۱:
یه کودکی با تو اومده مغازهٔ اسباب بازی فروشی، به چشمش میفته به یه بچه گربهٔ پشمالوی عروسکی با چشمای قلنبهٔ آبی و در یه لحظه می فهمه که باید باید حتما این عروسکه رو با خودش ببره خونه. بعد دستتو می کشه از پایین بهت نگاه می کنه. بهت می گه: «چرا پیشی با ما نمیاد؟»
بعد تو بهش می گی: «چون پول همراهم نیست.»
بعد بچه هه میگه: «پس آخه چرا نمیآد؟»
بعد تو دوباره بهش میگی: «چون پول همراهم نیست.»
بعد بچههه خب طبیعتاً میره جلو و دماغشو میچسبونه به شیشهٔ مغازه و سعی میکنه از پشت شیشه گربههه رو نازش بکنه آخرشم دستتو میگیره باهات از جلوی مغازه میره.
۲:
آفرین به بچه.
۱:
ولی چه فایده؟ بچه گربهٔ پشمالوی سفید عروسکی با چشمای آبیش مثل همیشه از پشت شیشه داره خیابونو نگاه میکنه. و کودک قصه هم با بغضی در گلو در حالی که به بچه گربهٔ طفلکی فکر میکنه دستتو محکم گرفته، و داره در کنارت پاهاشو روی زمین میکشه و باهات میآد.
۲:
شاید یه روزی وقتی بچه خوابه و از خواب بیدار میشه، دوتا چشم تیلهای رو بالای سرش میبینه و یه عالمه پشم سفید. اون وقت ممکنه از شدّت شادی جیغ بلندی بکشه با اون پیژامهٔ راهراه سیاه و سفیدش که مامانش دیشب بعد از حمّام شبانه تنش کرده که راحت بخوابه؛ و چه خوابی بهتر و بالاتر از این که زمانی که چشماشو باز میکنه گربهٔ سفیدش رو بالای سرش ببینه؟
۱:
روایت جالبی بود: کودک قصه کلّی خوشحال میشه.
۲:
بچه الان به گربه اش رسید؟
۱:
نه؛ بچه موجود واقعگراییه. میدونه که اگه الآن از جلوی مغازه رد شد، احتمال اینکه به اون گربه برسه خیلی کمه. پس مردونه با رؤیای بچه گربهٔ پشمالوش خداحافظی کرد، بغضشو خورد، دماغشو بالاکشید، و چشماشو باز نگه داشت که اشکش نریزه پایین.
felan hoseleye nazar dadan vase in postaroi nadaram chon khabalooam
faghat khastam begam man 2 haftamo shoroo kardam
برو بخواب خب!
عجب! قرار بود بعد از اینکه من انجامش دادم شروع کنیا! ولی اشکال نداره. باشه :دی
آخه تا دیدم تونستم دو شب دو تا مطلب بنویسم جو گیر شدم!
نمیشه خوابید باید تا اذان صبر کنم نمازو بخونم بعد.وگرنه با تراکتورم بیدار نمیشم.
باشه! ولی حالا حواست باشه که وسطش نمیشه پشیمون بشی ها!
الان به این فکر افتادم که من اگه جای بچهه بودم کدوم حالت واسم پیش میومد؟
من همینجوری به مامانم میگفتم اگه تحویل گرفت که هیچی اگرنه واقع بینانه رفتار میکردم.
هوم.
یر به یر شدیم؟؟؟؟؟؟؟

بعدم شما منظور از اون سوال اخر رو احیانا اشتباهی برداشت نکردید؟
عجب!
ساده بودیم! یا واقع گرا؟
شاید هر دو!
هوووم چه بچه خوبی. من همین الانشم از جلوی مغازه اسباب بازی رد میشم نمیتونم خودم رو کنترل کنم! همه سعی میکنن مسیری رو انتخاب کنن که توش عروسک فروشی نباشه! :دی
عجب!!!
خب تو هم آدم واقع گرایی هستی، ولی آدم واقعگرای پولدار :دی
چه عجب:دی
بالاخره پستات از گرایش لوسی به میلادی بازگشتن:دی
البته نظر من بیدها.
عالی بود.دقیقآ همینه.
عجب!!!!
سلام
خوب بچه گربه هه چی اون هم مگه دل نداره!
البته بچه ی بیچاره هم باید پدر مادرش رو درک کنه دیگه هر چیزی خواست که نمی شه خرید!
شاد و سلامت باشید
بچه گربه هه دل داره، ولی متأسّفانه باید دلش رو جمع کنه تا یکی بیاد بخردش
اه اه . چرا سیستم جستجوی وبلاگت، خرابه؟؟؟؟
dunno
:)