آن شب وقتی مهتاب بیصدا وارد اتاقم شد، بیدار بودم و تو را دیدم که در نور نشسته بودی. طوری که انگار هیچ سایهای نداشتی. اوّل ندیدمت: بس که با دیوار سپید پشت سرت همرنگ بودی. هالهای دورت را گرفته بود و انگار تو خورشیدی بودی در پهنهی آسمانی بیرنگ؛ آنقدر بیرنگ که گویی بیرنگیاش از سفیدی تو نشأت میگرفت.
تقدّسی غریب از تو به من میرسید و بیاختیار گامهایم را شتابان کردم. بالأخره، برای اوّلین بار صدایت را شنیدم: «بنگر، که انسان بیعنان لجام خویش به دست آتش میسپارد.» و صدایت دلنشین بود؛ مثل درخشش ستارهی شامگاهی از پس ابر. به تو رسیدم و دیدم که بر تختی سپیدرنگ تکیه زدهای. از آن پایین آمدی و دست بر شانهام گذاشتی. دستات عجیب سنگین بود و ناخودآگاه پاهایم را بر زمین محکم کردم.
با نگاهت مرا به نگریستن به منظرهی بیرون پنجره دعوت کردی، که سراسر نور بود و سبزی و درختان و آسمان پاک و پرندگان خوشآواز، و درس زیباییها را با من آغاز کردی. چنان چیزهایی بر من آشکار کردی که حتّی فکرش را هم نمیکردم که روزی ممکن باشد به آنها آگاه شوم. دوباره بر چهرهات نگاه کردم. امّا چنان نوری از آن ساتع میشد که هیچچیز معلوم نبود. حضورت وجودم را گرم میکرد، امّا دست سنگینت، به سردی یخ بود. ولی وقتی دوباره در دانشی که به من عرضه میداشتی غرق شدم، همهی اینها را از یاد بردم.
آن شب، وقتی از خواب بیدار شدم، نه غرق در عرق بودم و نه لرزهای بر اندامم بود.
و در شب سوم، شیطان، اینطور مرا با خرد خویش آشنا کرد.
مطمئنی طرف شیطانه؟
تو که خودت شیطونم درس می دی..
عجب!!!
سلام اگه قرار باشه فقط من بیام و شما اصلا سر نزنیدمنم نمیام .
:) شرمنده.
کجایی میلاد؟
هستیم
شرمنده یعنی چه؟!!!!!
بجا سر زدنه؟!!!!!!!!!
من دیگه نمیام تا شما بیان اگه امدین منم میام
می گم میلاد هنوز اونترنت خوب شد
خوبه.