به یک بوسهات میفروشم تمام باغستانهای عالم را ...
تویی امّا میان همهی زخارف گم و ملول. ای کاش که قدری از آن ناب سینهات را بر من میگشودی تا تو را بهتر بیابم.
«تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب»، امّا انگار این شبها، حتّی در میان شب هم تو را نمییابم.
انگار قلم موی شمارهی چهارم هم دیگر برای کشیدن خطّی به پهنای وسعتات بر روی کاغذ اشتنباخی که از خیابان انقلاب خریدم کفایت نمیکند.
تو هنوز گم و پیدایی و من به یک بوسهات میفروشم تمام باغستانهای عالم را.
وقتی که لبم به بوسه ای قانع شد
در راه اراده ی خودش قاطع شد
قانون اساسی دلم گفت ببوس
شورای نگهبان لبت مانع شد
سردار سپه بود دلم تا که شبی
یک لشکر غمزهات بر آن فاتح شد
این سینه بدون خطّ و خش بود ولی
آن تیغ غمت برای دل شارح شد
:
زیبا بود، مرسی.
سلام

خوبی؟
سلام ناراحت. خوبم. خوبی؟
همچین نوشته بودید: "فروشی" که فکر کردم آگهی فروش گذاشتید واسه وبلاگ...
:دی نه بابا اینجا رو مجانی هم بدیم کسی نمیخره.
"چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
...
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب"
پ.ن: در زیبایی شعرهای شما که شکی نیست اما جای ذکر این نکته هست که شعری که جناب همت کامنت گذاشتند از نوشته های "عباس صادقی" هست. همینجوری محض اطلاعات عمومی خواستم گفته باشم
تشکّر. نمیدانستم مال کیست - قدری دنبالش گشتم و نیافتم!
این شعر هم که شما گذاشتید زیباست، از کیست؟
"لیوان ز لبت بوسه گرفت و من بوسه ز لیوان...
دیدی ز لبت بوسه گرفتم به چه عنوان!"
قبلاها ما شنیده بودیم که عاشق در معشوق گم میشود نه اینکه معشوق را گم کند. مطمئنی خودت هستی و او نیست؟
در راه عشق اطمینانی نیست، فقط اعتماد هست؛ پس نمیتوانم مطمئن باشم!
جناب صادقی از دوستان خوب من هستند
حتی بعضی از لبنیات رو با هم کار کردیم
مثلا این رباعی رو در جواب بایزید ایشون از مجموعه لبنیات گفتم
در جبهه عشق "بایزید"م کردی
من، عشق حسین، تو با "یزید"م کردی
من حیدریم مرا به قطام چکار
با سرخی لبهات اسیرم کردی
واو. بسیار زیبا بود. ممنون از به اشتراک گذاشتن آن.
نو خوب نیستم
چرا خوب نیستی خب؟
شعر کامنت اولم اگر مقصودتان هست، بخشی از همان شعری است که مصراعش را در پستتان نوشته-اید که شعر برای آقای محمد علی بهمنی است.
«تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب»
شعر کامنت دوم را هم نمیدانم!
این هم وبلاگ آقای صادقی، باشد که لذت ببرید!
eifa.blogfa.com
آها. دیدم وبلاگشان را. مرسی. من البتّه این شعر را از دوستی به نام «شاهین سپهر» به یاد دارم که در سال ۱۳۸۴ با هم در مسابقات شعر استان دوست شدیم و او غزلی داشت که این طور شروع میشد:
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
و اینسان خوابها را با تو پنهان میکنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
ترادف دارد احساسم و احساس دو چشمانت
که من با بیکسیهایم مدارا میکنم هر شب
بهار از رقص گلهای شکرخند تو رشکین است
خوشا بر من که در خود با تو نجوا میکنم هر شب
:
زیبا بود،به دل نشست...
:) متشکرم