ای روشنای شبهای بیستارهی من؛ ای آنکه قلم بهرغم فرسایش بیوقفهاش، هرچه خامه را دستمایهی ذهن ملوّن من قرار دهد، بیشک از وصف تو ناتوان است؛ چند گاهی است قلم را رسوا کردهای با سوار شدن بر سمند گریزپای روزگار.
چند گاهی است که دیگر شبها را در فکر من بهسر نمیبری ... نهآنکه در اندیشهی من نباشی! نه، که تو خود اندیشهی منی. امّا چند صباحیاست دیگر تو را در میان فکرهای خود نمیبینم، دیگر در فکر من نیستی انگار.
این روزها، هر چقدر هم که میخواهم از تو بنویسم با آن همه نقصها و بیعیببودنهایت، انگار قلم - معمولاً مسهل - من از توان میایستد و انگار، در میان اندیشههایم مثل ماهی از میان انگشتانم میگریزی. نهآیا که این تو بودی که اوّلبار به سراغ من آمدی در آن شب پرستاره و مهتابی؟ پس چرا اکنون چنینی! میگویند که رسم عشق است گریز و کرشمه، امّا رسم عشق ساقیگری و طنّازی هم هست! پس کجایاست طنّازیهای تو، مهتاب شبهای بیستارهی من؟ همهی کنجهای ذهن انباشتهام را کاویدهام، امّا تو را هیچ نمییابم.
یک برگ کاغذ بیخط مقابلش گذاشت ...
از این گریز واژه کمی چشمهاش نمگرفت ...
برای حلالیت گرفتن اومدم
اینبار چندنفر ترسوندنم نمیدونم شاید برنگشتم
ما باید حلالیّت بطلبیم، سفر به سلامت
دریای بی پایان خاطرات و گرداب های عظیم و غوطه خوردن مداوم من.
شور آب شیرینی که دهانم را پر می کند.آسمانی تیره و بی ستاره.
ستاره ها کجایند؟ از من دور شده اند. دیگر نمی بینمشان. دیگر هیچ کدامشان چشمک نمی زنند. دیگر نیستند... .
و یا شاید... .
شاید من از آن ها دور شده ام. و یا چشمان من از آن شب های تب آلود پر غم کم سو گشته اند. آن ها همانجایند. منم که دیگر آن ها را نمی بینم.
آسمان من بی ستاره است و من غم آلود و تنها، خسته و درمانده در اقیانوس بی پایان خاطرات غوطه می خورم و شور آب شیرینش دهانم را پر می کند.
سلام حسابی کم پیدایین آپ هم که نمیشه
خوبی حالا؟
من که پیدام. تو کجایی؟ آپ هم که اگه بیاد میشه ...
سلام.
یک نیمه داستان در وبلاگم نوشتم که خوشحال می شم اگر بخونی و نظری ارسال کنی.
ممنون.
خوندم و نظر هم دادم. امّا نظری که روی پست اوّلیت دادم رو جواب ندادی.
من سر جام هستم دیگه![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
خیلی خوب است!
با صدا و حس توی آن فقط میشود گفت فوق العاده زیبا. زیبا. زیبا...
:)
مرسی ...