جهول متجاهل مجهول!

این اواخر، جان برادر، سرما زده است دشت‌هایم را. یک‌جوری که از این ابتدای دشت، بالای تپه‌های پیش از این سرسبز که روی‌شان می‌ایستم، وقتی تا آن ته را نگاه می‌کنم، آن‌جا که دست زمین خط آسمان را کشیده، همه چیز سفید و بی‌رنگ است.

این اواخر، جان برادر، آسمانم ابری‌است، و من نمی‌دانستم که ابرها تو را محکوم کرده‌اند به نبودن. ابری‌است آسمانم، امّا قطرهٔ اشکی از آن بالا نمی‌ریزد بر این خشک‌سار سرمازدهٔ من.

این اواخر، سرم را که بالا می‌گیرم، بلور می‌شود بر چشمانم اشک سرخم، و بی‌مهابا در تو خیره می‌شوم، روشنی چشم‌هایم، که گویی رخت‌بربسته‌ای از دیار بی‌مهری‌هایم.

این اواخر، قند هم در دهانم شیرین نیست. خوش‌گوارِ چشمهٔ آبگینم، چندی‌است بی‌رشک نمی‌سارد. نمی‌دانم، جان برادر، چه شده‌است با تو، که چنینم می‌سازی؟

این اواخر، حرف‌هایم را، واژه‌گانم را، واج‌واج بی‌معنی رها می‌کنم و تو گویی، خود نیز نمی‌دانم این ره که می‌سپارم، کدام مقصد را ره‌نمون است.

این اواخر، چند وقتی‌است به آخر رسیده‌ام: تو گویی دستی از بالا شانه‌هایم را به خاک فشرده و مرا بر سطح این دشت بی‌درخت می‌کشاند.

دشتم خارزار است و خارم خشک‌سر و خشکی‌ام بی‌پایان و پایانم در عقوبت: و تو، بی‌انجام، مرا در این کهولت مستغرق رها کرده‌ای، تا این عقوبت، مرا چه سازد ...


نظرات 9 + ارسال نظر
ارغوان شنبه 2 آبان 1388 ساعت 09:55 ق.ظ

«بی رشک نمی سارد»، یعنی چی؟
-------

ساریدن یعنی جاری شدن.

پیله یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 06:42 ب.ظ

این اواخر گویی بی رنگی همه جا را گرفته، نه سیاهی پیداست نه سفیدی، گم می شوی انگار در میان ندیده شده ها. دیگر انگار نه آسمانی هست نه خورشیدی نه ماهی، گویی غبار گرفته اطراف دیده هایت را. انگار کن خاکی که با بادی پراکنده شده و در دیدگانت فرو رفته.

هوم! اگه اسم نمی‌نوشتی نمی‌فهمیدم تو نوشتی! تشکر.

پروتی یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 10:44 ب.ظ

این اواخر اتفاقی افتاده خدای نکرده؟

نه چندان

کوچولوترین ستاره دوشنبه 4 آبان 1388 ساعت 12:02 ق.ظ

چرا اینقدر غمناک؟

نیدونم

گاما دوشنبه 4 آبان 1388 ساعت 06:40 ب.ظ

سلام
خوب وقتی دل کسی برای تنگ نمی شود ...
وقتی قلب آدم ها شبیه سنگ می شود
می شود از آدمیت هم گذشت ...
چه رسد از آشنایی های دور!
شاد و سلامت باشید

بدون شک.

رند خلوت نشین چهارشنبه 6 آبان 1388 ساعت 12:17 ب.ظ http://rend-e-khalvatneshin.persianblog.ir/

میلاد عزیز
ممنونم از حضورت...
متشکرم از حسن نظرت...
مرسی بخاطر نظرت..
خلاصه که مخلصیم اقا...

خواهش!
ما بیش‌تر!

پیله دوشنبه 11 آبان 1388 ساعت 11:30 ب.ظ

عجب!!

واقعاً؟

molden سه‌شنبه 12 آبان 1388 ساعت 07:49 ب.ظ

«این اواخر، سرما زده است دشت‌هایم را. آسمانم ابری‌است. قند هم در دهانم شیرین نیست. این اواخر، چند وقتی‌است به آخر رسیده‌ام...»
عااالی، زبیا، سخن از زبان ما و اینها!

:) تشکر.

زرایر چهارشنبه 20 آبان 1388 ساعت 02:46 ب.ظ

بسیار بسیار زیبا بود... و غمگین. :)

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد