روزهاست که منتظرم ... شاید که بیایی باز و شاید مثل همهی وقتهای دیگر انگشتات را بکنی توی سوراخ کوچک روی دیوار مقوّایی کارتُن کوچکام و جلوی همین ذرّهی نوری که دارد صبح اوّل وقت میتابد توی چشمهایم و خوابم را کمی ناآرام و قدری روشنتر میکند را بگیری.
کجایی؟
اگر میخواهی بیا، مثل همیشه، در بدترین زمان ممکن نیا!
اگر میخوابی بیایی، من هیچ، دیگران را بیخبر نگذار!
روزهاست که منتظرم ...
خوب ،یه اعتراف : هیچی نفهمیدم از این متن.
ولی نور ، نوری از اون بیرون اگه بتابه به اتاقک بد نیست...انحصار ِ فکر ِ آدمی ، بدون ِ پیامی از اون بیرون ، از حقیقت دور تر و دور تر میشه...میشه یه خیال...رویا..خواب...
بیداری بد نیست.
*اگه کامنت خیلی پرت بود به متن ، من بی تقصیرم ! متن دیگه بیش از توان ِ حدس ِ من رمز گون بود :)
:دی! عجب، اتّفاقاً این از معدود متنهاییم بود که خیلی سعی نکرده بودم چیزی به جز اونچیزی که حس میکنم رو بنویسم!
خیلی هم پرت نبود!
حرف دل بود. :)
کلمه مطلقا قدرت انتقال حس را ندارد ولی احساس انقدر قدرت دارد که از طریق کلمات هم می تواند جابجا شود
:)
نمیدونم.من پست های قبلی رو بیشتر می فهمیدم ( به زعم خودم البته شاید برداشت از مقصود نویسنده دور باشه )
حتی اون پستی بود که عناوینش اخرش یه جمله میشد....از پست دوم ، متوجه شدم عناوین به هم مربوط اند...یا کلید واژه های حرفهای سهروردی ، بعضا واضحه در نوشته هاتون.البته من درک درستی از سهروردی ندارم.
نمیدونم.
شاید ، چون برام هیچ وقت "نور " نکته ی منفی نداشته...نمیدونم.
هممم . نور معنای منفی نداشت!
خیلی سخته کامنت گذاشتن رو این پست!
نمی دونم از نفهمیدنش نشئت می گیره یا از زیادی فهمیدنش!
حسم در غالب کمات قابل گفتن نیست!
خوابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخوابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ