تو باز آمدهای با آن موهای بنفش و افشانت که من را در کمند خود دارد. من اینجا نشستهام روی لبهٔ تختم و با چشمانی بسته به تو زل زدهام که تکیه زدهای به دیوار اتاقم و داری مرا طوری که نفهمم نگاه میکنی.
امروز، انگار سبز شدهای، برخلاف همیشه که ... . آری، تو امروز رنگینی، و من با نگاهی آسان، تو را میربایم از اوهام بیانتهایم و در بر میگیرمت. لبانت را لمس میکنم، که چه عجیب، امروز گویی آبی شدهاند.
امروز، انگار سفید شدهای، یکدست و یکپارچه، و من تو را چون شعلهای در تاریکی اتاقم میبینم.
امروز ... چه رنگها که تو نگرفتهای به خود! امروز، تو هم افسانهوار شدهای، و من را تاب نگریستن در چشمانت نیست.
یک
ایستادهام اینجا، بر سر دیوارت، و از این بالا، آرام و بیصدا داخل را نگاه میکنم. سالهاست که اینجایم، درست همینجا، که تو هر روز از جلویش رد میشوی. بعضیها فکر میکنند مجنون شدهام، که اینطور بیحرکت و بیتکان در جای خود نشستهام و هیچ تکانی نمیخورم.
و تو فقط وقتی من را نگاه میکنی که باد صورتم را نوازش میکند و موهای پریشانم را به هر سویی به حرکت در میآورد.
دو
آه، که هر چه مینویسم، کاغذهایم باقی نمیماند. هر چه مینویسم، هر کار که میکنم، این بیدهای لعنتی کاغذهایم را بیرحمانه میجوند. هر چه مینویسم ...
افسوس هر دو جهان در دلشان باد، آنها که چون بیدها افکارم را افگار کردند و چون زالوهایی دهان بر رگهای اندیشهمان گذاشتند و مکیدند خون این نبشتهگان را و چه حیف، که بسا نوشتهها بود که به کام بیدها رفت ...
سه
این مسابقه، گویی هرگز تمامی ندارد، نه؟ من همچنان پابرجا ایستادهام و تو ... امّا دریغی نداشته باش، که من از پیات خواهم آمد. آری، این فسانه را تا به انتها خواهم نگاشت، و همچنان این نوشته ادامه خواهد داشت ...
چهار
و چنین نوشت: که آنچه از پی میآید، چه یکی و چه هشت تا، همه را با هم بخوان. که اینها نه منفکّ، که از سنخ یک نگاشتند؛ که این نُه، همه چون یکاند.
ما اعتصاب غذا میکنیم و اعتراض داریم، و شما که دارد بهتان خوش میگذرد ... و ما در کنار هم زندگی میکنیم.
پسنوشت: همیشه از توضیح چیزی که نوشتم بدم میاومده ...
آه! ای فرشتهٔ کوچکم! ای پاکترین پاکیها، که سفیدیت را چشم بر نمیتابد، تو چه معصومی! و من چه بیرشکم به تو، چه، حتّی در اندیشههایم، بر تو تأسّف میخورم، که تو، هرگز طعم میوهٔ ممنوعهٔ باغ عدن را نچشیدی!
هیچوقت در زندگیم جغرافیادوست نبودم. الآن هم ادّعاش رو ندارم؛ ولی همیشه ترکیبش با چیزای دیگه برام جالب بوده، مثل تاریخ، مذهب، و البتّه عشق.
تا حالا به این فکر کردین که اگه یه دختر و پسری، از هم خوششون بیاد - خدای نکرده! - و بخوان جلو برن، فاکتورهای جغرافیایی - و فرهنگ جغرافیایی - چقدر میتونه در آیندهشون مؤثّر باشه؟
فرانسه
دختر، پسر رو میبینه. پسر دختر رو نمیبینه (چون با یه دختر دیگهس). دختر توی لیوان بستنی دختر دیگه آبژاول میریزه و پسر و دختر جدید با هم در میرن. بعد از یک سال با چهارتا بچه با هم قهر میکنن و هر کدوم میرن سراغ یه دوستدختر/دوستپسر جدید.
عربستان
دختر پسر رو نمیبینه، امّا پسر اون رو میخواد. پس پدر دختر دو قواره زمین رو به همراه یکعدد از دخترهاش میده به پسر. پسر چندان راضی نیست، به همین علّت پدر دختر، دختر کوچیکش رو هم میده بهش.
جنوب ایران
پسر دختر رو نمیبینه، امّا ازش خوشش میآد. پدر دختر، پدر پسر رو در میآره، جوری که پسر از هیچ دختر دیگهای خوشش نیاد.
آذربایجان
دختر و پسر همدیگه رو میبینن. از هم خوششون میآد، امّا خانوادهها راضی نیستن. به همین خاطر با همدیگه فرار میکنن و به روسیه پناهنده میشن. بعد از چند وقت، خانوادهٔ دختر و پسر برای حفظ حیثیّت، توی تختخوابشون مار سمّی رها میکنن و شبانه اونا رو میکشن. اینترپل هیچ سرنخی پیدا نمیکنه و پرونده مختومه میشه.
ایتالیا
دختر و پسر همدیگه رو میخوان. پدرخواندههاشون با هم مذاکره میکنن و به شرط آتشبس دو تا خانواده وصلت میکنن. بعد به دلیل اینکه بچهشون شبیه یکی از پدرخواندهها شده و نه هر دو، دو تا خانواده همدیگه رو قتل عام میکنن و دختر و پسر هم با بچهشون کشته میشن.
گامبیا
دختر و پسر از هم خوششون میآد. با هم ازدواج میکنن، و شب دوم از گرسنگی میمیرن. یک خبرنگار که عکس این زوج رو گرفته بوده خودکشی میکنه، و رئیس جمهور امریکا جایزهٔ نوبل صلحشو تقدیم میکنه به این خبرنگار. بعد از یکسال، اسم خبرنگار توی تاریخ ثبت میشه، و اسم اون زوج به کلی فراموش میشه.
امریکا
دختر و پسر همدیگه رو میبینن. برای هم چشمک میزنن و با هم قهوه میخورن. شب با هم میرن هتل. بعد از یک شب گفتمان و بیشتر شناختن همدیگه، دیگه از هم خوششون نمیآد و با هم قهر میکنن. فردا هر کدوم با یکی دیگه دوست میشه.
تهران
دختر به پسر نگاه میکنه و توی ذهنش میآد که: «کاش میشد با هم باشیم!» پسر به دختر نگاه میکنه و میگه: «حیف که نمیشه با هم باشیم!» و هر کدوم سعی میکنن سرشون رو با چیزهای دیگهای گرم بکنن.
روستاهای ایران
دختر و پسر از هم بدشون میآد. خانوادهها امّا راضیان. پسر سر ۱۵ سالگی دختر ۹ ساله رو میگیره. نتیجهٔ این ازدواج ۶ تا بچه تا سن ۲۱ سالگی پسره. بعد به خاطر مشکلات روانی پسر و دختر از هم جدا میشن و ۶ تا بچهٔ ناقص میمونه رو دست مادر و پدرشون.
انگلیس
دختر و پسر با هم آشنا میشن، بعد از چند جلسه رفت و آمد، توی کلیسا قرار میگذارن، و با یه عقد ساده ازدواج میکنن. بعد از ۹۶ سال، دختر میمیره و پسر، در تنهایی به گلهای روی طاقچه آب میده.
پایاننوشت: این بود تحلیلی کوتاه از تأثیر شرایط جغرافیایی بر روابط دختر-پسر. بعد بگین دختر همه جا دختره، پسر همه جا پسر!