راستش را بخواهی، قبول دارم که اگر اینجور شدهای، تا حدّ زیادیش تقصیر من است. راستش را بخواهی خودم هم میدانم که همین الآن که داری این کارها را میکنی، شاید بیشتر از نصفش به خاطر این است که من با تو بد بودهام. میگویند کلّ یعمل علی شاکلته. من برای تو شرایط خوبی فراهم نکردم که شاکلهٔ خوبی پیدا کنی.
خوب میدانم که اگر هم بخواهی دیگر جایی برای نزدیک شدن نیست. میدانم که مجالها را بیخاطره به محال تبدیل کردم و نگذاشتم حتّی یک قدم پیشتر بیایی.
میدانم که امروز، همهٔ آنها که مرا در دایرهشان راه نمیدهند، به تاوان حصاریاست که برای تو به دور خودم کشیدم.
ای بینام و نشان زندگی من! من این فرصت غیر قابل بازگشت را داشتم که از تو، کسی بسازم. کسی که شاید بتواند مایهٔ افتخار باشد. کسی که در ذهنش، جریان سیّالی جز آنچه اکنون وجود دارد وجود داشته باشد. من این فرصت را داشتم، امّا از دست دادمش. افسوس!
ای عزیز، امروز که دیگر تو از میان دستانم چون گل سفالگران به چرخ افتادهای، امروز که من دستی بر خام گلت نزدهام و تو بیشکل ماندهای کنج قفسهٔ روزگار تا هر دستی که از راه رسید، تو را خمی دهد، دیگر بیش از آن غریبه شدهای که بتوانم - یا شاید حتّی بخواهم - تو را با خود یکی کنم.
امّا میدانم، که آنقدر خوب هستی، که شاید بتوانی مرا ببخشی.
ای خدایی که دستهای ناکسان هم به دامان توست، دست من را پس نزن، و بخشش مرا از او بگیر.
thats nice , nobody pays attention to the perevious post....
yeah. it was part of the reason for my frequent updates
خیلی زیبا بود!
کلا فکر نکنم هیچ کسی بتونه اون بی نام و نشان زندگی خودش رو، یه نقش درست و حسابی بهش بده!
تمام ما همون مراحل اول با بی حوصلگی رهاش کردیم. (البته اگه منظور متنتون رو درست فهمیده باشم!)
شاید منظورم رو مجازیتر از اونچیزی که مقصود بود برداشت کردید. ولی در هر حال حرفتون درسته.