --»
شازده کوچولو میان حرفش دوید که: «اوه! منظورتو خیلی خوب میفهمم. امّا چرا تو همهش با معمّا حرف میزنی؟»
مار گفت: «من حلّال هر معمّایی هستم.»
و هر دو باز در سکوت فرو رفتند.
در چند فصلی که بعد از فصل نهم داستان میآیند، نویسنده به طور واضحی ذهن بسته و دگم بزرگسالان متفاوت را در مقابل کودکی خلاق و ذهن پویای شازده کوچولو به تصویر میکشد و کوتهفکری «آدمبزرگها» را مذمّت میکند.
در آغاز این سفر، که نویسنده آن را به قصد کسب دانش و خرد (به یاد داشته باشید که شازده کوچولو به دلیل کمتجربگی و دانش کمش مجبور به ترک گلاش شد) میداند، وی با سیارکی نه چندان بزرگتر از سیارک خودش مواجه میشود که تنها ساکنش یک شاه است:
"Ah! Here is a subject," exclaimed the king, when he saw the little prince coming.
And the little prince asked himself:
"How could he recognize me when he had never seen me before?"
He did not know how the world is simplified for kings. To them, all men are subjects.
ترجمه:
وقتی شاه شازدهکوچولو را دید که به سویش میآید، با صدای بلندی گفت: «آه! اینم یک رعیّت!»
و شازده کوچولو با خود تأمل کرد که: «اون که منو تا حالا ندیده بود، چهطور شد که منو شناخت؟»
او نمیدانست که دنیا برای پادشاهان چقدر ساده است؛ برای آنها، تمامی مردم رعیّت محسوب میشدند.
در این مواجهه، شاه را میبینیم که به رسم تمام حکّام گاه دستوراتی صادر میکند که کاملا خلاف عقل جمعی است.
در سیارک بعدی شازده کوچولو با فردی مواجه میشود که در تمام دنیا تنها به دنبال کسانی میگردد که او را تحسین کنند.
در این سیارک، تفاوت نگرش شازده کوچولو و این فرد را به خوبی میبینیم:
After five minutes of this exercise the little prince grew tired of the game's monotony.
"And what should one do to make the hat come down?" he asked.
But the conceited man did not hear him. Conceited people never hear anything but praise.
"Do you really admire me very much?" he demanded of the little prince.
"What does that mean-- 'admire'?"
"To admire mean that you regard me as the handsomest, the best-dressed,
the richest, and the most intelligent man on this planet."
"But you are the only man on your planet!"
"Do me this kindness. Admire me just the same."
"I admire you," said the little prince, shrugging his shoulders slightly, "but what is there in that to interest you so much?"
ترجمه:
بعد از پنج دقیقه دستزدن، حوصلهٔ شازده کوچولو از یکنواختی این بازی سر رفت. پس پرسید: «حالا اگه یکی بخواد کاری کنه که کلاهت بیاد پایین، باید چیکار کنه؟»
امّا مرد از خود راضی حرفش را نشنید، چرا که انسانهای از خود راضی جز کلامی که به تحسینشان گفته میشود، حرف دیگری نمیشنوند.
در عوض، از شازده کوچولو پرسید: «ببینم، تو منو خیلی تحسین میکنی؟»
- «این یعنی چی -- تحسین کردن؟»
- «تحسین کردن یعنی اینکه تو منو به چشم خوشتیپترین، خوشلباسترین پولدارترین و باهوشترین فرد این سیّاره قبول داری.»
- «امّا تو که تنها آدم سیّارهت هستی!»
- «به من این لطفو بکن، با این وجود منو تحسینم کن.»
شازده کوچولو شانههایش را اندکی بالا انداخت و گفت: «تحسینت کردم. امّا این کار چی داره که تو انقدر بهش علاقه داری؟»
در سیّارک بعدی شازده کوچولو با مِیخوارهای مواجه میشود که او را هر چه بیشتر از پیش از آدم بزرگها دور میکند.
چهارمین سیّارک، جاییست که برای اوّلین بار ترکیب کارهای جدّی را به عنوان بهانهای که آدم بزرگها برای پنهان کردن بیهودگی زندگیشان و افکار متوهّمشان میتراشند میبینیم. در این سیّارک، مردی را میبینیم که خود را با شمردن آنچه ناشمردنیست، تعداد سیّارات، - که در واقع نمادی از تمام کارهای پوچ دیگر بزرگترهاست - مشغول کرده، و حاضر به پاسخ دادن به پرسشهای مهمّ شازده کوچولو که خود حقیقت زندگی او را زیر سؤال میبرند نیست.
دوباره در اینجا اهمّیّت توازن در هر رابطهای را میبینیم:
"I myself own a flower," he continued his conversation with the businessman, "which I water every day. I own three volcanoes, which I clean out every week (for I also clean out the one that is extinct; one never knows). It is of some use to my volcanoes , and it is of some use to my flower, that I own them. But you are of no use to the stars..."
ترجمه:
او به این شکل مکالمهاش را با تاجر ادامه داد: «من خودم یه گل دارم، که هر روز بهش آب میدم. من صاحب سه تا آتشفشان دارم که هر سهتاشون رو هر هفته تمیز میکنم (خب کسی که کف دستشو بو نکرده، به خاطر همینم اونی که خاموشه رو هم تمیز میکنم). این که من مالک اونهام، هم به آتشفشانهام و هم به گلم سود میرسونه. امّا تو به ستارههات هیچ فایدهای نمیرسونی.»
امّا شاید یکی از تاثیرگذارترین دیدارها، دیدار شازده کوچولو با مرد جغرافیدان است. در این دیدار شازده کوچولو میآموزد که گلش برای همیشه پایدار نیست:
"I have also a flower."
"We do not record flowers," said the geographer.
"Why is that? The flower is the most beautiful thing on my planet!"
"We do not record them," said the geographer, "because they are ephemeral."
"What does that mean-- 'ephemeral'?"
"Geographies," said the geographer, "are the books which, of all books, are most concerned with matters of consequence. They never become old-fashioned. It is very rarely that a mountain changes its position. It is very rarely that an ocean empties itself of its waters. We write of eternal things."
"But extinct volcanoes may come to life again," the little prince interrupted. "What does that mean-- 'ephemeral'?"
"Whether volcanoes are extinct or alive, it comes to the same thing for us," said the geographer. "The thing that matters to us is the mountain. It does not change."
"But what does that mean-- 'ephemeral'?" repeated the little prince, who never in his life had let go of a question, once he had asked it.
"It means, 'which is in danger of speedy disappearance.'"
"Is my flower in danger of speedy disappearance?"
"Certainly it is."
"My flower is ephemeral," the little prince said to himself, "and she has only four thorns to defend herself against the world. And I have left her on my planet, all alone!"
ترجمه:
- «من توی سیّارهم یه گل هم دارم.»
جغرافیدان گفت: «ما گلها رو ثبت نمیکنیم.»
- «برای چی؟ این گل زیبا ترین چیزیه که روی سیّارهٔ من وجود داره!»
جغرافیدان پاسخ داد: «ما اونا رو ثبت نمیکنیم، چون اونا میرا هستن.»
- «این یعنی چی -- میرا؟»
مرد جغرافیدان ادامه داد: «کتابهای جغرافیا، کتابهایی هستن که از بین همهٔ کتابا، با مهمترین مسائل سر و کار دارن. اونا هرگز از مد نمیافتن. خیلی به ندرت اتّفاق میافته که یه کوه جاشو عوض کن. خیلی به ندرت اتّفاق میافته که یه اقیانوس خودشو از آبش خالی کنه. ما فقط موارد فناناپذیر رو ثبت میکنیم.»
شازده کوچولو حرفش را قطع کرد: «امّا ممکنه آتشفشانهای خاموش هم دوباره فعّال بشن. این یعنی چی -- میرا؟»
جغرفیدان گفت: «این که آتشفشانها فعّالن یا خاموش، برای ما یه ارزش دارن. چیزی که برای ما مهمّه خود کوهه؛ اون تغییری نمیکنه.»
شازده کوچولو که در تمام عمرش هر وقت سؤالی را میپرسید دیگر دست از آن بر نمیداشت، دوباره تکرار کرد: «امّا این یعنی چی -- میرا؟»
- «یعنی در معرض خطر نابودی سریع.»
- «یعنی گل من در معرض خطر نابودی سریع قرار داره؟»
- «مطمئنّا همینطوره.»
شازده کوچولو با خود گفت: «گل من میراست، و فقط چهار تا خار داره که با اونا در مقابل کلّ دنیا از خودش محافظت کنه. و من اونو توی سیّارهم تنها و بیکس رهاش کردم.»
این چنین بود که شازده کوچولو سرانجام وارد هفتمین مقصد سفر خود، سیّارهٔ زمین شد.
در فصل نهم داستان، میبینیم که او سیارهاش را بیمقدمه ترک نمیکند. تصمیم او برای رفتن قطعیست و خود میداند که ممکن است تا مدتی طولانی - یا شاید هرگز - بازنگردد. به همین جهت است که سیارهاش را مانند همیشه - و حتی بهتر از همیشه - تمیز میکند.
او همچنین کارهای روزمرهاش را با دقت و علاقهای دوچندان انجام میدهد: تمیز کردن آتشفشانها، کندن ریشهٔ بائوبابهای نورسته و از این دست. این قطعه در واقع یادآور این حقیقت است که اکثر ما تا لحظهای که مطمئنیم نعمتی را در اختیار داریم، این نعمت را ارج نمینهیم؛ تنها زمانی قدرش را میدانیم که در شرف از دست دادنش هستیم.
The little prince also pulled up, with a certain sense of dejection,the last little shoots of the baobabs. He believed that he would never want to return. But on this last morning all these familiar tasks seemed very precious to him. And when he watered the flower for the last time, and prepared to place her under the shelter of her glass globe, he realised that he was very close to tears.
ترجمه:
شازدهکوچولو، همچنین با کمی حس تاسف، آخرین رستههای تازه سربرآوردهٔ بائوباب را کند. فکر میکرد دیگر قرار نیست برگردد. اما در این آخرین روز، تمام این کارهای آشنا برایاش بسیار عزیز بودند. و هنگامی که گلاش را برای آخرین بار آب میداد، و آماده میشد که آنرا در پناه نیمکرهٔ شیشهایاش قرار دهد، متوجه شد که در شرف گریهکردن است.
در اینجا باز هم غرور بیپایان گل را میبینیم. باز هم بر این نکته تاکید میشود که ما اکثرا حقیقت یک چیز عزیز را وقتی درک میکنیم که دارد چون ماهی از میان انگشتانمان میلغزد و به میان آبهای پر تلاطم روزگار میافتد.
اما در همین میان، کلامی بس خردمندانه را از زبان گل میشنویم:
Well, I must endure the presence of two or three caterpillars if I wish to become acquainted with the butterflies. It seems that they are very beautiful. And if not the butterflies-- and the caterpillars-- who will call upon me?
ترجمه:
خب، بالاخره اگه میخوام با پروانهها آشنا بشم باید حضور یکی دو تا کرم رو تحمل کنم. به نظر میآد که پروانهها خیلی زیبا باشن. و اگه پروانهها - و کرمها - سراغمو نگیرن، چه کسی میخواد بیاد سراغم؟
هر سکهای دو رو دارد: اگر ما مشتاق همنشینی با پروانههای زیبا و پر نقش و نگار و پر فایدهٔ روزگار هستیم، باید در کنارش انتظار برخورد و مواجهه با زحمت کرمهایی که شیرهٔ زندگیمان را میمکند و آزارمان را میدهد داشته باشیم.
اگر در زندگی با مشتی بسته جلو برویم، درست است که از میان انگشتهامان چیزی به زمین نمیریزد، اما از آنرو که دستمان بسته است، چیزی هم در دستمان نخواهد ریخت، و چیزی کسب نخواهیم کرد.
در ادامهٔ فصل هشتم، نویسنده ما را بیشتر با خصوصیات ظاهری گل شازده کوچولو آشنا میکند:
So, too, she began very quickly to torment him with her vanity-- which was, if the truth be known, a little difficult to deal with. One day, for instance, when she was speaking of her four thorns, she said to the little prince:
"Let the tigers come with their claws!"
"There are no tigers on my planet," the little prince objected. "And, anyway, tigers do not eat weeds."
"I am not a weed," the flower replied, sweetly.
"Please excuse me..."
"I am not at all afraid of tigers," she went on, "but I have a horror of drafts. I suppose you wouldn't have a screen for me?"
"A horror of drafts-- that is bad luck, for a plant," remarked the little prince, and added to himself, "This flower is a very complex creature..."
"At night I want you to put me under a glass globe. It is very cold where you live. In the place I came from--"
But she interrupted herself at that point. She had come in the form of a seed. She could not have known anything of any other worlds. Embarassed over having let herself be caught on the verge of such a naïve untruth, she coughed two or three times, in order to put the little prince in the wrong.
"The screen?"
"I was just going to look for it when you spoke to me..."
Then she forced her cough a little more so that he shoud suffer from remorse just the same.
ترجمه:
اینطور شد که او شروع کرد به عذاب دادن شازده کوچولو با خودرأییاش -- که اگر بخواهم حقیقت را بگویم، مواجهه با آن بسیار مشکل بود. برای مثال، یک روز که داشت از چهار خارش صحبت میکرد، به شازده کوچولو گفت:
- «بذار ببرها با پنجههای تیزشون بیان!»
شازده کوچولو در مخالفت گفت: «توی سیّارهٔ من ببر وجود نداره، تازه اگر هم باشه، ببرها گیاهخوار نیستن!»
گل با لحنی شیرین پاسخ داد: «من گیاه نیستم.»
- «لطفا منو ببخش ...»
اما او ادامه داد: «من اصلا از ببر نمیترسم. اما به باد حسّاسیّت دارم. فکر میکنی بتونی برام یه محافظ پیدا کنی؟»
شازده کوچولو گفت: «حسّاسیّت به باد -- این برای یه گیاه نشونهٔ بدشانسیه.»
و با خود اندیشید: «این گل عجب موجود پیچیدهایه ...»
- «میخوام که شبا منو بذاری زیر یه کاسهٔ شیشهای. جایی که توش زندگی میکنی خیلی سرده. اونجا که من ازش میآم --»
اما ادامهٔ حرفش را خورد. او به شکل یک دانه به آنجا آمده بود. امکان نداشت که از دنیاهای دیگر اطلاعی داشته باشد. وی که از احتمال قریب رسوا شدن در هنگام گفتن چنین دروغ ناپختهای شرمسار بود، دو سه بار سرفه کرد تا تقصیر را به گردن شازده کوچولو بیاندازد.
- «پس محافظ چی شد؟»
- «میخواستم برم برات بیارمش که شروع کردی به حرف زدن ...»
آن وقت گل چند سرفهٔ دیگر هم کرد تا شازده کوچولو را بیشتر دچار عذاب وجدان کند.
در اینجا شاهد بارزترین خصیصهٔ منفی گل هستیم: خودرأیی. همین خودرأیی گل است که منجر به مشکلات وی و شازده کوچولو، و نهایتا ترک کردن سیّاره توسّط شازده کوچولو میشود.
شازده کوچولو، در این مرحله، با این که عاشق گل است، اما دچار عشقی سطحیاست. او هنوز کوچکتر و کمتجربهتر از آن است که بتواند معنا و شیوهٔ عشق حقیقی را درک و اجرا کند. اینگونه است که با این رفتارها دلزده میشود:
So the little prince, in spite of all the good will that was inseparable from his love, had soon come to doubt her. He had taken seriously words which were without importance, and it made him very unhappy.
ترجمه:
اینگونه بود که شازده کوچولو، به رغم حسن نیّتی که از عشقش جدانشدنی بود، به زودی به او شک کرد. او کلماتی را جدی گرفته بود، که در حقیقت فاقد اهمّیّت بودند، و این موضوع او را بسیار ناراحت میکرد.
بعدها در فصل ۲۱ میبینیم که یکی از درسهایی که شازده کوچولو میآموزد، تقدّم اعمال بر کلمات است. همین کلمات هستند که در درجهٔ اوّل نارضایتی شازده کوچولو را موجب میشوند. خود او در این مورد، به راوی که در واقع در نقش معتمد او از اسرارش آگاه است چنین بیان میکند:
"I ought not to have listened to her," he confided to me one day. "One never ought to listen to the flowers. One should simply look at them and breathe their fragrance. Mine perfumed all my planet. But I did not know how to take pleasure in all her grace. This tale of claws, which disturbed me so much, should only have filled my heart with tenderness and pity."
And he continued his confidences:
"The fact is that I did not know how to understand anything! I ought to have judged by deeds and not by words. She cast her fragrance and her radiance over me. I ought never to have run away from her... I ought to have guessed all the affection that lay behind her poor little strategems. Flowers are so inconsistent! But I was too young to know how to love her..."
ترجمه:
یک روز از رازی برایم پرده برداشت: «من نباید به حرفش گوش میدادم. اصلا نباید کسی به حرف گلا توجه کنه. باید فقط اونا رو نگاه کرد و عطرشون رو استشمام کرد. مال من تمام سیّارهم رو خوشبو میکرد. امّا من نمیدونستم که چهطور باید از این زیبایی لذّت ببرم. این ماجرای پنجهها، که منو انقد ناراحت کرد، باید در عوض قلبم رو پر از محبّت و دلسوزی میکرد.»
و اینطور به این دردودلش ادامه داد که:
- «واقعیّت اینه که من اصلا هیچی نمیفهمیدم! من باید اعمال رو قضاوت میکردم، نه کلمات رو. اون عطر و زیباییش رو به من عرضه میکرد. هیچوقت نباید ازش فرار میکردم ... باید از همون اوّل احساسی که پشت این حقّههای ضعیف و کوچیکش نهفته بود رو درک میکردم. گلها خیلی متغیّرن! امّا من کوچیکتر از اونی بودم که بدونم چهطور باید دوستش داشته باشم ...»
و اینجاست که وی به واسطهٔ راوی به ما میگوید که چقدر حقیقتا پشیمان و دلشکسته است از اینکه اینسان عشق خود را رها کرده و پای به دیار غریب گذاشته است؛ کما اینکه در این رهگذر، درسهای بسیاری آموخته است.
در فصل هشتم، برای اولین بار ما با گل قصه مواجه میشویم. یکی از مهمترین نکاتی که در این فصل مطرح میشود، این است که این گل، در ابتدا به سبب تفاوتی که با روند عادی گلهای سیاره شازده کوچولو داشته است مورد توجه قرار میگیرد، و این توجه نه از سر علاقه، بلکه از سر دقت است:
On the little prince's planet the flowers had always been very simple. They had only one ring of petals; they took up no room at all; they were a trouble to nobody. One morning they would appear in the grass, and by night they would have faded peacefully away. But one day, from a seed blown from no one knew where, a new flower had come up; and the little prince had watched very closely over this small sprout which was not like any other small sprouts on his planet. It might, you see, have been a new kind of baobab.
ترجمه:
در سیارهٔ شازدهکوچولو، گلها همیشه بسیار ساده بودند. همهٔ آنها حلقهای از گلبرگها داشتند؛ هیچ جایی اشغال نمیکردند؛ برای هیچ کس مزاحمتی ایجاد نمیکردند. ممکن بود یک روز صبح آنها را ببینی که سر از میان علفها بر آوردهاند و تا شب هم بیسروصدا در همان علفها محو شوند. اما یک روز، از دانهای که کسی نمیداند از کجا آمده بود، گلی جدید شروع به نمو کرده بود؛ و شازدهکوچولو این جوانهٔ نورسیده را، که بیشباهت به هر جوانهٔ دیگری در سیارهاش بود، با دقت زیر نظر قرار داده بود. آخر میدانید، ممکن بود که این جوانه بعدها تبدیل به نوع جدیدی از بائوبابها شود.
از همان اولین لحظاتی که این گل به داستان قدم میگذارد، نشانههای تبختر و غرورش نمایان است؛ هر چند که این تبختر ناشی از خودباوری بیهوده نیست: او حقیقتا زیباست، اما اشکالش این است که خود نیز این را میداند.
خیالانگیز و جانپرور، چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از آن عیبی، که میدانی که زیبایی!
این موضوع را راوی - که دارد در نقش فرد معتمد شازدهکوچولو و کسی که وی او را محل نگهداری اسرار سفر خود قرار داده عمل میکند - به این شکل برای ما بیان میکند:
The shrub soon stopped growing, and began to get ready to produce a flower. The little prince, who was present at the first appearance of a huge bud, felt at once that some sort of miraculous apparition must emerge from it. But the flower was not satisfied to complete the preparations for her beauty in the shelter of her green chamber. She chose her colours with the greatest care. She adjusted her petals one by one. She did not wish to go out into the world all rumpled, like the field poppies. It was only in the full radiance of her beauty that she wished to appear. Oh, yes! She was a coquettish creature! And her mysterious adornment lasted for days and days.
ترجمه:
بوته کمکمک دست از رشد کردن برداشت و آمادهٔ نمایاندن گل خود شد. شازدهکوچولو که در مقابل اولین جلوهنمایی این ساقهٔ بزرگ قرار داشت، بیدرنگ خیال کرد که باید چیز معجزهآسایی از دل این مجموعه بیرون بیاید. اما گل هنوز هم از آمادگیهایی که برای زیباتر کردن خود در پس پردهٔ اتاق سبزرنگش تدارک دیده بود راضی نبود. او رنگهایش را با بیشترین دقت ممکن انتخاب میکرد. گلبرگهایش را یکییکی مرتب میکرد. هیچ دوست نداشت که در حالی به دنیا قدم بگذارد که مثل هر گلی که در مَرغزار میروید، آشفته و ژولیده باشد. او دوست داشت تنها در حالتی خود را نمایان کند که در اوج زیباییاش است. آری! او موجودی افسونگر بود! و چنین بود که خودآرایی رمزآلودش روزها و روزها به طول انجامید.
این پاراگراف، یکی از جالبترین پاراگرافهای داستان است. چرا که در جملاتی بسیار ساده، تمام شخصیت این گل را به ما نمایان میکند. درست است که این گل، با طنازی سعی در افسونگری و جلوهنمایی دارد. اما در عین حال شخصیتی بسیار شکننده و ظریف دارد. او شاید بیش از شازدهکوچولو به این دیدار مشتاق باشد:
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی
(هر چند که از این بیت دو معنا میتوان برداشت کرد: معشوق بیش از عاشق شیفتهٔ خود است، و یا اینکه معشوق از عاشق به دیدار مشتاقتر است، و خود نیز عاشق است)
در همین پاراگراف شاهد یکی از زیباترین نمونههای جان بخشی هستیم که فرآیند رشد و نمو یک غنچه در دل کاسبرگ را به شکلی هنرمندانه به تصویر میکشد.
و میبینیم که این گل حتی لحظهٔ ورود خود را نیز با دقت انتخاب میکند:
Then one morning, exactly at sunrise, she suddenly showed herself.
ترجمه:
آنگاه یک روز صبح، درست سر طلوع آفتاب، او ناگهان خود را نمایان ساخت.
و از همان اولین منظر، شازدهکوچولو دلباختهٔ این گل میشود، هر چند که این دلباختگی در ابتدا تنها در ظاهر گل خلاصه میشود:
But the little prince could not restrain his admiration:
"Oh! How beautiful you are!"
ترجمه:
اما شازدهکوچولو نمیتوانست او را تحسین نکند:
- "وای! تو چقد خوشگلی!"
سپس گل را میبینیم که با جملاتی کوتاه، غرور خود را نمایان میکند و در عین حال، سادگی و خامیاش را نیز به نمایش میگذارد. شازده کوچولو با اینکه این خامی و غرور را میبیند، باز هم به رسم عشق، این اشکالات را ندیده میگیرد:
"Am I not?" the flower responded, sweetly. "And I was born at the same moment as the sun..."
The little prince could guess easily enough that she was not any too modest-- but how moving-- and exciting-- she was!
ترجمه:
گل با لحنی شیرین جواب داد: "واقعا هم زیبام،مگه نه؟ و من درست در همون لحظهای متولد شدم که خورشید به دنیا اومد!"
شازده کوچولو میتوانست به روشنی ببیند که این گل چندان هم متواضع نیست، اما بنگر، او عجب خارقالعاده - و هیجانانگیز - بود!
سپس بلافاصله، گل مشغول بهرهبرداری از این عشق میشود و شروع به امر و نهی شازدهکوچولو میکند:
"I think it is time for breakfast," she added an instant later. "If you would have the kindness to think of my needs--"
And the little prince, completely abashed, went to look for a sprinkling-can of fresh water. So, he tended the flower.
ترجمه:
لحظهای بعد، گل ادامه داد: "فکر کنم وقت صبحونه رسیده باشه، اگه ممکنه لطفا به فکر نیازهای منم باش --"
و شازدهکوچولو که کاملا از این رفتار متحیر شده بود، رفت که ظرف درخشانی از آب را با خود بیاورد. اینطور شد که او شروع به مراقبت از گل کرد.
![]() |
این مراقبت شازدهکوچولو از گل، اهمیت بهسزایی دارد. اگر او اینطور انتخاب میکرد که به گل رسیدگی نکند و آن را به حال خود بگذارد، شاید داستان به نحو دیگری پیش میرفت. شاید این عشق و مَحبّت هیچگاه تا این اندازه رشد نمیکرد که به عنوان یکی از فاکتورهای اساسی داستان ایفای نقش کند. بعدا خواهیم دید که در واقع نقطهٔ تمایز این گل با بقیه نه در تفاوت ظاهرش با سایر گلهای سیارهٔ شازدهکوچولو، بلکه در همین مراقبتیاست که خود شازده کوچولو از آن به عمل میآورد.
پسنوشت:
این فصل یکی از مهمترین فصول داستانه، در نتیجه مطالب زیادی داره که مجبور شدم به دو قسمت تقسیمش کنم.